برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالیکه مردم برای تماشا بر بامها آمده بودند و شادمانی میکردند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه
پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آنها از پادشاه خواستند که بگوید کدامیک از آنها را بیشتر دوست میدارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوستداشتنیتر است.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: سیلی غیبی
روزی، پیشنمازی این آیه را در نمازش میخواند: «عربها بدترین کافران و دو رویانند.» از اتفاق، یکی از بزرگان عرب در آنجا بود و سیلی سختی بر چهرهی پیشنماز کوبید.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: خواب و آب
دنیا و خوشیهای آن به این میماند که کسی در خواب چیزی بخورد. آخر او از این خوردن چه بهرهای میبرد؟
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: کاسهای از آب دریا
یکی از دوستداران یوسف از سفر رسید و یوسف از او پرسید: «برای من رهآورد چه آوردهای؟» آن مرد پاسخ داد: «چه چیز است که تو نداشته باشی و به آن نیازمند باشی؟
بخوانید