دو دوست برای گردش به جنگل رفته بودند که ناگهان خرس بزرگی به طرفشان حمله کرد. یکی از آنها که خیلی فرز و چابک بود بهسرعت از درختی بالا رفت. دومی که دستوپا چلفتی بود و نمیتوانست از درخت بالا برود
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: مسافران و خنجر | دوست آن باشد که گیرد دست دوست
روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: گربه سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند
در زمانهای قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاعترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه میدهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آنقدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: کفاش و وروجکها | پاداش خوبی و مهربانی
در زمانهای قدیم کفاش پیری زندگی میکرد که چشمهایش ضعیف شده بود و دیگر نمیتوانست مثل قبل کار کند. هرروز که میگذشت کفاش کفشهای کمتری درست میکرد و فقیرتر میشد؛
بخوانیدقصه کودکانه: صبر || همیشه صبور باشیم و کم حوصله نباشیم
در زمانهای قدیم مرد دانایی زندگی میکرد که به خاطر پندهای خوبش خیلی معروف بود. یک روز سلطان دستور داد تا مرد دانا را به قصرش بیاورند. سلطان به مرد دانا گفت: «سه پند خوب به من بده.»
بخوانید