Recent Posts

قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش

قصه-کودکانه-نصفِ-نصفِ-نصفه-ی-یک-لقمه

فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمه‌اش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.

بخوانید

قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟

قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟ 2

سحر بود. جوجه کوچولو از تخم درآمد. به دورو برش نگاه کرد. مادرش را ندید. ترسید و لرزید. این‌طرف و آن‌طرف دوید. خانم مرغه از راه رسید. گفت: «چیه، چی شده عزیز دلم، دسته‌گلم؟ از کی می‌ترسی؟ از چی می‌لرزی؟»

بخوانید