Classic Layout

قصه‌های قرآن برای کودکان و نوجوانان حضرت ابراهیم علیه السلام (27)

قصه‌ های قرآن: حضرت ابراهیم علیه السلام

در خیلی زمان‌های پیش، شهری بود که آن را بابل می‌خواندند. بابل بزرگ‌ترین شهر آن روزگار بود، ساختمان‌های بزرگ و بتکده‌های پرشکوه داشت. همۀ مردم این شهر بت‌پرست بودند. در این شهر جوانی زندگی می‌کرد، که او را ابراهیم می‌گفتند

بخوانید
داستان-پیامبران-داستان-حضرت-داوود-(1)--

قصه های قرآن: داستان حضرت داود علیه السلام

پس‌ازآنکه حضرت موسی وفات یافت، یوشعِ پیامبر، جانشین حضرت موسی، قوم خود را در سرزمین پربرکت و خرم ساکن ساخت. مردم، در روزگار یوشع پیامبر آموخته بودند که چگونه با دشمنان نبرد کنند و آموخته بودند که چگونه از رهبر و پیشوای خود اطاعت کنند

بخوانید
قصه کودکانه یک چیز دیگر (12)

قصه کودکانه: یک چیز دیگر || به جای تفاوت ها، شباهت ها را ببینیم

روی یک تپه ی بادگیر، تنهای تنها بدون هیچ دوستی، « یک چیز دیگر» زندگی می‌کرد. او خودش می‌دانست که چیز دیگری است، زیرا دیگران هم همین را می‌گفتند. هر وقت سعی می‌کرد با آنها بنشیند یا با آنها قدم بزند یا با آنها همبازی شود می‌گفتند: «متأسفیم، تو مثل ما نیستی. تو چیز دیگری هستی. تو از ما نیستی.»

بخوانید
قصه کودکانه عربی یک مزرعه، یک گنجشک (9)

قصه کودکانه یک مزرعه، یک گنجشک || به جانداران آسیب نرسانیم

توتو یک سِهره است. سِهره نوعی پرنده از انواع گنجشک‌ها می‌باشد. توتو مثل بقیۀ گنجشک‌ها در آشیانه‌ای که از علف‌های خشک کوچک گیاهان بر روی شاخه یکی از درختان مزرعه ساخته، زندگی می‌کند.

بخوانید
قصه-کودکانه-شب-پیراهن-سفید-و-آفتاب

قصه کودکانه پیراهن سفید و آفتاب برای پیش از خواب

روزی از روزها خانم یک خانه‌ی کوچولو لباس‌هایی را که شسته بود، بُرد و روی طناب پهن کرد. بعد به آن‌ها گیره زد که باد از روی طناب پایینشان نیندازد. لباس‌ها که تمیز و شسته شده بودند، شادی کردند و سروصدا به راه انداختند. برای چی؟ برای اینکه آن‌ها پاک و تمیز شده بودند.

بخوانید
قصه-کودکانه-شب-کفش‌های-دختر-کوچولو

قصه کودکانه کفش‌های دختر کوچولو برای پیش از خواب

قصه کودکانه: روزی از روزها مادر یک دختر کوچولو برای او یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ آن‌قدر قشنگ که نگو و نپرس. کفش‌های دختر کوچولو دو تا کفش بنددار بود با رنگ زرد و قرمز. او تا کفش‌ها را دید گفت: «چه کفش‌های قشنگی! من تا حالا از این کفش‌ها نداشتم.

بخوانید
قصه-کودکانه-شب-سکه‌ها-و-قلک

قصه کودکانه سکه‌ها و قلک برای پیش از خواب

روزی از روزها دو تا سکه‌ی پنج‌تومانی و ده‌تومانی توی یک اتاق بازی می‌کردند. آن‌ها گوشۀ اتاق این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و می‌گفتند و می‌خندیدند. در این وقت پنج‌تومانی به ده‌تومانی گفت: «می‌آیی ازاینجا بیرون برویم؟»

بخوانید