داستان کودکانه: خرگوشو و نقشه‌ی گمشده / مهربانی، گنج است + فایل صوتی داستان 1

داستان کودکانه: خرگوشو و نقشه‌ی گمشده / مهربانی، گنج است + فایل صوتی داستان

قصه کودکانه خرگوشو و نقشه گنج

داستان کودکانه

خرگوشو و نقشه‌ی گمشده

مهربانی، گنج است

– نویسنده: محمد عامری دوست
این داستان توسط آقای محمد عامری دوست، کاربر سایت نوشته شده است. دیدگاه‌های خود درباره این داستان را در پایین صفحه با ما در میان بگذارید.

به نام خدا

داستان صوتی: خرگوشو و نقشه‌ی گمشده

لینک دانلود

 

قسمت اول: خرگوشو و نقشه‌ی گمشده

یه روز قشنگ بهاری بود. خرگوش بازیگوش و کنجکاو جنگل، داشت زیر نور آفتاب بالا و پایین می‌پرید. یهو زیر یه بوته‌ی تمشک یه تکه کاغذ پیدا کرد. چشم‌هاش برق زد! کاغذ یک نقشه‌ی قدیمی بود، با یه علامت بزرگ “X” درست وسطش.

خرگوشو با خودش گفت:

«وای! شاید این یه نقشه‌ی گنج باشه!»

اون تصمیم گرفت بره دنبال گنج، اما قبلش باید از دوستاش کمک می‌گرفت: سنجاب تیزبین، لاک‌پشت دانا و جوجه‌تیغی خجالتی…

اما توی راه، چیزهایی پیش اومد که اصلاً فکرش رو نمی‌کردن…

قصه-کودکانه-خرگوشو-و-نقشه-گنج-گمشده

 

قسمت دوم: سفر به دل جنگل

خرگوشو، نقشه رو با دقت لوله کرد و توی کوله‌پشتی کوچیکش گذاشت. بعد دوید سمت درخت بلوطی که دوستاش همیشه اونجا جمع می‌شدن.

سنجاب تیزبین که بالای شاخه‌ها بود، گفت:

«نقشه‌ی گنج؟! وای که من عاشق ماجراجویی‌ام!»

لاک‌پشت دانا با لبخند آرومش گفت:

«ولی باید مواظب باشیم. هر گنجی، یه راه سخت داره.»

جوجه‌تیغی خجالتی هم اول کمی تردید داشت، اما وقتی دید همه همراه خرگوشو هستن، گفت:

«باشه… فقط خیلی تند نرید!»

چهار دوست کوچولو، سفری رو شروع کردن که از میان جنگل‌های پرپیچ‌وخم، رودخونه‌های زلال و تپه‌های بلند می‌گذشت. اما کمی بعد، به دوراهی رسیدن. نقشه گیج‌کننده بود، چون راه‌ها پاک شده بودن!

خرگوشو پرسید:

«حالا چی کار کنیم؟ کدوم راه درسته؟»

لاک‌پشت دانا گفت:

«باید نشونه‌هایی که توی نقشه هست پیدا کنیم. یادته گفت توی مسیر، یه درخت شکسته با لانه‌ی جغد هست؟»

سنجاب تیزبین با چشماش تیز به دوروبر نگاه کرد و فریاد زد:

«اونجاست! پشت اون تپه‌ی کوچیک!»

همه با هیجان به راه افتادن، اما یک صدا ناگهان از پشت بوته‌ها بلند شد…

قسمت سوم: روباه مرموز

همه خشک‌شون زد. صدای خش‌خش بوته‌ها بیشتر شد…

ناگهان یک روباه نارنجی با چشمانی براق و دم پف‌پفی از پشت بوته‌ها بیرون اومد.

خرگوشو خودش رو عقب کشید، ولی روباه لبخند زد و گفت:

«سلام کوچولوها! دنبال گنج می‌گردین؟»

سنجاب تیزبین با شک گفت:

«تو از کجا فهمیدی؟»

روباه دمش رو تکون داد و گفت:

«همه‌ی بچه‌های جنگل از نقشه‌ی افسانه‌ای

گنج خبر دارن. ولی فقط کسایی بهش می‌رسن که باهوش و مهربون باشن.»

لاک‌پشت دانا آروم جلو اومد و گفت:

«ما دنبال یادگیری و کمک به هم هستیم. اَگه تو هم راه رو بلدی، خوشحال می‌شیم راهنمایی‌مون کنی.»

روباه با نگاهی مرموز گفت:

«باشه، ولی اول باید از یک امتحان بگذرید…»

همه با تعجب گفتن: «امتحان؟!»

روباه یک برگ کاغذ از پشت گوشش درآورد و پرسید:

«این معما رو حل کنین تا بگم قدم بعدی چیه:

من چیزی‌ام که هرچی بیشتر ازم برداری، بزرگ‌تر می‌شم. من چی‌ام؟»

همه فکر کردن. سنجاب گفت: «باد؟»

خرگوشو گفت: «خورشید؟»

ولی لاک‌پشت دانا لبخند زد و گفت:

«جوابش حفره»

روباه با خنده گفت:

«آفرین! معلومه آماده‌اید. حالا باید برید به سمت درخت بزرگ سه‌شاخه. اون‌جا یه راز دیگه منتظر شماست…»

چهار دوست ما با کمک راهنمایی روباه، به راه افتادن. بعد از یه ساعت پیاده‌روی، به یک رودخونه‌ی پهن و خروشان رسیدن. روی رودخونه، یه پل چوبی بود که نیمی از تخته‌هاش افتاده بودن و گذشتن ازش خیلی خطرناک بود.

