عاشقی، معشوقی را دوست میداشت. روزی خدمتکارِ او را خواست و به معشوق پیغام فرستاد که: «آه که چنینم و چنانم؛ تنها به تو مهر میورزم؛ نه آرام دارم نه قرار؛ چه دردها که از دوریات میکشم؛
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم
کاروانی بزرگ در بیابانی بیآبوعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب میگشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مهمان حسود
آوردهاند که: کسی در راه مکه، آوارهی بیابانها شد. آنچنانکه از پا افتاد و تشنگی نفسش را برید. زنده و مرده، چادری را در آن دورها دید و افتانوخیزان خود را به آنجا رساند. زنی در آستانهی آن چادر کوچک و پوسیده ایستاده بود.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: نیمی ماهی، نیمی مار
کسی گفت: «در گذشته، این کافران بودند که بتها را میپرستیدند و در پیشگاه آنها نماز میگزاردند، اما اکنون ما این کارها را میکنیم. به پابوسی مغولها میشتابیم، در پیشگاه آنها سجده میکنیم و بااینهمه خود را مسلمان میدانیم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: شکمبهی شعر
خویِ من بهگونهای است که دوست ندارم هیچکس از دست من دلآزرده شود. گاه پیش میآید کسانی در گرماگرم سَماع، دستافشان و پایکوبان خود را به من میکوبند و یارانم آنها را از من دور میکنند...
بخوانید