پابلو پسربچهای شیطان و مردمآزار بود. بهترین سرگرمی او هل دادن پیرزنها، گرفتن اسباببازی بچهها و اذیت کردن حیوانها بود.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: پنیر در چاه / عاقبت حرص و طمع
یک شب مهتابی، روباه باهوشی دید که گرگی به طرفش میآید. روباه حدس زد که گرگ گرسنه است و میخواهد او را بخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: حلزونها / قبل از اینکه بدوید، ببینید اصلاً میتوانید راه بروید؟
روزی دو حلزون با سروصدای زیادی باهم دعوا میکردند. هرکدام از حلزونها فکر میکرد که از دیگری تندتر میدود.
بخوانیدقصه کودکانه: اشکهایی از مروارید / عشق واقعی
در زمانهای قدیم زن و شوهر مهربانی بودند که به همه کمک میکردند؛ اما غمگین بودند. چون هیچ بچهای نداشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: زن و مرغ چاق / طمع زیاد خوب نیست!
زنی مرغی داشت که هرروز یک تخم میگذاشت و زن از این بابت خیلی خوشحال بود؛ اما کمکم طمع زن بیشتر شد. او تخممرغهای بیشتری میخواست.
بخوانید