مردی بود سخت لاغر و تکیده و کوچک، در دستگاه وزیر، او آنچنان لاغر بود که در نگاه دیگران به گنجشک کوچکی میمانست. همه به چشم حقارت در او نگاه میکردند و خدا را سپاس میگفتند از زیبایی خود؛
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: پرنده و موش
روزی، اتابک گفت: «رومیهای کافر گفتهاند که میخواهیم دخترهای خود را به مسلمانها بدهیم تا دین ما یکی شود و شاید اینگونه مسلمانی از میان برود.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: پادشاه و دلقک
پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دلتنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دلتنگیاش با هیچ نیرنگی گشوده نمیشد. پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: سخن از دل شنیدن
این سخنها برای کسی است که او به سخن نیازمند است تا آن را دریابد. کسی که بدون سخن درمییابد، با او چه نیازی به سخن گفتن است؟ برای چنین کسی، از زمین و آسمان سخن میبارد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: آخِر و آخور
درویشی نزد پادشاهی رفت. پادشاه گفت: «ای زاهد!» درویش پاسخ داد: «زاهد تویی!» پادشاه پرسید: «من چگونه زاهد باشم هنگامیکه همهی دنیا از آن من است؟»
بخوانید