یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در برکهای زیبا در دوردستِ این سرزمین خاکی، سه ماهی زرنگ و زبل، دوراندیش و تنبل و کاهل باهم زندگی میکردند.
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصه کودکانه: تُپلی و کُپلی در مزرعه || بیا بریم شیر بدوشیم
تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گلها و سبزهها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچههای قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آوردهام.»
بخوانیدقصه کودکانه: آمادگی برای مدرسه || مری و مارتین در مدرسه و مهدکودک
تقریباً آخر تابستان بود. موقع آن رسیده بود که مِری و مارتین برای مدرسه آماده شوند. امسال مری به کلاس اول و مارتین به مهدکودک میرفت. مادر گفت: «عجله کنید. میخواهیم برویم و خرید کنیم
بخوانیدقصه کودکانه: تارزان و مسابقه موز چینی
کالا گفت: «تارزان! بیایید خودمان را سرگرم کنیم تا از کسالت بیرون بیاییم.» تانتور، مثل همیشه نگران شد و گفت: «همهچیز برای ما خستهکننده است.»
بخوانیدقصه کودکانه تارزان در قبیله گوریلها
یک روز، در یک جنگل سبز و پردرخت، گوریلی به اسم کالا مشغول راه رفتن بود که ناگهان صدای گریۀ پسربچهای از داخل یک کلبه توجه او را به خود جلب کرد. در همان موقع، سروکلۀ پلنگ درندهای، در آن نزدیکی پیدا شد.
بخوانید