میگویند روزی در روستایی پسری به روی شیروانی یک ساختمان سهطبقه رفته بود. او ناگهان تعادلش را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد.
بخوانیدپیامکهای عارفانه / مجموعه جملات انگیزشی درباره خدا
جایی که راه نیست، خدا راه میگشاید.
بخوانیدخدا را دوست دارم چون … / جملات انگیزشی درباره خدا
خدا را دوست دارم، به خاطر اینکه با هر Username که باشم من را Connect میکند.
بخوانیدمیتوانی دو تا برداری / دو داستان انگیزشی درباره خدا
هیچ میدانستی هنگامیکه آن شیرینی را یواشکی میربودی، در تمام مدت خدا تو را نگاه میکرد؟
بخوانیدخدا پشت پنجره ایستاده است / یک داستان انگیزشی
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتند. مادربزرگ یک تیرکمان به جانی داد که با آن بازی کند.
بخوانید