داستان آموزنده: ماهیگیری لب جوی نشسته بود و قلاب ماهیگیری را به آب انداخته در انتظار ماهیای بود که به قلاب بیفتد. ناگهان قلاب تکانی خورد و ماهیگیر آن را از آب بیرون کشید.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 236
داستان آموزنده: ماهیگیری لب جوی نشسته بود و قلاب ماهیگیری را به آب انداخته در انتظار ماهیای بود که به قلاب بیفتد. ناگهان قلاب تکانی خورد و ماهیگیر آن را از آب بیرون کشید.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 115
داستان آموزنده: گربهای بود جنگجو و موش آزار. هرکجا موشی را سراغ میکرد او را میگرفت و میخورد، آنقدر موش گرفت و کشت و خورد که نزدیک بود نسل موشان برافتد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 210
داستان آموزنده: یک شکارچی گوزنی را نزدیک جنگل دید و برای اینکه شکارش کند او را دنبال کرد. گوزن بهشتاب خود را به جنگل رساند و در پی جایی میگشت که خود را از چشم شکارچی پنهان کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 666
داستان آموزنده: خرگوشی چند روزی از خانۀ خود سفر کرد. یک روز راسویی از جلوی خانۀ او میگذشت دید کسی در آن نیست. چون خسته بود و جایی را نداشت توی آن خانه منزل کرد. چند روز بعد خرگوش از سفر بازآمد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 244
داستان آموزنده: زاغچهای در صحرا روی زمین پی دانه میگشت که شکم خود را سیر کند. ناگهان عقابی از آسمان فرود آمد و در نزدیکی زاغچه بر زمین نشست. زاغچه از دیدن عقاب بر خود لرزید
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 162
داستان آموزنده: یک مرد دهاتی در راه به باغی رسید. خواست کمی بیاساید چشمش به بوتۀ کدویی افتاد که بر ساقۀ نازک آن کدویی بسیار بزرگ روییده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 261
داستان آموزنده: شیر که شاه جنگل بود روزی به فکر افتاد که ملت خود را بشناسد و خوب و بد آنها را دریابد. به این جهت فرمان داد وحوش جنگل به دربار او بیایند تا او از نزدیک آنها را آزمایش کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 393
داستان آموزنده: بچه موشی که تازه از لانه بیرون آمده بود و دوروبر لانۀ خود گردش کرده بود هراسان به خانه برگشت و شتابزده برای مادر خود تعریف کرده گفت: ای مادر در گردش خود دو حیوان عجیب دیدم که هریک شکل غریبی داشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 285
داستان آموزنده: یک روز موش کوری از دَم دَرِ خانۀ راسویی میگذشت. بی در زدن پا به درون لانه گذاشت. راسو که دشمن موش بود گفت: به چه جرئت به خانه من آمدی؟ مگر نمیدانی من دشمن موشانم؟
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 262
داستان آموزنده: در جنگلی که حیوانهای وحشی زندگی میکردند بیماری طاعون پیدا شد. همۀ ساکنان جنگل از شیر تا موش بیمار شدند. گویا همه دچار خشم خدا شده بودند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر