تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-درختی-که-به-دادگاه-رفت!

قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت

قصه کودکانه پیش از خواب

درختی که به دادگاه رفت!

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

در زمان‌های خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او می‌خواست به سفر برود. کیسه‌ای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکه‌ها بود. او نمی‌خواست آن را همراه خودش ببرد. می‌ترسید در بین راه دزدها سکه‌هایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکه‌ها را پیش کسی بگذارد و برود. او کیسه را برداشت و بیرون رفت. رفت و رفت تا به رودخانه‌ای رسید. دوستش را دید که در زیر درختی نشسته است. جواد از دیدن او خوشحال شد. جلو رفت و گفت: «سلام جمشید جان، اینجا چه‌کار می‌کنی؟»

جمشید گفت: «آمده بودم هواخوری… دارم استراحت می‌کنم. تو هم بیا اینجا زیر درخت بنشین.»

جواد رفت و کنار دوستش نشست. بعد از مدتی حرف زدن، او گفت: «می‌خواهم به سفر بروم. نمی‌خواهم سکه‌هایم را با خودم ببرم. می‌دانی که راه، پر از دزد و راهزن است. دنبال کسی می‌گشتم که سکه‌هایم را پیش او بگذارم. حالا که تو را دیدم، خیلی خوشحال شدم. کی بهتر و مطمئن‌تر از تو؟ می‌توانی تا موقعی که من برگردم این سکه‌ها را برایم نگه داری؟»

جمشید سری تکان داد و گفت: «خیلی خب، اشکالی ندارد؛ چون دوستم هستی، قبول می‌کنم. حالا کی برمی‌گردی؟»

جواد گفت: «با خداست. اگر خدا بخواهد تا یکی دو ماه دیگر برمی‌گردم.»

سپس از یکدیگر خداحافظی کردند. جواد سکه‌ها را به دوستش داد و با خیال راحت به سفر رفت.

جواد بعد از چهل روز برگشت، پیش دوستش رفت، سوغاتی‌هایی را که برایش آورده بود، به او داد و گفت: «سلام جمشید جان، دستت درد نکند. زحمت کشیدی که سکه‌هایم را برایم نگه داشتی. حالا که برگشته‌ام، دیگر راضی به‌زحمت نیستم، بی‌زحمت آن کیسه سکه‌ها را به من بده؟»

جمشید طمع کرده بود. نمی‌خواست سکه‌ها را پس بدهد. خندید و گفت: «جواد جان، انگار خیالاتی شده‌ای! از چه حرف می‌زنی؟ کدام کیسه؟ تو که چیزی به من نداده‌ای!»

جواد فکر کرد دوستش دارد شوخی می‌کند. این بود که خندید و گفت: «جمشید جان. شوخی را بگذار کنار! من کار دارم و باید بروم. اگر سکه‌ها را بدهی، زحمت را کم می‌کنم.»

جمشید قیافه‌ی جدی به خود گرفت و گفت: «ولی آقا جواد… تو داری شوخی می‌کنی. تو چیزی به من نداده‌ای که پس بدهم. مثل‌اینکه سفر، حواست را پرت کرده است.»

جواد خیلی ناراحت شد. فکر نمی‌کرد دوستش چنین کاری با او بکند. کار به جروبحث کشید. بالاخره جواد مجبور شد پیش قاضی برود و از دوستش شکایت کند. قاضی، مأموری فرستاد و جمشید را به دادگاه آورد. قاضی در مورد سکه‌ها از جمشید توضیح خواست و او گفت: «دروغ می‌گوید جناب قاضی. من چیزی از او نگرفته‌ام.»

جواد با ناراحتی گفت: «او دروغ می‌گوید. ما باهم دوست بودیم، جناب قاضی! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌طوری بشود. همان‌طوری که به شما گفتم، او را دیدم که زیر درختی نشسته است. در مورد مسافرتم با او صحبت کردم. از او خواستم سکه‌هایم را برایم نگه دارد تا من برگردم، او هم قبول کرد. حالا که برگشتم، سکه‌هایم را پس نمی‌دهد.»

قاضی به فکر فرورفت، سپس رو به جواد کرد و گفت: «آن‌طور که تو می‌گویی، پس آن درخت همه‌چیز را دیده است! همین‌الان برو و آن درخت را به دادگاه بیاور تا ماجرا را برایمان تعریف کند!»

جواد با تعجب به قاضی نگاه کرد. قاضی گفت: «همین‌که گفتم! تو برو… درخت می‌آید. مطمئن باش.»

جواد چاره‌ای نداشت. بلند شد و به‌طرف رودخانه به راه افتاد. قاضی مشغول خواندن کاغذی شد. جمشید منتظر نشسته بود و در دل به قاضی و جواد می‌خندید. با خود می‌گفت: «عجب آدم‌های احمقی هستند! درخت چطور می‌تواند به دادگاه بیاید و همه‌چیز را تعریف کند؟!»

مرد در این فکرها بود که قاضی آهی کشید و آرام گفت: «این مرد هم که دیر کرد. خیلی وقت است که رفته و برنگشته.»

بعد رو به جمشید کرد و گفت: «به نظر تو به آن درخت رسیده؟ دیر که نکرده؟»

جمشید گفت: «نه جناب قاضی، هنوز نرسیده»

قاضی دیگر حرفی نزد. جواد یک ساعت بعد برگشت؛ اما تنها و خسته پیش قاضی رفت و گفت: «جناب قاضی، هر چه به درخت گفتم، نیامد!»

قاضی خندید و گفت: «اتفاقاً آمد و همه‌چیز را گفت!»

بعد رو به جمشید کرد و گفت: «همین‌الان به خانه می‌روی و کیسه‌ی سکه‌ها را می‌آوری؛ وگرنه دستور می‌دهم زندانی‌ات کنند».

جمشید با تندی گفت: «ولی جناب قاضی، قرار شد که درخت به اینجا بیاید و همه‌چیز را بگوید؛ اما نیامد.»

قاضی گفت: «تو اول گفتی همه‌ی حرف‌های دوستت دروغ است. پس چطور از آن درخت خبر داشتی؟ چطور می‌دانستی که به آن درخت رسیده یا نه؟ تو از آن درخت خبر داشتی و جای آن را می‌دانستی، پس این مرد راست می‌گوید.»

جمشید ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. فهمید که اشتباه کرده و کلک خورده است. سکه‌ها را آورد و به جواد پس داد.

قاضی گفت: «باید بیست سکه هم به او جریمه بدهی»

جواد گفت: «نه، جناب قاضی، نمی‌خواهم جریمه‌اش این است که دیگر هیچ‌وقت دوست من نخواهد بود.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40039

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *