Classic Layout

کتاب قصه کودکانه زیبای خفته و پری شرور ملفیسنت (8)

قصه کودکانه: زیبای خفته || نبرد با پری شرور

توی شهر قصه‌ها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سال‌به‌سال پیرتر می‌شدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آن‌ها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».

بخوانید
قصه کودکانه تارزان در قبیله گوریل‌ها 1

قصه کودکانه تارزان در قبیله گوریل‌ها

یک روز، در یک جنگل سبز و پردرخت، گوریلی به اسم کالا مشغول راه رفتن بود که ناگهان صدای گریۀ پسربچه‌ای از داخل یک کلبه توجه او را به خود جلب کرد. در همان موقع، سروکلۀ پلنگ درنده‌ای، در آن نزدیکی پیدا شد.

بخوانید
کتاب قصه کودکانه شاگرد جادوگر (13)

قصه کودکانه میکی موس: شاگرد جادوگر

در زمان‌های قدیم، جادوگری زندگی می‌کرد که همه‌چیز را دربارۀ جادو می‌دانست. جادوگر کلاه مخصوص و بسیار بلندی داشت. او هر وقت که کلاه را بر سرش می‌گذاشت، می‌توانست فکرهای جادویی کند و آن‌ها را به حقیقت درآورد.

بخوانید
قصه کودکانه ماجراهای آقای پستچی پستچی عکاس می‌شه (14)

قصه کودکانه: ماجراهای آقای پستچی || پستچی عکاس می‌شه

یک آگهی بزرگ روی دیوار اداره پست دهکده بود که خبر از مسابقۀ بزرگ عکاسی دهکده و جایزه‌های بزرگ می‌داد. شرکت در این مسابقه برای همه آزاد بود. خانم گالنیز به پستچی گفت: «تو چرا در این مسابقه شرکت نمی‌کنی؟»

بخوانید
قصه کودکانه: پیتر پان ، بازگشت به سرزمین افسانه‌ای 2

قصه کودکانه: پیتر پان ، بازگشت به سرزمین افسانه‌ای

پیتر پان و پری بالدار کوچکش «تینکربل» در آسمان از میان ابرها به سمت سرزمین افسانه‌ای در حال پرواز بودند. پیتر پان فریاد زد: «خداحافظ وندی!» وندی هم جواب داد: «همیشه تو را باور خواهم داشت پیتر!»

بخوانید
قصه-کودکانه-اَبرِ-کوچولو-بِبار!

قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!

یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می‌باریدند و مزارع آن‌ها را سیراب می‌کردند.

بخوانید