قصه های کودکانه

بیش از 700 قصه خاطره انگیز رایگان اینجاست.

قصه کودکانه: گل قالی و گل خالی | باهم دوست باشیم تا تنها نباشیم!

قصه-شب-کودک-گل-قالی-و-گل-خالی

توی یک خانه‌ی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن می‌گویند گل قالی. گل قالی از وقتی‌که یادش می‌آمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود.

بخوانید

قصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهم‌تر از زور و قدرت است!

قصه-شب-کودک-روباه-و-پلنگ-جوان

روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز می‌خواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چه‌کار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمی‌توانی به شکار بروی!»

بخوانید

قصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!

قصه-شب-کودک-گوسفند-سفید-و-بز-سیاه

روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا می‌کردند. اگر هم کاری بد و خراب می‌شد، بز سیاه می‌گفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»

بخوانید

قصه کودکانه: گنجشک و درخت توت | دیگران را در انتظار نگذاریم!

قصه-شب-کودک-گنجشک-و-درخت-توت

روزی روزگاری، باغی بود پر از درخت‌های کوچک و بزرگ با میوه‌های جورواجور. میان درخت‌ها درختی بود به نام درخت توت. هرسال آخرهای فصل بهار درخت توت پر از میوه می‌شد. این بود که پرنده‌ها هم می‌آمدند و از میوه‌های درخت توت که شیرین و آبدار بود می‌خوردند.

بخوانید