زنم گفت: «ممکنه بمیرن.» پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.» برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست.
بخوانیدداستان کوتاه «از آشنایی با شما خوشوقتم» / جویس کارول اوتس
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچ کدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینى رفته بودند که پاتوغشان بود.
بخوانیدداستان کوتاه «بله، نيروانايى در كار نيست» / کورت ونهگات جونیور
يکی از کشيشهای فرقه يونيتاريسم که شنيده بود رفتهام پيش ماهاريشی ماهش، پيرو مرادِ بيتلها و داناون و ميافارو، آمد ديدنم و پرسيد «شياده؟» اسم اين کشيش چارلیيه. پيروان فرقه يونيتاريسم به هيچ چيز اعتقاد ندارند. من هم پيرو همين فرقهام.
بخوانیدداستان کوتاه «هفتسین» / محمد بهارلو
پتو را از روی صورتاش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستاش را به ديوار گرفت.
بخوانیدداستان کوتاه «مدالهای جنگی بسیار در بازار بیخریدار» / ارنست همینگوی
قیمت بازار شجاعت در چه حد است؟ کارمند فروشگاه مدال در خیابان «آدلاید» گفت: «ما این چیزارو نمیخریم. کسی سراغاش نمیآد.» پرسیدم: «مث من زیاد برای فروش مدال میآن؟»
بخوانید