«پیتر اسمیت» پسرک استرالیایی وقتیکه بیشتر از هشت سال نداشت پدر و مادرش مرده بودند و پیتر ازآنپس نزد عمویش «سام» و عمهاش «ماری» زندگی میکرد. آنها در دهی دوردست به سر میبردند. عمو سام یک کشتزار بزرگ و چندین هزار گاو و گوسفند و اسب داشت.
بخوانیدداستان آموزنده: پسر ویلهلم تل / اگر تیر به سیب نمی خورد
«ویلهلم تِل» سالها پیش در سوئیس زندگی میکرد. او مرد مهربان و رشیدی بود و پسر کوچکی به نام «والتر» داشت. والتر در آن زمان که این ماجرا روی داد، ده سال داشت.
بخوانیدداستان آموزنده: نیلوفر و گوساله ی سفید / دختر باهوشی که کشورش را نجات داد
سالها پیش، الجزایر با کشور دیگری در جنگ بود. دشمن بر آنها چیرگی یافته بود و شهر را در محاصره داشت. کسی نمیتوانست از شهر بیرون برود. مردم دلاورانه میجنگیدند؛ اما دشمن سرسخت بود و نبرد ماهها ادامه داشت.
بخوانیدداستان آموزنده: داود و گولیات / خردمندان بر زورمندان پیروز می شوند
سالها پیش، پادشاهی بر بنیاسرائیل فرمانروایی میکرد که «شائول» نام داشت. او در دربار خود یک نوازندهی جوان داشت که «داود» صدایش میکردند و وقتیکه شائول خسته یا غمین میشد، داود به قصر میآمد و برایش ساز میزد
بخوانیدداستان آموزنده: هلن کلر / دختر نابینا و ناشنوا که حرف زدن یاد گرفت
«هِلِن کِلِر»، یک دختر آمریکایی کوچک بود. وقتیکه نوزده ماه بیشتر نداشت بهسختی بیمار شد و پس از بیماری، پدر و مادرش پی بردند که دختر کوچکشان دیدگانش را برای همیشه از دست داده. او کر هم شده بود و نمیتوانست حرف زدن را یاد بگیرد.
بخوانیدداستان آموزنده: چانگ فو و دزدان / پلیس حافظ امنیت ماست
چانگ فو یک پسر چینی، در «مالایا» زندگی میکرد. چون پدرش در آنجا به کار سرگرم بود. پدر «چانگ فو» در خانهی یک مالک انگلیسی به نام «رابرتز» آشپزی میکرد. آقای «رابرتز» خانهای بیرون از شهر داشت
بخوانیدداستان آموزنده: هانس و سد / هانس فداکار دهکده را نجات می دهد
هلند سرزمین همواری است که تپهای در آن دیده نمیشود. سرزمینی که برخی نقاط آن پایینتر از سطح دریا است و ازاینروی، مردم دورتادور کرانههای هلند را دیوارهای بلند کشیدهاند تا از پیشرفت آب دریا به سرزمینشان جلوگیری کنند.
بخوانیدعلاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتابهای طلایی
سالها پیش در کشور افسانهای چین، در آن زمان که هنوز خاقانها بر آن سرزمین حکومت میکردند و چین را دیواری بزرگی فراگرفته بود، پیرمرد خیاط گدایی به نام «نیکونخ» زندگی میکرد. این خیاط از مال دنیا فقط یک پسر به نام علاءالدین و یک زن داشت.
بخوانیددختر مهربان ستاره ها: داستان دورتا ، دختر مهربان
در کنار جنگل انبوهی که پر از حیوانات زیبای کوچک و بزرگ بود یک کلبهی روستایی چوبی قرار داشت که در آن دو دختر جوان به نامهای «دورتا» و «ماری» زندگی میکردند.
بخوانیدمجموعه قصه: دختر مهربان ستاره ها / جلد 59 مجموعه کتاب های طلایی
این کتاب دربردارندهی دو قصه است: - دختر مهربان ستارهها / - علاءالدین و چراغ جادو
بخوانید