جوجه‌تیغی خجالتی با نگرانی گفت:

«اَگه بیفتیم چی؟ من از آب می‌ترسم…»

خرگوشو آروم گفت:

«نترس، با هم رد می‌شیم. باید راهی پیدا کنیم.»

سنجاب رفت بالای درخت‌ها تا بهتر ببینه، و صدا زد:

«اون‌طرف رودخونه یه لاک‌پشت بزرگ گیر کرده! شاید اون بتونه کمکمون کنه!»

با فکری که به ذهن لاک‌پشت دانا رسید، همه با شاخه‌ها و برگ‌های محکم یه طناب ساختن و اونو به یه سنگ پرتاب کردن، تا به اون طرف برسه. لاک‌پشت بزرگ که خیلی قوی بود، طناب رو گرفت و محکم بست به یه تنه‌ی درخت.

حالا بچه‌ها می‌تونستن از روی طناب عبور کنن!

وقتی به اون طرف رسیدن، لاک‌پشت بزرگ گفت:

«شما خیلی باهوش و مهربونین که به من

کمک کردین. حالا منم یه راز مهم می‌گم:

گنج واقعی همیشه اون چیزی نیست که می‌درخشه. گاهی دل‌هایی که مهربونی می‌کنن، باارزش‌ترن…

ولی اَگه هنوز دنبال گنج نقشه‌اید، باید از تپه‌ی نورانی بالا برین. اونجا آخرین نشونه‌ست.»

همه لبخند زدن. حالا نه‌تنها به گنج نزدیک‌تر شده بودن، بلکه فهمیده بودن همدلی و همکاری، خودش یه گنج بزرگه.

دوستان کوچولو از پل رد شدن و به پای تپه‌ی نورانی رسیدن. خورشید داشت غروب می‌کرد و تپه زیر نور نارنجی می‌درخشید. نفس‌هاشون به شماره افتاده بود، اما با امید بالا رفتن.

وقتی به قله رسیدن، یه چیز عجیب دیدن…

یک صندوقچه‌ی بزرگ وسط دایره‌ای از سنگ‌های درخشان بود. اما تا رسیدن به اون، یک سایه‌ی سیاه و مه‌آلود جلوی راهشون ایستاده بود.

سایه صدایی خشن داشت و گفت:

«شما به گنج نزدیک شدین، ولی فقط اونی که خودش رو فدای بقیه کنه، می‌تونه از من رد بشه!»

خرگوشو نگاهی به دوستاش انداخت.

گفت: «اَگه یکی باید بمونه، من می‌مونم. شما برید.»

ولی سنجاب گفت:

«نه! من تندترم، من می‌مونم.»

لاک‌پشت دانا با لبخندی گفت:

«نه عزیزای من. من سنم بیشتره و می‌دونم همیشه تو زندگی، چیزهای باارزشی هست که با دل به دست میان، نه با عجله.»

جوجه‌تیغی، که همیشه خجالتی بود، قدم جلو گذاشت و با صدای لرزون گفت:

«من همیشه از همه‌چی می‌ترسیدم… ولی

حالا فهمیدم دوستی یعنی نترسیدن. من حاضرم.»

همون لحظه، سایه‌ی تاریک تبدیل به نور شد و صدایی مهربون گفت:

«آفرین! شما امتحان سخت رو پشت سر گذاشتین. نه به‌خاطر اینکه چه کسی جلو رفت، بلکه چون همه‌تون آماده بودین برای فداکاری و مهربونی.»

صندوقچه باز شد. توش خبری از طلا و جواهر نبود… بلکه پر بود از چیزهایی شگفت‌انگیز:

کتاب‌های درخشان، مدادهای جادویی، و دونه‌هایی که وقتی کاشته می‌شدن، گل‌هایی با پیام‌های مهربونی درمی‌آوردن.

خرگوشو و دوستاش فهمیدن:

گنج واقعی، یادگیری، دوستی، و قلب‌هایی بود که در طول راه قوی‌تر شدن…

نتیجه‌گیری:

از اون روز به بعد، خرگوشو و دوستاش هر وقت کسی توی جنگل کمک می‌خواست، دست به کار می‌شدن. اونا یاد گرفته بودن که گنج واقعی نه توی طلاست، نه توی نقشه‌ها، بلکه توی دل‌های مهربون و همکاری با همدیگه‌ست.

و بچه‌هایی که این قصه رو می‌خونن، اَگه یاد بگیرن با دوستاشون مهربون باشن، به هم کمک کنن و نترسن از اشتباه کردن، یعنی خودشون هم یه گنج بزرگ توی دلشون دارن.

متن پایان قصه ها و داستان



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***
قالب صحیفه. لایسنس فعال نشده است، برای فعال کردن لایسنس به صفحه تنظیمات پوسته بروید.