معلمی بینوا در فصل زمستان، یکلا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس میداد. آنسوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان میآمد و خرسی را با خود در رودخانه میآورد. خرس در آب غوطهور بود و سرش دیده نمیشد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: دو کلمه رشوه
شیخ نساج بُخارایی، مردی بزرگ و صاحب دل بود. دانشمندان و بزرگان بسیاری به دیدنش میرفتند و در برابرش دو زانو بر زمین میگذاشتند؛ درحالیکه این شیخ سواد خواندن و نوشتن نداشت...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: من آینهام
اکنون، من ماندهام و این مردمی که بهسوی من میآیند. اگر خاموش بمانم، از من دلگیر میشوند و میرنجند. اگر بخواهم چیزی بگویم، باید بهاندازهی فهم آنها سخن بگویم، ازاینرو من میرنجم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مردی که توانست خدا را اثبات کند
شیخ محله گفت: «در عشق، نخست دیدار است و سپس گفتوشنود؛ مانند پادشاهی که همه او را میبینند، اما از همه نزدیکتر به او کسی است که با او سخن میگوید.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: حوض دل
این مردم میگویند که: «ما شمس تبریزی را دیدهایم.» ای گزافهگویان؟! شما کجا او را دیدهاید؟ کسی شتری را بر سر بام نمیتوانست ببیند، میگفت که من سوراخ سوزن را میبینم.
بخوانید