بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند.
بخوانیدداستان کوتاه «کراواتهای آقای ودریف» / تِس گالاگر
پاولا گفت: «خدایا، حتی کراوات هم نزده!» کراوات را طوری دور گردنتان بیندازید که سر پهن آن طرف راستتان باشد و حدود دوازده اینچ از سر باریک بلندتر باشد.
بخوانیدداستان کوتاه «صبح روز کریسمس» / فرانک اوکانر
هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی از شیطنتهای من باعث میشد مادر از من سخت برنجد.
بخوانیدمقاله «زن و داستاننویسی: یادداشتی بر داستاننویسی زنان» / ویرجینیا وولف
... باید از شما بخواهم اتاقی را مجسم کنید، اتاقی مانند هزاران اتاق دیگر، که پنجرهای دارد و این پنجره رو به خیابان است،
بخوانیدداستان کوتاه «فارسی شکر است» / محمدعلی جمالزاده
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجیبانهای انزلی به گوشم رسید...
بخوانید