داستان کودکانه
قورباغه خودخواه
مغرور نباشیم
ـ انتشارات: معراجی
ـ چاپ: حدود 1354
ـ (با کمی اصلاحات در جمله بندی و کلمات)
ـ تصاویر داستان توسط هوش مصنوعی ساخته شده است.
یکی بود یکی نبود. سالها قبل در کنار رودخانهای نزدیک جنگل، قورباغهای سبزرنگ زندگانی میکرد. این قورباغه خیلی به خودش مغرور بود و همیشه خود را بزرگترین و قشنگترین قورباغه روی زمین میدانست.
این قورباغه که رنگی سبز داشت، هر وقت به سایر قورباغهها میرسید، به آنها میگفت: «من یکی از قشنگترین قورباغههای روی زمین هستم و شما باید مرا به پادشاهی و سروری خود قبول داشته باشید.»
اما قورباغههای دیگر وقتی حرفهای او را میشنیدند، خندهشان میگرفت و میگفتند: «عجب حرفی تو میزنی! مگر ممکن است حیوانی به کوچکی تو پادشاه سایر حیوانات بشود؟ مگر نمیدانی که شیر چون بزرگ است، او را سلطان حیوانات نام نهادهاند؟»
اما قورباغه سبزرنگ بدون آنکه به حرف آنها اعتنایی بکند، بازهم بر سر عقیده خود باقی بود و دلش میخواست کاری بکند که پادشاه بودن و بزرگ بودن خود را به دیگران نشان بدهد.
بالاخره یک روز، وقتی عدهای از قورباغهها در نزدیکی لانهی قورباغهی سبزرنگ جمع شده بودند، او تصمیم نهایی خود را گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:
«گوش کنید! تمام قورباغهها توجه کنند! من ازاینپس پادشاه شما هستم و باید همه مرا به نام پادشاه صدا بزنید.»
قورباغهها وقتی این حرف قورباغه سبزرنگ را شنیدند، خندهشان گرفت و یکی از آنها درحالیکه بهشدت میخندید، فریاد زد:
«رفقا نگاه کنید! این قورباغه دیوانه شده است. او خود را پادشاه ما میداند!»
در همان وقت، گاوی بزرگ و قهوهایرنگ برای خوردن آب به کنار رودخانه آمد و یکی از قورباغهها گاو را نشان دادوفریاد زد:
«رفقا نگاه کنید! درحالیکه این گاو به این بزرگی در جنگل هست، دوست ما خودش را پادشاه ما میداند!»
قورباغه سبزرنگ وقتی این حرف را شنید، فریاد برآورد:
«من یکی از بزرگترین قورباغههای روی زمین هستم و حتی از این گاو هم بزرگتر خواهم شد!»
قورباغهها وقتی این حرف او را شنیدند، باز شروع به خنده کردند و قورباغه سبزرنگ به جلوی گاو رفت و فریاد زد:
«نگاه کنید! من حالا خود را بزرگ میکنم!»
او به دنبال این حرف، نفس خود را در سینه حبس کرد و سعی نمود بدن خویش را باد کند. پس از لحظهای، بدن کوچک قورباغه اندکی بزرگ شد، اما هنوز در مقابل گاو، چیز بسیار کوچکی به نظر میرسید.
یکی دیگر از قورباغهها وقتی متوجه باد کردن بدن قورباغهی سبزرنگ شد، گفت:
«اما تو هنوز هم از گاو کوچکتری و ما نمیتوانیم تو را به پادشاهی خود قبول داشته باشیم، زیرا کسی که میخواهد بر دیگران سروری کند، لااقل باید از یک جهت هم که شده بر سایرین برتری داشته باشد.»
قورباغهی سبزرنگ پس از شنیدن این حرف، بازهم نفس خود را در سینه حبس کرد و درنتیجه شکمش بزرگ شد و بدنش بزرگتر از شکم او گردید تا جایی که دو برابر قورباغههای دیگر گردید. او پس از این کار، رویش را بهجانب سایر قورباغهها کرده و گفت:
«خوب، حالا آیا من بزرگ شدهام و آیا میتوانم پادشاه شما بشوم؟»
یکی از قورباغهها خندهکنان گفت:
«نه دوست عزیز، بازهم بیفایده است و تو هنوز همان قورباغه کوچک هستی، زیرا گاو از تو خیلی خیلی بزرگتر است و تا او در اینجا هست، ما نمیتوانیم تو را به پادشاهی و سروری خود قبول داشته باشیم.»
قورباغه رویش را جانب گاو کرد و بانگ برآورد:
«آقا گاوه! حالا تو به اینها بگو که من شایسته پادشاهی آنها هستم!» یا نه
اما گاو همانطور که به جمع قورباغهها مینگریست، ساکت در سر جای خود باقی ماند. قورباغهی سبزرنگ چون متوجه سکوت گاو شد، بار دیگر نفس خود را در سینه حبس کرد. پس از لحظهای، بدن او چهار برابر قورباغههای معمولی شده بود. او حالا دیگر خیلی بزرگ شده و نسبت به سایر قورباغهها رشد بسیار زیادی کرده بود.
قورباغهی سبزرنگ پس از این کار از سایر دوستان خود پرسید:
«خوب، آیا حالا من بهقدر کافی بزرگ شدم یا نه؟»
اما بازهم قورباغهها فریاد زدند و گفتند که هنوز بهاندازه گاو نشده و کوچک است.
قورباغه سبزرنگ که عصبانی شده بود، باز در خود فرورفت و نفس خویشتن را در سینه حبس نمود. بدن او هرلحظه بزرگ، بزرگ و بزرگتر میشد تا جایی که به ناگاه شکمش سوراخ شد و باد داخل آن به بیرون نفوذ کرد.
قورباغه بدبخت که فدای جاهطلبی خود شده بود، جان سپرده بود و بر روی برگ پهنی که ساعتی قبل بر رویش ایستاده بود، افتاده بود.
قورباغههای دیگر وقتی مرگ دلخراشِ دوست جاهطلب و مغرورِ خود را دیدند، افسردهخاطر گشتند و به نزدیک او رفته و به بدنش نگریستند. یکی از قورباغهها که از دیگران داناتر بود، گفت:
«بیچاره قورباغه سبزرنگ فریب خورده بود. او خیال میکرد اگر بدنش را پر از باد کند و هیکلش را بزرگتر از آنچه هست بنمایاند، میتواند بر دیگران برتری داشته باشد.»
گاو که تا آن لحظه حرفی نزده بود، به ناگاه دهان خود را باد کرد و گفت:
«او میخواست جای دیگران را بگیرد و فکر میکرد اگر بدنش بزرگ شود، بهراستی دیگر هیچچیز کم نخواهد داشت و میتواند پادشاه بشود. درصورتیکه اگر خودش بود و نمیخواست کارهای دیگران را تقلید کند و خود را بهجای دیگران بگذارد، اکنون زنده بود و نمیمرد.»
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر





