تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سلطانی-که-عاشق-پول-بود

افسانه های مغرب زمین: سلطانی که عاشق پول بود

افسانه های مغرب زمین: سلطانی که عاشق پول بود 1

افسانه های مغرب زمین

سلطانی که عاشق پول بود

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدایکی بود یکی نبود. در کشوری سلطانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. او شب‌ها خوابش نمی‌برد. می‌ترسید که دزدها پول‌ها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پول‌ها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود. دختر سلطان نیز نزدیک همان اتاق زندگی می‌کرد.

سلطان خیلی دوست داشت به زیارت مکه برود؛ اما وقتی از مشاوران خود می‌پرسید، این سفر چقدر برای او هزینه دارد آن‌ها می‌گفتند که این سفر به پول زیادی احتیاج دارد؛ و سلطان می‌گفت: «نه نه، خیلی گران است. آنجا خیلی دور است. من نمی‌توانم آنجا بروم».

روزی گدایی به در خانه سلطان آمد و درخواست پول کرد.

سلطان گفت: «چرا باید به تو پول بدهم؟»

گدا گفت: «می‌خواهم به مکه بروم.»

سلطان گفت: «چگونه می‌خواهی به مکه بروی! هزینه سفر به مکه خیلی زیاد است.»

گدا گفت: «نه برای من خرجی ندارد. من یک کیسه نان دارم و یک خر هم دارم. در بین راه هم از مردم پول می‌گیرم.»

شاه پرسید: «تو از دزدها نمی‌ترسی؟»

گدا که نامش ابراهیم بود گفت: «نه ابداً. من از دزدها نمی‌ترسم. آن‌ها چه چیز مرا می‌توانند بدزدند؟ من که پولی ندارم.»

سلطان گفت: «کیسه نان و الاغت را به من بده تا من به مکه بروم. خودت در خانه من بمان تا من برگردم.»

ابراهیم در خانه سلطان ماند. او فهمید که سلطان دختری زیبا و پول زیادی دارد. او می‌دانست که چند وقت دیگر سلطان بر خواهد گشت و او دوباره بایستی دربه‌در به دنبال پول باشد.

بنابراین فکری کرد و نزد شاهزاده خانم رفت و گفت: «اتفاق وحشتناکی افتاده است. شخصی به پدرت که در راه مکه است، نام‌های نوشته و حرف‌های زشتی درباره تو به او گفته است. پدرت هم عصبانی شده و به سربازانش دستور داده تو را بکشند. همراه من بیا و برای مدتی پنهان شو. وقتی پدرت از سفر برگردد، خواهد فهمید حرف‌هایی که درباره تو گفته‌اند، دروغ است و حقیقت را خواهد فهمید و آن‌وقت می‌توانی نزد پدرت برگردی!»

سپس ابراهیم یک کیف پر از جواهر را برداشت و روی الاغی گذاشت و شاهزاده خانم سوار بر اسب شد و آن‌ها از شهر خارج شدند. وقتی از شهر دور شدند، ابراهیم به شاهزاده خانم گفت: «از اسب پیاده شو.»

شاهزاده خانم از اسب پایین آمد. ابراهیم کیسه جواهرات را پشت الاغ گذاشت و گفت: «من تو را در اینجا تنها می‌گذارم. چون حالا به‌اندازه کافی ثروت دارم و می‌توانم با آن به‌خوبی در هرکجا که دلم می‌خواهد زندگی کنم.»

شاهزاده خانم گفت: «یک قطعه از جواهرات روی زمین افتاده است، نگاه کن.»

ابراهیم نگاه کرد اما چیزی ندید و گفت: «نمی‌توانم چیزی ببینم.»

شاهزاده خانم گفت: «اگر سرت را پایین‌تر بگیری آن را پیدا خواهی کرد.»

ابراهیم سرش را پایین برد. شاهزاده خانم سنگی برداشت و به سر ابراهیم زد. ابراهیم بی‌هوش روی زمین افتاد. شاهزاده خانم لباس‌های ابراهیم را از تن او بیرون آورد و پوشید و خود را به شکل مرد درآورد. کیسه جواهرات را برداشت و سوار اسب شد و رفت و رفت تا به سرزمینی دیگر رسید. وقتی به شهر رسید و داخل کیسه را دید با خود گفت: «این جواهرات به چه درد می‌خورد؟ این‌ها فقط سنگ‌های رنگین هستند.»

آن‌وقت جواهرات را فروخت و برای خودش یک خانه کوچک خرید و یک مدرسه ساخت. یک خانه هم برای پیرمردان درست کرد. او به فقرا هم کمک می‌کرد. به‌زودی این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش شاهزاده جوان آن شهر رسید.

شاهزاده جوان که خیلی کنجکاو شده بود، با پای خود به نزد شاهزاده خانم که حالا خود را «سمیر» می‌نامید رفت. سمیر از او پرسید: «تو سلطان این کشوری؟»

شاهزاده گفت: «بله، پدرم خیلی پیر است و در حقیقت حاکم این کشور منم.»

سمیر گفت: «تو فقیرترین مرد این سرزمینی.»

شاهزاده گفت: «نه، من ثروتمندترین فرد این سرزمینم.»

سمیر گفت: «نه، تو فقیرترین آدم هستی. تمام این کشور کار می‌کنند و برای کار خود مزد دریافت می‌کنند؛ اما تو از مردم مالیات می‌گیری. این پول‌ها به تو تعلق ندارد. پس تو از همه فقیرتری.»

شاهزاده گفت: «به نظر تو باید چکار کنم؟»

سمیر گفت: «بیا با کمک هم به وضع مردم رسیدگی کنیم.»

بعد از مدتی شاهزاده نزد مادرش رفت و گفت: «مادر، چشمانم به من می‌گویند که سمیر یک مرد است؛ اما قلبم می‌گوید که او یک زن است. چگونه می‌توانم بفهمم که سمیر یک مرد است یا یک زن؟»

مادرش گفت: «به او بگو خواهرت را به‌عنوان همسر به ازدواج او درخواهی آورد.»

از طرف دیگر قرار بود خواهر شاهزاده را به همسری شاه پیر کشور همسایه درآورند؛ بنابراین وقتی شاهزاده به خواهرش گفت که آیا حاضر است با سمیر عروسی کند، خواهرش خیلی خوشحال شد. شاهزاده نزد سمیر رفت و به او گفت: «دلم می‌خواهد خواهرم را به عقد تو درآورم.»

سمیر گفت: «اجازه بده اول با او صحبت کنیم.»

سمیر به خواهر شاهزاده گفت: «من یک دختر هستم.»

اما خواهر شاهزاده گفت: «من با تو ازدواج می‌کنم. چراکه در غیر این صورت باید با شاه پیر کشور همسایه ازدواج کنم. من به او علاقه‌ای ندارم.»

پس آن‌ها به‌ظاهر باهم عروسی کردند.

بااین‌حال شاهزاده دوباره نزد مادرش رفت و گفت: «چشم‌هایم هنوز به من می‌گویند سمیر یک مرد است، اما قلبم می‌گوید که او یک زن است. چگونه می‌توانم این را بفهمم.»

مادرش گفت: «اگر سمیر یک زن باشد، این یک راز است و هیچ زنی نمی‌تواند یک راز را نزد خود نگه دارد. اگر سمیر زن باشد به‌زودی رازش را برایت فاش خواهد کرد. هر چند که از اینجا برود.»

به‌زودی خدمتکاری از راه رسید و نام‌های برای شاهزاده آورد. این نامه‌ی سمیر بود. سمیر در نامه خود نوشته بود که: «من خواهر تو را با خود می‌برم. او سالم است. من مرد نیستم و زنم. پدرم سلطان است و من خواهر تو را به کشور خودم می‌برم. چون‌که او نمی‌خواهد با شاه پیر کشور همسایه ازدواج کند.»

شاهزاده گفت: «من دنبال آن‌ها می‌روم.»

از آن‌طرف سلطان پیر از مکه بازگشته بود و هیچ خبری از دخترش نداشت. او روز و شب به دخترش فکر می‌کرد و اشک می‌ریخت. تا اینکه یک روز دخترش از راه رسید و او خیلی خوشحال شد. پس از چند روز شاهزاده جوان هم به کشور آن‌ها آمد و گفت: «قلبم به من گواهی می‌داد که تو یک زنی. من به تو علاقه‌مندم و دلم می‌خواهد تمام عمر در کنارت باشم.»

آن‌وقت هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و تمام مردم را به جشن عروسی خود دعوت کردند.

سلطان پیر دست شاهزاده را گرفت و گفت: «تو باید بر این کشور حکومت کنی. من دلم می‌خواهد مثل یک آدم فقیر زندگی کنم. این‌طوری راحت‌ترم. چون دیگر از دزدها نمی‌ترسم و شب‌ها با خاطری آسوده می‌خوابم. من می‌خواهم بازهم با یک کیسه نان و یک الاغ به سفر مکه بروم. این درست نیست که آدم فقط به فکر پول باشد و مردم را فراموش کند.»

سلطان پیر باز راهی سفر شد و شاهزاده و شاهزاده خانم هم سال‌ها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند…

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40866

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *