تبلیغات لیماژ بهمن 1402
لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 1

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی

یک رمان بلند به زبان ساده و کوتاه

لورنا دون

یک رُمانس عاشقانه

جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی

نویسنده: ر. د. بلک مور (R. D. Blackmore)
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1344
چاپ سوم: 1353

به نام خدا

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 2

دویست سال پیش‌ازاین، هنگامی‌که چارلز دوم در انگلستان سلطنت می‌کرد، در قسمت دورافتاده‌ای از «اِگزمور»، مزرعه‌ای بود بنام «پلاوِرز باروز». این مزرعه بسیار سبز و خرم بود: چشمه‌ی کوچکی از کنار خانه‌ی دهقانی آن می‌گذشت؛ پشت خانه‌ی دهقانی را تپه‌های سیاه و خلنگ‌زارهای وحشی احاطه کرده بود. مالک این مزرعه زارعی بود به نام «رید» که زن و سه فرزند داشت: دو دختر و یک پسر. او دخترانش، «آنی و الیزا» را در خانه نگه داشته بود و پسرش «جان» را که از دخترها بزرگ‌تر بود، به مدرسه فرستاده بود.

در نزدیکی پلاوِرز باروز دره‌ی سرسبز و پربرکتی بود که تپه‌های بلندی پیرامونش را گرفته بود و مردی به نام «سِر اِنزور دون» در آنجا زندگی می‌کرد. این مرد زمانی ثروت بسیار داشت، اما همه را از دست داده بوده و به اگزمور-که در آنجا آشنایی نداشت- آمده بود و زندگی تازه‌ای را از سر گرفته بود.

در ماه‌های اول، دهقانان اگزمور به حالش تأسف می‌خوردند و گاه‌به‌گاه هدیه‌ای برایش می‌بردند؛ اما خیلی زود از این کار دست کشیدند؛ زیرا او هرگز تن به کار نمی‌داد. او و پسرانش و عده‌ای دیگر به‌جای کار، راهزنی می‌کردند.

شبی دسته‌ای از دون‌ها سوار بر اسب از دره خارج شدند. رید و چند دهقان دیگر از بازار به خانه بازمی‌گشتند که ناگهان سواری در برابرشان ایستاد. دهقان‌ها حدس زدند که او باید از دون‌ها باشد و چنان ترسیدند که بی‌درنگ پول‌هایشان را از جیب درآوردند تا به او بدهند؛ اما ریدِ زارع همچنان که چوب‌دستی کلفتش را در هوا تکان می‌داد به سوار حمله برد. سوار از زیر ضربه‌ی چوب او جاخالی کرد و یکی از همدستانش، رید را به ضرب گلوله از پا درآورد.

هنگامی‌که ریدِ زارع کشته شد، جان، دوازده سال داشت. مادرش یکی از کارگران مزرعه را به مدرسه فرستاد تا او را به خانه بیاورد.

آن‌ها در راه خانه، در سر یک پیچ، کالسکه‌ای دیدند که در آن بانویی، با لباسی پرزرق‌وبرق، نشسته بود. در کنار او پسری دیده می‌شد و در صندلی جلوی کالسکه مستخدمی نشسته بود. در کنار مستخدم نیز دختر مو سیاهی نشسته بود.

جان تا آن موقع آن‌ها را ندیده بود. او کلاهش را برای آن‌ها برداشت، بانو هم بوسه‌ای بر دست خود زد و به‌سوی او پرتاب کرد.

هرچه آنها پیش‌تر می‌رفتند، هوا تاریک‌تر می‌شد و مه در خلنگ‌زارها پایین‌تر می‌آمد.

هنگامی‌که آنها به نزدیکی پلاوِرز باروز رسیدند، همهمه‌ی دسته‌ای سوار به گوششان خورد و حدس زدند که دون‌ها، پس از غارت و راهزنی، به پناهگاه خود بازمی‌گردند. به همین جهت بی‌درنگ از اسب پایین پریدند و در پشت بوته‌های کنار جاده پنهان شدند.

دسته‌ای از دون‌ها به‌آرامی از کنارشان گذشتند. همدستانشان بر فراز تپه‌ای آتشی برافروخته بودند تا آنها راه را به‌راحتی پیدا کنند. یکی از دون‌ها دختر کوچکی بر ترک خود داشت. جان از دیدن او ناراحت شد، فکر می‌کرد که ممکن است صدمه‌ای به او بزنند.

*

پس از مرگ پدر، جان می‌بایست خانواده را سرپرستی کند. او تیراندازی آموخت و به نزدیک‌ترین شهر رفت و سرب و باروت خرید تا برای تفنگی که از پدرش مانده بود گلوله درست کند. شب‌های زمستان، اعضای خانواده در آشپزخانه می‌نشستند: خانم رید چرت می‌زد، آنی سیب‌زمینی سرخ می‌کرد، الیزا کتاب می‌خواند و جان گلوله‌هایش را درست می‌کرد. جان، کارهای مزرعه را هم یاد گرفت و دو سال تمام به‌شدت کار کرد. گاهی هم به شنا و ماهیگیری می‌رفت.

روزی از روزهای سرد ماه فوریه، جان که تازه چهارده سالش تمام شده بود، یکه و تنها به ماهیگیری رفت. کفش و جورابش را در کیفی گذاشت و کیف را بر شانه‌اش انداخت. پاچه‌های شلوارش را بالا زد و چوب‌دستی کلفتی به دست گرفت. سپس به‌سوی رودخانه‌ی کوچکی که بر سر راه دره‌ی دون‌ها بود رفت. شاخه‌های درختان بر فراز سرش در یکدیگر فرورفته بودند و نمی‌گذاشتند نور آفتاب به سر و رویش بتابد. همه‌چیز آرام بود. جان از این آرامش، احساس سرما و تنهایی می‌کرد.

رودخانه به دریاچه‌ی بزرگ و سیاهی می‌ریخت. جان خود را به صخره‌ها چسبانده، آهسته‌آهسته خود را به آن‌سوی دریاچه رسانید.

در سوی دیگر دریاچه، آبشاری از صخره‌ای پرشیب سرازیر بود. جان می‌خواست ببیند بر فراز صخره چه می‌گذرد. به همین جهت کوشید تا از آن بالا برود. آب، او را به دریاچه بازگرداند و چیزی نمانده بود غرق شود. از بخت خوش، چوب‌دستش به میان صخره‌ها گیر کرد و او را نگه داشت. او با تلاش بسیار از آبشار پایین رفت و دوباره سعی کرد بالا برود.

کار سختی بود. بازهم چیزی نمانده بود لیز بخورد و سقوط کند. وضعش درهم‌برهم شد. زانویش آن‌قدر صدمه دید که وقتی به بالای صخره رسید از زور درد بی‌هوش شد و همان‌جا از حال رفت. وقتی‌که چشم باز کرد، خود را در دره‌ی دون‌ها دید. دختر کوچک و زیبایی که چشمانی درشت و سیاه و موهایی پرپشت داشت در کنارش زانو زده بود. یقه‌ی لباسش سفید بود و پیراهنش رنگ زیبا و مخصوص ثروتمندان را داشت.

او دستمالی روی پیشانی جان گذاشته بود. وقتی‌که جان به خود آمد و بلند شد و نشست، دختر گفت: «اوه، خیلی خوشحالم. حالت زود خوب می‌شود، این‌طور نیست؟» بعد پرسید: «اسمت چیست؟ چرا به اینجا آمدی؟»

جان پاسخ داد: «اسمم جان رید است. به ماهیگیری آمده بودم. شما کی هستید؟» دختر با صدایی آهسته گفت: «من لورنا دون هستم!» مثل این بود که از گفتن اسمش خجالت می‌کشد. جان، ماهی‌هایش را به او تعارف کرد. لورنا گریه را سر داد و جان برای آرام کردنش او را بوسید و گفت: «لورنا دلم می‌خواهد با تو دوست باشم.»

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 3

هنوز لورنا حرفی نزده بود که ناگهان صدای فریادی در دره پیچید. لورنا ترسید؛ دون‌ها به جستجویش آمده بودند.

لورنا گفت: «دون‌ها به من کاری ندارند؛ اما تو باید تا رفتن آنها خود را پنهان کنی. من راه آسان‌تری نشانت می‌دهم.»

آن‌وقت جان پنهان شد. وقتی دون‌ها به آنجا رسیدند، یکی از آنها لورنا را روی کولش گذاشت و همگی رفتند. جان از راهی که لورنا نشان داده بود به خانه رفت. او از این ماجرا با هیچ‌کس حرفی نزد؛ اما به کار مزرعه و تیراندازی و ماهیگیری‌اش ادامه داد. خیلی خانواده‌اش را دوست داشت. مخصوصاً از آنی بیش از دیگران خوشش می‌آمد. چند ماه پس‌ازآن، روزی جان و آنی متوجه شدند که اردک‌ها سروصدای زیادی راه انداخته‌اند. به‌سوی صدا رفتند، یکی از اردک‌های نر میان چندتکه چوب و علف‌های هرزه‌ی چشمه گیر کرده بود. بچه‌ها هرچه کردند نتوانستند او را نجات دهند.

همین‌طور که بچه‌ها انگشت‌به‌دهان ایستاده بودند، سوار بیگانه‌ای از راه رسید و با اسب به میان چشمه زد و اردک را گرفت.

جان و آنی از بیگانه تشکر کردند.

جان گفت: «آقا، اسبتان خیلی قشنگ است. آیا می‌توانم سوارش شوم؟»

بیگانه خندید و گفت: «گمان نمی‌کنم بتوانی سوارش شوی؛ اما خوب، می‌توانی امتحان کنی. اسم من “تام فاگوس ” است و این مادیان هم اسمش “وینی ” است.»

جان از تام فاگوس راهزن خیلی چیزها شنیده بود؛ همچنین شنیده بود که جز تام فاگوس هیچ‌کس نمی‌تواند سوار وینی شود

جان بر اسب سوار شد. تام سوتی کشید و اسب روی دو پای عقبی‌اش بلند شد؛ اما جان هنوز هم روی زین نشسته بود. وینی از فراز نرده‌ی حیاط پرید و به‌سوی مرغزار رفت. این وقت تام دوباره سوتی کشید و اسب بازگشت و دوباره از فراز نرده به حیاط پرید. جان که کاملاً خسته شده بود، از اسب به زیر افتاد.

تام فریاد زد: «آفرین، پسر!»

اما مادرِ جان که بیرون آمده بود ببیند چه اتفاقی افتاده است، ترسید که مبادا به جان صدمه‌ای رسیده باشد. او از تام که پسرعمویش بود دعوت کرد که مدتی نزدشان بمالد.

بچه‌ها تام را دوست داشتند. چون او داستان‌های زیادی بلد بود. تام گرچه راهزن بود، اما بیشتر پولی را که از ثروتمندان می‌گرفت به فقرا و بیچارگان می‌بخشید و هرگز به کسی آزاری نمی‌رساند.

*

سال‌ها گذشت. حالا جان جوان رشیدی شده بود و به‌زودی بیست‌ویک‌ساله می‌شد. پیش از فرارسیدن عید کریسمس «روبِن هاکبَک»، دایی بچه‌ها که مغازه‌دار ثروتمندی بود، برایشان پیغام فرستاد که برای گذراندن تعطیلات عید به نزد آنها خواهد آمد. هوا مه‌آلود بود و جان می‌ترسید که مبادا دایی روبن گم شود. خانم رید هم نگران بود که مبادا او به دون‌ها بربخورد. به همین جهت جان برای پیشواز او به خلنگ‌زار رفت. پس از مدتی، به سواری برخورد که برعکس روی اسب بسته شده بود و صورتش رو به دم اسب قرار داشت.

جان جلو اسب را گرفت و متوجه شد که سوار، دایی روبن است. دون‌ها پول و اسب او را گرفته بودند و خودش را به آن شکل، سوار یکی از اسب‌های وحشی کرده بودند.

دایی روبن اوقاتش حسابی تلخ شده بود و مدام می‌گفت: «دون‌ها باید مجازات شوند!»

فردای آن روز، دایی روبن و جان به دیدن بزرگان اگزمور رفتند. روبن می‌خواست برای مجازات دون‌ها از آنها کمک بگیرد؛ اما آنها از این کار می‌ترسیدند.

روبن از جان خواست که دره‌ی دون‌ها را به او نشان دهد. ازاین‌رو، فردای آن روز آنها سوار بر اسب به پای تپه‌ای که در مقابل دره‌ی دون‌ها بود رفتند. جان فکر می‌کرد که می‌تواند لورنا را ببیند. در تمام این سال‌ها هرگز او را از یاد نبرده بود.

*

مدتی پس از رفتن دایی روبن، جان تصمیم گرفت، به دیدن لورنا برود. روزی از روزهای ملایم بهاری او یک چوب‌دستی به دست گرفت و مانند هفت سال پیش به راه افتاد. از راه جنگل به دریاچه‌ی سیاه بزرگ رسید. گرچه دریاچه هنوز هم سیاه به نظر می‌آمد، ولی آب آن فقط تا قوزک پایش می‌رسید.

وقتی‌که به بالای آبشار رسید، کنار چشمه‌ی کوچکی که برای بار اول لورنا را در آنجا دیده بود، ایستاد.

لورنا در آنجا بود و گل پامچال می‌چید. جان از جای خود تکان نخورد؛ اما لورنا او را دید. او جان را نشناخت. چون خیلی قدبلند و رسیده شده بود.

هنگامی‌که جان مثل هفت سال پیش روی چمن‌ها افتاد و فریاد زد: «لورنا دون» لورنا او را شناخت؛ اما وانمود کرد که کاملاً خاطرجمع نیست.

او پرسید: «شما کی هستید، آقا؟ اسم مرا از کجا می‌دانید؟»

جان در پاسخ گفت: «من جان رید هستم. همان پسر کوچکی که بعد از بالا آمدن از آبشار بی‌هوش شده بود، یادت می‌آید؟ نو به من خیلی مهربانی کردی.»

لورنا پاسخ داد: «اوه، آره؛ اما حالا آن‌قدر عوض شده‌ای که اول تو را نشناختم؛ اما فکر می‌کنم آنچه را از دون‌ها به تو گفتم فراموش کرده‌ای.»

جان گفت: «می‌دانم که اگر آنها مرا در اینجا پیدا کنند می‌کشند؛ اما اگر اجازه بدهی بازهم به دیدنت می‌آیم.»

هنگام خداحافظی، لورنا از جان خواست که دیگر به دیدن او نرود؛ اما جان به‌زودی تصمیم گرفت که لورنا را ببیند.

باران زیادی باریده بود و آب با شدت بیشتری از آبشار سرازیر بود. جان بالا رفتن از آبشار را خیلی مشکل دید و وقتی‌که به بالای صخره رسید احساس خستگی شدیدی کرد.

روی علف‌ها نشست و چیزی نگذشت که خوابش برد. وقتی‌که بیدار شد، لورنا بالای سرش ایستاده بود.

– «آقای جان رید، حتماً دیوانه شده‌ای که به اینجا آمده‌ای!»

جان در پاسخ گفت: «لطفاً مرا فقط جان صدا کن!»

لورنا گفت: «بسیار خوب، جان، پس حالا تا می‌توانی تندتر دنبالم بیا.»

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 4

لورنا، جان را به غاری برد که خودش اغلب، وقتی‌که دلش می‌گرفت به آن پناه می‌برد. آنجا محل زیبا و آرامی بود و هیچ‌کس جای آن را بلد نبود.

جان چند تخم‌مرغ تازه‌ای را که قول داده بود بیاورد به لورنا داد. لورنا همه‌ی آنها را روی دسته‌ای خزه گذاشت و ناگهان گریه را سر داد.

جان پرسید: «مگر من چه کرده‌ام که گریه می‌کنی؟»

لورنا پاسخ داد: «هیچ، اما تو خیلی با من مهربان هستی و من تا حال آدم مهربانی مثل تو ندیده‌ام.»

لورنا و جان مدتی در غار نشستند و لورنا از خودش برای جان حرف زد و گفت: «من خیلی تنها هستم. فقط ندیمه‌ای دارم به نام «گوئنی کارفاکس». پدرش او را در کوچکی رها کرده و رفته بود و من در خلنگ‌زارها پیدایش کردم. یک سال پیش فهمیدم که دون‌ها چقدر بدجنس‌اند. پارسال یک روز «آلن بِرَندیر»، به دیدنم آمد و از من خواست که با او به لندن بروم تا در آنجا مادرش از من مواظبت کند. من او را دوست داشتم و از او مطمئن بودم. دلم می‌خواست با او بروم و از دون‌ها دور باشم. ما دو نفر سرگرم صحبت بودیم که پسرعمویم «کاروِر دون» سررسید و وقتی‌که آلن را دید خیلی عصبانی شد و او را همان‌جا در برابر من کشت. پس می‌بینی که نباید زیاد به دیدن من بیایی؛ چون مبادا دون‌ها تو را ببینند و بکشند. اگر من دردسری پیدا کردم و به تو احتیاج داشتم پارچه‌ای روی سنگ سفیدی -که تو از خلنگزار می‌توانی آن را ببینی- آویزان می‌کنم.»

سپس جان که از ناراحتیِ لورنا غمگین بود، به خانه رفت. او آماده بود که خبری از لورنا برسد تا او به کمکش بشتابد.

*

جان از لورنا با کسی حرفی نزد. بلکه مثل همیشه کارش را ادامه داد.

یک هفته پس‌ازآن، یک روز عصر کارش را تازه تمام کرده بود که دید مردی از خلنگزار به‌سوی مزرعه، اسب می‌تازد.

مرد به دِم دروازه رسید و فریاد زد: «بیا اینجا، من فرستاده‌ی پادشاه هستم و کمک می‌خواهم. من همه‌جا را در جستجوی مزرعه‌ی “پلاوِرز باروز ” گشته‌ام.»

جان از مرد دعوت کرد که داخل شود. سپس به آنی گفت که لیوانی آبجو و مقداری گوشت برای او بیاورد.

مرد-که لباس سربازی پوشیده بود- خود را “جِرِمی اِستیکِلز ” معرفی کرد و ادامه داد: «دستور این است که شما باید فوراً به لندن بروید.»

او نامه‌ای به جان داد که در آن از او خواسته شده بود به عدالت‌خانه‌ی لندن برود و به چند پرسش پاسخ دهد.

فردای آن روز جان همراه جِرِمی به‌سوی لندن حرکت کرد. خانم رید و آنی خیلی ناراحت بودند؛ زیرا نمی‌دانستند جان چه مدتی از خانه دور خواهد بود.

*

عاقبت آنها به لندن رسیدند.

جان به تماشای کاخ “وِست مینستر ” رفت و چیزهای جالب‌تر دیگری هم در لندن دید؛ اما بیشتر، دلش می‌خواست که هر چه زودتر خیابان‌های شلوغ و پرجمعیت لندن را ترک گوید و به خانه‌ی آرام و بی‌سروصدایش در اگزمور بازگردد. اینک هفته‌ها گذشته بود و او هنوز هم می‌بایستی منتظر بماند.

عاقبت به او گفتند که به عدالت‌خانه‌ی لندن و به حضور قاضی «جِفریز» برود.

وقتی‌که به آنجا رسید، قاضی به او گفت: «هر چه از دون‌ها می‌دانی برایم بگو.»

جان هرچه می‌دانست گفت. قاضی پرسید: «در نزدیکی‌های شما چه کسانی با حکومت مخالف هستند؟»

جان در پاسخ گفت: «نمی‌توانم بگویم. چرا از من می‌پرسید؟»

قاضی دراین‌باره اصراری نکرد. فقط گفت: «از دون‌ها و هرکسی که با حکومت مخالف است دوری کن!»

پس‌ازآنکه جان به همه‌ی پرسش‌های قاضی پاسخ گفت و حرف‌های او را شنید، به او گفتند می‌تواند به خانه بازگردد. او مدت دو ماه از خانه دور بود. با جِرِمی خداحافظی کرد و برای هریک از افراد خانواده هم سوغاتی خرید و به راه افتاد.

وقتی‌که به خانه رسید، مادر و خواهرهایش از دیدن او خوشحال شدند، اما همسایه‌ها او را بیگانه می‌دانستند؛ زیرا او از لندن آمده بود.

جان در اولین فرصت به تپه‌ای که به دره‌ی دون‌ها مشرف بود رفت تا از حال لورنا باخبر شود. سنگ سفید با پارچه‌ای سفید پوشیده بود.

جان فهمید که برای لورنا گرفتاری پیش آمده است و برای دیدن او به میعادگاهشان رفت.

لورنا با اندوه گفت: «دو ماه پیش پارچه‌ای روی سنگ گذاشتم.»

جان گفت: «اما من مجبور بودم به لندن بروم. می‌دانی که اگر می‌توانستم، می‌آمدم.»

لورنا پاسخ داد: «بله، می‌دانم. می‌خواستم بهت بگویم که دون‌ها می‌خواهند مرا وادار کننده با کاروِر عروسی کنم. من نمی‌خواهم و می‌دانم که پدربزرگم مرا وادار به این کار نمی‌کند؛ اما همیشه مواظبم هستند که مبادا فرار کنم.»

جان از لندن یک حلقه با نگین مروارید برای لورنا آورده بود؛ اما لورنا نمی‌خواست تا وقتی‌که مطمئن شود جان را بیشتر ازآنچه جان به او علاقه‌مند است دوست دارد، انگشتر را به انگشت خود کند.

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 5

فصل درو فرارسید. هنگامی‌که تمام محصول را برچیدند. جشن خرمنی در آشپزخانه‌ی “پلاوِرز باروز ” بر پا کردند. تمام کارگران مزرعه و همچنین دوستان خانواده‌ی رید به آن جشن آمدند.

خانم رید برای آن شب غذای زیادی تهیه دیده بود. آنی کلم و سیب‌زمینی به مهمان‌ها تعارف می‌کرد و لیزی هم آبجو و نوشیدنی، دوره می‌گرداند.

پس از شام هنگامی‌که همه سرگرم صحبت و سرود خواندن بودند، جان و آنی آهسته بیرون رفتند تا باهم درد دل بگویند.

آنی به جان گفت که تام فاگوس راهزن را دوست دارد و جان هم از لورنا برای آنی حرف زد. آن شب دایی روبن هاکبَک با دخترش «روث» به جشن آمده بود.

روبن پس از شام، یکه و تنها از مزرعه خارج شد. روث که نمی‌دانست پدرش به کجا می‌رود می‌ترسید که مبادا او دچار دردسری شود. ازاین‌رو از یکی از کارگرها خواست که او را تعقیب کند.

کارگر، هنگامی‌که بازگشت، برای روث داستان عجیبی تعریف کرد: «من تا نزدیکی مرداب به دنبال آقای هاکبَک رفتم. در آنجا مردی که شب‌کلاه سفیدی به سر داشت از پشت تخته‌سنگی خارج شد و من چنان ترسیدم که فرار کردم.»

*

هیچ‌کس نمی‌دانست که آن کارگر به‌راستی چه کسی را دیده است؛ وقتی‌که دایی روبن و دخترش، پلاورز باروز را ترک گفتند، همه، ماجرای مرد شب‌کلاه به سر را از یاد بردند.

جان در مزرعه خیلی سرگرم بود؛ اما همیشه به لورنا فکر می‌کرد و آرزو داشت دوباره او را ببیند. آنها قرار گذاشته بودند که دو ماه بعد یکدیگر را ببینند.

هنگامی‌که دو ماه سپری شد، جان به دره‌ی دون‌ها رفت. او انگشتر مروارید، چند ماهی قزل‌آلا و تعدادی تخم‌مرغ تازه برای لورنا برده بود.

وقتی‌که به بالای آبشار رسید، تخم‌مرغ‌ها و ماهی‌ها را در آب گذاشت تا خنک شوند. سپس در میان بوته‌ها دراز کشید و منتظر لورنا شد.

او مدت درازی منتظر ماند اما از لورنا خبری نشد. آن‌وقت با ناراحتی بسیار به خانه بازگشت.

چند روز بعد لورنا برای جان پیغام فرستاد و از او خواست که هر چه زودتر به دیدنش برود.

فردای همان روز، همین‌که آفتاب بالا آمد، جان به دره رفت. این بار زیاد منتظر نماند.

لورنا همین‌که او را دید گفت: «جان خیلی خوشحالم که آمدی. فوراً به غار برویم. چون ماندن در اینجا خطرناک است.»

جان از دیدن لورنا آن‌قدر خوشحال بود که نمی‌دانست چه بگوید. دوباره به او گفت که چقدر دوستش دارد. لورنا هم گفت که او را دوست دارد و حلقه‌اش را به انگشت خواهد کرد؛ آن‌وقت جان، حلقه را به انگشت لورنا کرد.

هنگامی‌که جان بازگشت، اهل خانه با تام فاگوس راهزن سر صبحانه نشسته بودند. جان از دیدن تام خیلی متعجب شد.

پس از صبحانه تام گفت: «باید چیزی را بگویم. من از راهزنی دست کشیده‌ام و می‌خواهم زندگی آرامی را شروع کنم. خانم رید، اجازه می‌فرمایید، می‌خواهم هر چه زودتر با دخترتان عروسی کنم.»

خانم رید خیلی خوشحال شد. آن‌وقت جان هم ماجرای لورنا را به او گفت. این موضوع او را خوشحال‌تر کرد؛ و گفت: «آرزو می‌کنم که هر دو خوشبخت شوید.»

*

در اوایل ماه نوامبر بازهم جِرِمی استیکِلز به پلاوِرز باروز آمد. از دیدن او تعجب کردند.

جِرِمی گفت که آمده است تا اگر اجازه بدهند در خانه‌ی آنها بماند؛ زیرا عده‌ای از مخالفان حکومت می‌خواهند آشوب کنند و او باید جلویشان را بگیرد.

خانم رید از ته دل می‌خواست که جِرِمی بماند. جِرِمی هرروز، یکه و تنها، به سفرهای پنهانی می‌رفت.

روزی، پس از رفتن جِرِمی، جان به بریدن شاخه‌های درختی که کنار پرچین و در نزدیکی خانه بود سرگرم شد. مدتی بعد، سه مرد به آنجا آمدند و در سوی دیگر پرچین ایستادند. هر سه تفنگ داشتند. آنها نمی‌توانستند جان را بینند، اما او همه‌ی حرف‌های آنها را می‌شنید. آنها می‌خواستند همین‌که جِرِمی به مزرعه بازگشت او را بکشند. یکی از آنها کاروِر دون بود.

جان همین‌که فرصتی گیر آورد، آهسته ازآنجا دور شد و خود را به جِرِمی رسانید و به او گفت که تا آن سه نفر نرفته‌اند به خانه نیاید.

جِرِمی خیلی سپاسگزاری کرد و گفت: «به‌زودی دون‌ها را مجازات خواهم کرد. آنها از مخالفان حکومت هستند. وقتی‌که عده کافی جمع کنیم آنها را از دره‌شان بیرون می‌کنیم.»

چند روزی گذشت. جان برای لورنا خیلی نگران شده بود؛ زیرا در این مدت چند بار به میعادگاه رفته بود؛ اما او را ندیده بود. یک‌شب، آهسته به دره‌ی دون‌ها رفت و به خانه‌های سنگی نزدیک شد.

با دقت دور و برش را نگاه کرد تا بتواند شکل و قیافه‌ی دهکده‌ی کوچک را درست به خاطر بسپارد. ازآنچه لورنا گفته بود، فهمید که خانه‌ی کاروِر در کجا است. باوجوداینکه او خیلی به خانه‌ها نزدیک شده بود، هیچ‌کس او را ندید. از پنجره‌ی یکی از خانه‌ها روشنایی به بیرون می‌تابید. جان فکر کرد که همه‌ی دون‌ها باید در آن خانه دورهم باشند.

جان، حالا که فهمیده بود دهکده به چه شکل است، تصمیم گرفت برگردد و بعد به دره برود و خانه‌ی لورنا را پیدا کند. او می‌خواست این بار به‌جای بالا رفتن از آبشار، از مدخل اصلی که در انتهای دیگر دره بود، وارد شود.

روزی، هنگام غروب آفتاب، به آنجا رفت. در آنجا سه دروازه بود. دون‌ها یک تنه‌ی بزرگ درخت بر فراز دروازه‌ها آویخته بودند تا هرکس خواست داخل شود، تنه‌ی درخت را بر سرش بیندازند.

جان بدون اینکه کسی او را ببیند از دروازه‌ی وسطی داخل شد. همین‌که به‌سوی خانه‌ها خزید، صدای سوتی شنید و آهنگ سوت را به خاطر سپرد.

لحظه‌ای بعد جان به خانه‌ای رسید که فکر می‌کرد باید خانه‌ی لورنا باشد. لورنا را آهسته صدا زد و در سایه‌ی کنار پنجره ایستاد. ناگهان صدایی گفت: «کی هستی؟ جواب بده، وگرنه شلیک می‌کنم!»

جان چنان یکه خورده بود که نمی‌دانست چه کند. سوتی را که شنیده بود زد و مرد -که زیر نور ماه و در نزدیکی او ایستاده بود- تفنگش را بر زمین گذاشت و سلام داد.

این سوت، سوت مخصوص کاروِر بود و مرد او را با کاروِر اشتباه گرفته بود. هنگامی‌که لورنا صدای فریاد را شنید، به کنار پنجره آمد و همین‌که جان را دید به‌آرامی گفت: «تو حتماً دیوانه‌ای که به اینجا آمدی!»

جان پاسخ داد: «می‌خواستم بدانم که حالت خوب است یا نه!»

سپس متوجه شد که جلو پنجره‌ی اتاق لورنا را میله‌های آهنی کشیده‌اند.

پرسید: «این میله‌ها برای چیست؟»

لورنا پاسخ داد: «پدربزرگم بیمار است و دیگر چیزی از عمرش نمانده. دون‌ها می‌خواهند خاطرجمع باشند که من پیش از اینکه وادار به عروسی با کاروِر شوم، فرار نکنم.»

*

جان که برای لورنا نگران شده بود به مزرعه بازگشت. او خوب می‌دانست که اگر سِر اِنزورِ پیر بمیرد. هیچ‌کس نمی‌تواند لورنا را از دست کاروِر نجات دهد.

چند روز پس‌ازآن، گوئنی، ندیمه‌ی لورنا، برای جان پیغامی آورد. سر انزور در حال مرگ بود و می‌خواست پیش از مرگ، جان را ببیند. جان متعجب شد و خیلی ترسید؛ اما ترس را از دل راند و به آنجا رفت.

سر انزور دون در اتاق سرد و تاریکی بستری بود که فقط با نور دو شمع روشن می‌شد. او موهایی سفید، چشمانی گودرفته و سیاه و صورتی خشن و عبوس داشت.

سر انزور، آرام در بستر خود نشسته بود. جان که از هیچ‌یک از دون‌ها، حتی کاروِر، نمی‌ترسید وقتی‌که سر انزور را دید از او ترسید.

سر انزور پرسید: «تو جان رید دهقان هستی؟»

جان گفت: «بله، اسمم این است.»

سر انزور گفت: «تو چطور جرئت کرده‌ای به ازدواج با لورنا فکر کنی! تو برای او مناسب نیستی. دیگر هرگز نباید او را ببینی. باید جداً قول بدهی که دیگر لورنا را نمی‌بینی!»

اما جان قولی نداد.

در همان موقع خود لورنا به اتاق آمد. هردوی آنها به پیرمرد گفتند که چقدر یکدیگر را دوست دارند. جان با چنان شجاعتی حرف می‌زد که پیرمرد هر چه کرد نتوانست تحت تأثیر قرار نگیرد. او می‌خواست لورنا خوشبخت شود. وقتی‌که دید جان و لورنا یکدیگر را دوست دارند، به لورنا گفت که جعبه‌ی کوچک او را بیاورد. او از داخل آن جعبه یک گردنبند الماس بیرون آورد که جان و لورنا خیال کردند از شیشه است. پیرمرد به لورنا گفت: «این گردنبند را به جان بسپار. من آن را از زمان کودکی‌ات نگه داشته‌ام.»

پیرمرد دیگر چیزی نگفت و لورنا و جان از نزدش رفتند. چیزی نگذشت که سر انزور مرد.

یک روز پس از به خاک سپردن سر انزور، هوا بسیار سرد شد: باد به‌شدت می‌وزید و یخ، زمین را مانند پولاد سخت کرده بود.

پرنده‌ها و خرگوش‌ها نمی‌توانستند غذا پیدا کنند. بسیاری از آنها وارد خانه‌ها می‌شدند تا از سرما در امان باشند و به‌این‌ترتیب کاملاً اهلی می‌شدند.

آنی پناهگاهی برای پرنده‌ها ساخته بود و به آنها غذا می‌داد.

چند روز بعد جان به فکر افتاد از حال لورنا باخبر شود. به همین جهت کفش مخصوص برف درست کرد و پس‌ازآنکه تاریکی همه‌جا را فراگرفت پنهانی به دره‌ی دون‌ها رفت.

درِ خانه‌ی لورنا را کوبید. گوئنی، ندیمه‌ی لورنا، در را به رویش باز کرد. لورنا از گرسنگی و سرما ضعف کرده بود؛ زیرا کاروِر دستور داده بود که تا لورنا با او عروسی نکند به او غذایی ندهند.

جان نان سیاه و مربایی را که همراه داشت به آنها داد. سپس لورنا و گوئنی را راضی کرد تا همراه او فرار کنند.

دون‌ها به خاطر رئیس جدیدشان «کونسِلور دون» پدرِ کاروِر، جشن گرفته بودند و این موضوع، فرار را آسان‌تر می‌ساخت.

جان با سرعت هرچه بیشتر به مزرعه بازگشت. او می‌خواست لورنا و گوئنی را با یک سرسره‌ی برفی از آبشار یخ‌زده پایین بیاورد.

چند طناب به سرسره بست تا بتواند به‌راحتی آن را بکشد و مقداری نوشیدنی قوی و چند دست لباس گرم از خانه برداشت. بعد کفش‌های مخصوص برفی را به پا کرد و به راه افتاد.

ماه در آسمان می‌درخشید و هوا بسیار سرد بود. جان، سرسره را از بشار بالا کشید و آن را به درختی بست.

سپس به خانه‌ی لورنا رفت. هیچ‌کس او را ندید؛ دون‌های جوان هنوز دور آتش جمع بودند و دون‌های پیر هم در خانه مانده بودند.

درِ خانه‌ی لورنا را کوبید؛ اما جوابی نیامد؛ داخل شد. دو نفر از دون‌ها مزاحم گوئنی و لورنا شده بودند.

لورنا در گوشه‌ای از اتاق، پشت یک صندلی، ایستاده بود و یکی از مردها می‌خواست آن صندلی را کنار بکشد. گوئنی بر زمین افتاده بود و پای مرد دیگر را گرفته بود.

جان یکی از دون‌ها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و دیگری را از خانه بیرون کشید و به میان برف‌ها انداخت. سپس فریاد زد: «باید عجله کنیم. این دو نفر به‌زودی همه‌چیز را برای بقیه تعریف می‌کنند.»

او لورنا را بلند کرد و به‌سوی سرسره برد. گوئنی به دنبال آنها راه می‌رفت. جان، آنها را در سرسره گذاشت و رویشان را با یک تکه پوست خز پوشاند. بعد آنها را به‌سوی آبشار یخ زده برد. لورنا به جان اطمینان داشت و نمی‌ترسید؛ اما گوئنی چند بار از ترس فریاد کشید. جان چوب‌دستش را در لابه‌لای صخره‌ها فرومی‌برد تا جلو سرعت سرسره را بگیرد. کمی بعد به پایین آبشار رسیدند. صحیح و سالم از دریاچه‌ی سیاه گذشتند و به‌سوی مزرعه رفتند.

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 6

لورنا آن‌قدر سردش شده بود که نمی‌توانست تکان بخورد. پس از ساعتی صدای پاس سگ‌های مزرعه به گوش رسید. سگ‌ها به خاطر ورود آنها به “پلاوِرز باروز ” پاس می‌کردند.

خانم رید، آنی و لیزی و یکی از مستخدمین، در آستانه‌ی دروازه ایستاده بودند. آنها از لورنا به گرمی استقبال کردند و او را به کنار آتش بخاری بردند. جان هم گوئنی را به آشپزخانه برد تا به او غذا بدهد.

لورنا همین‌که حالش بهتر شد به نزد مادر جان رفت. خانم رید، لورنا را بوسید و به او گفت که از آمدنش بسیار خوشحال است.

چیزی نگذشت که لورنا در مزرعه ساکن شد و همه از بودن او در آنجا خوشحال بودند.

جان مطمئن بود که دون‌ها در اولین فرصت می‌کوشند تا لورنا را ازآنجا ببرند؛ اما می‌دانست که آنها تا پیش از آب شدن برف‌ها به آنجا نمی‌آیند.

*

بهار فرارسید. برف‌ها آب شده بود و هوا رو به گرمی می‌رفت. هنوز همه‌چیز در آرامش به سر می‌برد.

روزی، تام فاگوس آمد و به خانواده‌ی رید خبر داد که چند جَریبی زمین خریده است و می‌خواهد به کار زراعت بپردازد. او شام را در خانه‌ی آنها خورد. سرِ شام، لورنا گردنبندی را که پدربزرگش به او داده بود به گردن بست. تام فاگوس گردنبند را برانداز کرد و گفت: «این از شیشه نیست، از الماس است.»

همه‌ی آنها فکر کردند که دون‌ها بایستی آن را از آدم ثروتمندی ربوده باشند.

روز بعد تام از نزد آنها رفت. چیزی از رفتن او نگذشته بود که جِرِمی استیکِلز که سراپا غرق در گِل بود، سوار بر اسب سررسید و گفت: من تیر خورده‌ام. سه نفر از دون‌ها مرا تعقیب کردند و چیزی مانده بود مرا بکشند.

جِرِمی داشت عده‌ای را دور خودش جمع می‌کرد تا علیه دون‌ها بجنگد؛ اما هنوز نفرات کافی گیر نیاورده بود. جان به او گفت: «تو باید تا می‌توانی همدست پیدا کنی. دون‌ها به‌زودی به مزرعه‌ی ما حمله می‌کنند؛ آنها می‌خواهند مرا بکشند و لورنا را ببرند.»

جان هم رفت تا عده‌ای برای جنگ با دون‌ها به دور خود گردآورد. همان شب، لورنا برای هواخوری از خانه بیرون رفت و گشتی تا کنار چشمه زد و ایستاد و به تماشای شنای اردک‌ها مشغول شد. ناگهان سرش را بلند کرد و در آن‌سوی رودخانه، کاروِر دون را دید که دارد نگاهش می‌کند و لبخند می‌زند.

لورنا از ترس نمی‌توانست تکان بخورد. کاروِر تفنگش را بالا برد و قلب او را نشانه گرفت. سپس آهسته تفنگش را پایین آورد و تیری به زمین شلیک کرد و گفت: «تو فردا پهلوی ما برمی‌گردی.» و رفت.

فردای آن شب، جان و یارانی که همراه خودش آورده بود برای شبیخون دون‌ها آماده بودند. خانم رید و دخترها به رختخواب رفتند و مردها به نگهبانی ایستادند.

گوئنی که در بالا رفتن از درخت ماهر بود به بالای درخت بلندی رفت. او ازآنجا می‌توانست تا مسافتی دور را زیر نظر بگیرد. چیزی نگذشت که دید عده‌ای سوار به‌سوی خانه می‌تازند. به‌سرعت از درخت پایین آمد و فریاد زد: «دون‌ها دارند می‌آیند. ده نفرشان در همین نزدیکی‌ها هستند.»

ده سوار وارد مزرعه شدند. ابتدا درهای طویله را باز کردند و همه‌ی اسب‌ها را فرار دادند. سپس اسب‌های خودشان را در طویله بستند. خانه آرام بود و دون‌ها کسی را نمی‌دیدند.

کاروِر فریاد زد: «زن‌ها را از خانه بیرون بیاورید. به لورنا صدمه‌ای نزنید. او مال من است، همه‌ی مردها را بکشید و تمام مزرعه را بسوزانید.» جان از شنیدن این حرف‌ها خیلی خشمگین شد، اما بازهم آرام گرفت و منتظر ماند.

دو نفر از یاران کاروِر با چند مشعل به نزدیکی محلی که جان ایستاده بود رسیدند. آنها می‌خواستند انبارها را آتش بزنند.

جان و یارانش در پناه خانه ایستاده بودند و دون‌ها آنها را ندیدند.

جان با چماقش بازوی یکی از آن دو را شکست و دیگری را بر زمین انداخت. فقط یک انبار آتش گرفته بود.

جِرِمی استیکِلز به یارانش دستور تیراندازی داد و دو نفر از دون‌ها تیر خوردند.

سپس جان به حیاط دوید و خود را به کاروِر دون رساند و او را از جا بلند کرد و در هوا تکان داد و گفت: «تو مرد پست و بدجنسی هستی.»

کاروِر یکه خورد. سعی کرد هفت‌تیرش را بکشد؛ اما جان پشت پایی به او زد و او را بر زمین انداخت.

هنگامی‌که سایر دون‌ها دیدند کاروِر بر زمین افتاد، پا به فرار گذاشتند. کاروِر هم از جا بلند شد و بنا به دویدن کرد.

از دون‌ها دو نفر کشته شده بودند و دو نفر دیگر هم همراه شش اسب، زندانی بودند.

*

چند هفته پس‌ازآن، روزی، کونسِلور دون، پدر کاروِر به پلاوِرز باروز آمد. کونسِلور نسبت به خانم رید بسیار مؤدب بود. پیش از آنکه حرفی بزند، تعظیمی کرد و لبخندی زد و گفت: «اگر لورنا و جان ازدواج کنند من خیلی خوشحال می‌شوم و از هرگونه مزاحمت و دردسری که تاکنون برایشان فراهم آورده‌ام، متأسفم؛ اما پیش از آنکه آنها تصمیم به ازدواج بگیرند، باید بگویم که این پدر لورنا بود که آقای رید را کشت.»

رنگ از روی جان پرید و گفت: «من حرفت را باور ندارم. تو بازهم می‌خواهی دردسر به پا کنی؛ اما اگر حرف‌هایت راست هم باشد بازهم با لورنا عروسی می‌کنم.»

جان نمی‌دانست به حرف‌های کونسِلور اعتماد کند، یا نه. آن شب دیر وقت بود و کونسلور نمی‌توانست برود. به همین جهت جان او را دعوت کرد که شب را در آنجا بماند.

کونسِلور زیاد نوشیدنی نخورد؛ اما وانمود کرد که گیج است و از جان خواست تا او را به محل خوابش راهنمایی کند.

صبح فردای آن شب، کونسِلور با آنی به آشپزخانه رفت و گفت: «خیلی دلم می‌خواهد ببینم شما چطور خامه درست می‌کنید.» نگاهی به ظرف‌های خامه انداخت و گفت: «من طلسمی بلدم که خامه را سفیدتر و بهتر می‌کند. تو باید یک گردنبند شیشه‌ای بیاوری و آن را از روی این ظرف بگذرانی.»

آنیِ ساده‌لوح حرف او را باور کرد و گفت که گردن بند مرجانش را می‌آورد؛ اما کونسِلور گفت که دانه‌های گردن بند باید از شیشه‌ی شفاف باشد.

آنی گفت: «می‌فهمم. لورنا یک گردن بند دارد که این‌طوری است.»

کونسِلور گفت: «هرچه می‌توانی زودتر آن را بیاور و به هیچ‌کس نگو، چون طلسم باطل می‌شود!»

وقتی‌که آنی با گردن بند لورنا برگشت، کونسِلور گردن بند را از روی ظرف گذراند و حرف‌های عجیب‌وغریبی زد. آنی ترسید، زیرا فکر می‌کرد این کار نوعی جادو است.

کونسِلور آهسته به او گفت: «حالا، این گردن بند را یک شبانه‌روز اینجا بگذار و فوراً به اتاقت برو و سه ساعت همان‌جا بمان.»

آنی که فکر می‌کرد گردن بند از شیشه است، به حرف او عمل کرد. همین‌که او رفت کونسِلور گردن بند را برداشت و با سرعت به دره‌ی دون‌ها بازگشت.

وقتی‌که جان فهمید چه اتفاقی افتاده است خیلی اوقاتش تلخ شد.

*

آن شب جِرِمی دوباره آمد و از جان خواست که بنشیند و به داستانش گوش بدهد. آن‌وقت گفت: «هفته‌ی پیش به یک زن ایتالیایی به نام بِنیتا برخوردم. سال‌ها پیش او با یک زن نجیب‌زاده که دو بچه داشت، به انگلستان آمده بود. آن زن همسر یک لُرد انگلیسی بود که در ایتالیا مرد. آنها در راه بازگشت به خانه، موردحمله‌ی دون‌ها قرار گرفتند. دون‌ها دختر کوچک را که گردن بندی از الماس به گردن داشت با خود بردند. آن زن و پسر کوچکش مردند و بنیتا رفت و در قهوه‌خانه‌ای که هنوز هم در آن کار می‌کند، مشغول کار شد.»

جِرِمی و جان مطمئن بودند که دختر کوچک این ماجرا «لورنا» است. جان کالسکه‌ای را که روز بازگشت از مدرسه دیده بود، به یاد آورد. سپس دختری که بر تَرک اسب یکی از دون‌ها نشسته بود، به یادش آمد. جِرِمی از جان خواست که تا مدتی این موضوع را به لورنا نگوید و گفت: «ابتدا باید دون‌ها را نابود کنیم. من صد نفر همدست دارم و برای حمله به دره‌ی دون‌ها آماده‌ام.» جِرِمی، جان و همدست‌هایشان عازم حمله به دره شدند. آنها وقتی‌که به نزدیک دره رسیدند، به سه دسته تقسیم شدند. دسته‌ی جان پیشاهنگ حمله شد؛ اما هنگامی‌که خواستند از صخره‌ها بالا بروند دون‌ها به آنها تیراندازی کردند و عده‌ی زیادی را کشتند. پس‌ازآن، مهاجمین خواستند از دره وسطی حمله کنند؛ اما دون‌ها تنه‌ی درختی را که بر فراز آن بود، رها کردند. جِرِمی و عده‌ی زیادی زخمی شدند. جان پیش دوید و توپ دون‌ها را با هر دو دست بلند کرد و آن را به‌سوی دروازه‌ی سنگین ورودی پرت کرد. دروازه در هم شکست؛ اما او نمی‌توانست یکه و تنها به دون‌ها حمله کند. به همین جهت به یاری زخمی‌ها شتافت.

جِرِمی زخم بدی برداشته بود. جان زخم او را به‌دقت بست.

عده‌ی بیشتری از دون‌ها برای دفاع از دره پیش آمدند و در اندک مدتی افراد جِرِمی را شکست دادند. به همین جهت آنها به‌سوی مزرعه عقب‌نشینی کردند.

حال جِرِمی خیلی بد بود. همدستان او هم در مزرعه ماندند تا مبادا دون‌ها غافلگیرشان کنند؛ اما دون‌ها حمله نکردند.

زندگی در مزرعه همچنان به‌آرامی پیش می‌گذشت؛ اما جان نگران بود؛ زیرا مادرش و لورنا مثل سابق با یکدیگر خوب نبودند. خانم رید هرگز نمی‌توانست حرف‌های کونسِلور را فراموش کند. «این پدرِ لورنا بود که آقای رید را کشت.» اما جان نمی‌توانست به آنها بگوید که پدرِ لورنا از دون‌ها نبوده است.

مدتی پس‌ازآن، دو مرد به مزرعه آمدند. آنها پیاده بودند و لباس‌های پاره در برداشتند. دون‌ها لباس‌ها و اسب‌هایشان را دزدیده بودند. آنها نامه‌ای برای لورنا آورده بودند. در آن نامه به لورنا گفته شده بود که به لندن برود.

لورنا در باغ، سرگرم گل چیدن بود. جان ‌وقتی‌که نامه را خواند، به نزد لورنا رفت و با او دراین‌باره حرف زد و گفت: «لورنا تو از دون‌ها نیستی. وقتی‌که بچه‌ی کوچکی بودی تو را از مادرت دزدیدند. در لندن اشخاصی هستند که پدر و مادر تو را می‌شناختند. حالا تو باید به لندن بروی و این اشخاص را ببینی و همه‌چیز را از آنها بپرسی.»

لورنا پرسید: «چرا دون‌ها می‌خواستند مرا نزد خودشان نگه دارند؟»

– «آنها می‌خواستند کاروِر با تو عروسی کند و بعد همه‌ی ثروت را به چنگ بیاورد؛ زیرا تو ثروتمند هستی.»

لورنا از اینکه می‌دید از دون‌ها نیست بسیار خوشحال شد.

فردای آن روز جان به قهوه‌خانه رفت تا با بنیتای ایتالیایی صحبت کند. آنها مدت زیادی درباره‌ی خانواده‌ی لورنا و اینکه چطور به انگلستان آمده بودند، حرف زدند. بنیتا به جان گفت که پدر لورنا یعنی «اِرل دوگال» مرد ثروتمند و صاحب‌مقامی بوده است.

جان گفت: «دلم می‌خواهد تو با من به خانه بیایی و لورنا را ببینی.»

جان و بنیتا سوار بر یک گاری پر از یونجه به پلاوِرز باروز بازگشتند. لورنا به پیشواز آنها آمد. او یکدست لباس سفید تابستانی پوشیده بود و در آن لباس، بسیار زیبا به نظر می‌رسید.

او ابتدا بنیتا را نشناخت. بنیتا چند یونجه از گاری به‌سوی لورنا پرت کرد و به ایتالیایی با او چیزی گفت. این کار لورنا را به یاد بازی‌ای انداخت که سال‌ها پیش باهم آن را انجام می‌دادند. لورنا فریاد زد: «اوه، بنیتا!» و به‌سوی بنیتا دوید و او را بوسید. حالا دیگر همه مطمئن بودند که لورنا از خانواده‌ی بزرگی است.

در تمام این مدت، تام فاگوس مدام از خانم رید اجازه می‌خواست تا با آنی ازدواج کند. خانم رید از آنها می‌خواست که صبر کنند. چون می‌ترسید که مبادا تام از زراعت خسته شود و دوباره به راهزنی بپردازد؛ اما تام خیلی سخت کار می‌کرد به همین جهت، خانم رید مجبور شد با عروسی آنها موافقت کند.

آنی در لباس عروسی‌اش زیبا به نظر می‌رسید. همه‌ی همسایه‌ها و جِرِمی و همه‌ی همدستان او که در مزرعه بودند به جشن عروسی آمدند و برای عروس و داماد چشم‌روشنی آوردند.

*

جان به مغازه‌ی دایی روبن رفت تا برای آنی چشم‌روشنی بخرد. مغازه بسیار درهم‌برهم و نامنظم بود. دایی روبن خیلی دلواپس بود.

جان پرسید: «دایی، چرا به کار مغازه‌تان نمی‌رسید. شما هر شب به کجا می‌روید؟»

روبن گفت: «اگر قول بدهی به کسی نگویی بهت نشان می‌دهم که به کجا می‌روم.»

آن‌وقت آنها از خلنگزارها به‌سوی مرداب یعنی همان‌جایی که آن مستخدم، مرد شب‌کلاه سفید را دیده بود، حرکت کردند. در آنجا به‌سوی حفره‌ی بزرگی که در زمین بود رفتند.

جان سرپوش حفره را کنار زد و هردو سوار بر یک دَلو که به‌وسیله‌ی یک طناب و یک قرقره کار می‌کرد، به درون حفره رفتند. در انتهای حفره، راهرو تاریکی بود که به محوطه‌ی سربازی که دستگاه بزرگی در آن کار می‌کرد منتهی می‌شد. چند نفر دیگر هم در آنجا بودند. جان با یکی از آنها که «سیمون کارفاکس» نام داشت، حرف زد.

روبن گفت: «ما اینجا را برای طلا می‌کَنیم و این کار را پنهانی انجام می‌دهیم. چون هیچ‌کس نباید بدون اجازه‌ی شخص پادشاه معدن حفر کند. این دستگاه، سنگ را خرد می‌کند و طلا را از آن جدا می‌سازد.»

وقتی‌که جان از راز دایی روبن و همین‌طور کارفاکس برای لورنا صحبت کرد، لورنا گفت: «پدر گوئنی، کارفاکسِ معدنچی بود.»

آن‌وقت جان به معدن برگشت و با سیمون صحبت کرد. سیمون به او گفت که زمانی دختری به اسم گوئنی داشته است. او فکر می‌کرد که دخترش گوئنی در حادثه‌ای کشته شده است. گوئنی در خلنگ‌زارها گم شده بود و دون‌ها پیدایش کرده بودند.

آن‌وقت جان، سیمون را به پلاوِرز باروز برد و در آنجا او دوباره دخترش را پیدا کرد. او و گوئنی خیلی خوشحالی بودند.

یک روز جان برای شرکت در یک مسابقه‌ی کُشتی به کورنوال رفت و حریف را شکست داد و ۱۰۰ لیره برد و با خوشحالی به خانه بازگشت.

همین‌که به خانه رسید پرسید: «لورنا کجا است؟»

خانم رید پاسخ داد: «او به لندن رفته است. لورنا حالا زن ثروتمندی شده است. قیّمش دنبال او فرستاده بود. او پیش از رفتن، نامه‌ای برایت گذاشت.»

نامه‌ی لورنا فقط چند سطر بود:

«عمویم قیّم من شده و من باید در لندن نزد او زندگی کنم؛ اما من همیشه تو را دوست دارم و به تو وفادار هستم. لورنای تو.»

جان از خواندن نامه خیلی غمگین شد.

*

در همین ایام چارلز دوم پادشاه انگلستان درگذشت و دسته‌ای از مردم که جانشین او را دوست نداشتند علیه دولت جدید قیام کردند.

روزی جان به دکان نعل‌بندی رفت تا نعل اسبش را عوض کند. در همان حال که داشت با چند جوان دیگر حرف می‌زد، مردی که یک پرچم آبی‌رنگ داشت به‌سوی آنها آمد و فریاد زد: «با ما همدست شوید و علیه دولت بجنگید!»

جان به حرف او اعتنایی نکرد و به خانه رفت.

پس‌ازآن، یک روز آنی با پریشانی زیاد به پلاوِرز باروز آمد و فریاد زد: «تام به شورشیان پیوسته است. جان، تمنا می‌کنم برو و او را بازگردان.»

جان به جستجوی تام فاگوس رفت. بین سربازان و شورشیان در ناحیه «سِج مور» جنگی درگیر بود. جان برای پیدا کردن نام به سِج مور رفت. در آنجا زخمیان زیادی در علفزارها افتاده بودند. جان از اسب پیاده شد تا به زخمی‌ها کمک کند. در همان حال که داشت به یکی از زخمی‌ها نوشیدنی می‌داد، بینی اسبی را بر فراز سرش حس کرد. آن اسب، «وینی»، اسب تام بود.

جان بر اسبش سوار شد و به دنبال وینی به راه افتاد. وینی او را یک‌راست به میدان جنگ برد. منظره‌ی وحشتناکی بود.

بیشتر شورشیان اسلحه نداشتند و هرچند که شجاع بودند، اما نمی‌توانستند امیدوار باشند که بر سربازان، پیروز شوند.

عده‌ی بیشتر و بازهم بیشتری از شورشیان زخمی و کشته شده بودند. عاقبت سواران دولتی از دو سو به آنها حمله بردند. جنگ به پایان رسید و سربازها پیروز شدند.

وینی، جان را از میدان جنگ به پناهگاه کوچکی برد. در داخل پناهگاه، تام که به‌شدت زخمی شده بود بی‌هوش افتاده بود. جان جرعه‌ای نوشیدنی به او داد.

تام گفت: «جان، مرا بر پشت اسبم سوار کن. دولتی‌ها پیروز شده‌اند و اگر من فرار نکنم، اسیر خواهم شد.»

جان زخم او را بست و او را سوار بر وینی کرد و به خانه فرستاد.

جان که خیلی خسته شده بود، محل آرامی پیدا کرد و خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بود که از خواب پرید؛ یک نفر او را به‌شدت تکان می‌داد.

دور و برش را نگاه کرد. چند سرباز ایستاده بودند. آنها جان را از شورشیان پنداشته بودند و می‌خواستند او را اسیر کنند؛ اما او دو نفر از آنها را بر زمین انداخت و گریخت.

کمی پس‌ازآن به قهوه‌خانه‌ای رسید و در آنجا چند سرباز از او خواستند که با آنها صبحانه بخورد. در همان حال که جان پهلوی آنها نشسته بود، سربازانی که در تعقیبش بودند سررسیدند و به بقیه هم گفتند که جان یک شورشی است.

بعضی از سربازها می‌خواستند جان را آزاد کنند و برخی دیگر می‌خواستند نگهش دارند؛ و به همین جهت جنگ و جدال بین سربازها درگرفت.

در این ضمن افسری از راه رسید و فرمان داد که جان را به اتهام شورش تیرباران کنند.

سربازها تفنگ‌ها را بالا بردند و منتظر شنیدن کلمه‌ی «آتش» شدند. جان فکر می‌کرد که عمرش به سر آمده است.

درست در همان لحظه‌ای که افسر می‌خواست فرمان آتش بدهد، سواری پیش دوید و فریاد زد: «این مرد زندانی من است.» او جِرِمی استیکِلز بود.

جِرِمی به افسر گفت که جان را می‌شناسد و او را با خود برد. وقتی ازآنجا دور شدند جِرِمی به جان گفت: «حالا فوراً به خانه برو!»

جان پاسخ داد: «اگر من به خانه بروم ممکن است سربازها -که خیال می‌کنند من یک شورشی فراری هستم- مرا بکشند و پلاوِرز باروز را توقیف کنند. آن‌وقت مادرم و لیزی از گرسنگی خواهند مرد.»

جِرِمی پاسخ داد: «پس تو باید به‌عنوان زندانی من به لندن بیایی و به دولت ثابت کنی که شورشی نیستی.»

*

جان همراه جِرِمی به لندن رفت و در بالاخانه‌ی یک کلاه‌فروشی اتاقی اجاره کرد. او هنوز یک اسیر جنگی بود و نمی‌توانست هر وقت که بخواهد بیرون برود و می‌بایست از جِرِمی اجازه بگیرد. به همین جهت مدت زیادی از روز را با کلاه فروش صحبت می‌کرد و او هم از اشراف لندنی برای جان چیزها می‌گفت.

روزی صحبت از بانوان اشراف شد و او به جان گفت: «زیباترین بانوی نجیب‌زاده، بانو لورنا دوگال است. او نزد عمویش “اِرل بِرَندیر ” زندگی می‌کند.»

جان به مغازه‌دار نگفت که لورنا را می‌شناسد؛ اما گفت که دلش می‌خواهد اگر بتواند، بانو لورنا را ببیند. مغازه‌دار گفت: «او یکشنبه‌ها وقتی‌که شاه و ملکه به کلیسا می‌روند، همراهی‌شان می‌کند. اگر بخواهی می‌توانم یکشنبه‌ی دیگر در کلیسا جایی برایت پیدا کنم.»

روز یکشنبه جان به کلیسا رفت. عده‌ی زیادی از مردم لندن در آنجا جمع بودند. به‌طوری‌که او مجبور شد عقب جمعیت بایستند.

جان فقط می‌توانست سقف کلیسا را ببیند. فکر کرد گل‌ها و شمع‌ها خیلی زیبا هستند. سپس شیپورها به صدا درآمدند و شاه و ملکه وارد شدند. پشت سر آنها ندیمه‌های ملکه می‌آمدند و لورنا هم در میان آنها بود. او لباس سفیدی پوشیده بود و گل سرخی به دست داشت.

ناگهان چشمش به جان افتاد و به نشانه‌ی آشنایی سری تکان داد و رفت.

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 7

اما پس‌ازاینکه همه رفتند، مردی یادداشتی از لورنا به جان داد. لورنا نوشته بود: «جان! من مثل همیشه تو را دوست دارم. برای دیدن من به خانه‌ی عمویم بیا. لورنای تو.»

جان با خواندن یادداشت از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. جان از وقتی‌که لورنا به لندن آمده بود، از او خبری نداشت و نمی‌دانست که آیا هنوز هم لورنا دوستش دارد یا نه.

روز دیگر جان به دیدن لورنا رفت. گوئنی او را به درون خانه راهنمایی کرد؛ اما از دیدن او چندان راضی به نظر نمی‌رسید.

لورنا وقتی جان را دید فریاد زد: «اوه، جان، از دیدنت چقدر خوشحالم! چرا به نامه‌هایم جواب ندادی؟»

جان که بیشتر متعجب شده بود، گفت: «از تو هیچ نامه‌ای به دستم نرسیده است.»

هردو متوجه شدند که گوئنی هرگز نامه‌های لورنا را برای جان نمی‌فرستاده. چون می‌خواسته که او جان را از یاد ببرد و با نجیب‌زاده‌ی ثروتمندی ازدواج کند.

لورنا آهی کشید و گفت: «دلم می‌خواست همین حالا با تو عروسی می‌کردم. من اینجا خیلی تنها هستم.»

جان از اینکه توانسته بود لورنا را ببیند خیلی خوشحال بود؛ و وقتی‌که از پلاوِرز باروز خبرهای خوشی شنید خوشحال‌تر شد.

خانم رید نوشته بود که دون‌ها آرام‌گرفته‌اند و دهقان‌ها تصمیم دارند که همه‌ی مایحتاج غذایی دون‌ها را به آنها بدهند. به‌شرط آنکه آنها هم دست از یاغیگری بردارند؛ و همچنین نوشته بود که تام فاگوس صحیح و سالم به منزل رسیده است.

خانم رید برای لورنا، یک غاز، چند تخم‌مرغ تازه، مربای گیلاس و کره‌ی تازه فرستاده بود. برای جِرِمی هم هدیه‌ای فرستاده بود و برای جان هم غذا و پول داده بود.

عموی لورنا، اِرل بِرَندیر به جان علاقه‌ی زیادی پیدا کرد و از او خواست که هرگاه فرصتی گیر می‌آورد به خانه‌ی آنها برود.

غروب یکی از روزها، هنگامی‌که جان از نزد لورنا بازمی‌گشت چشمش به سه نفر از اوباش افتاد که در گوشه‌ای نزدیک خانه اِرل بِرَندیر ایستاده بودند. او شکَش برداشت که مبادا این مردها دزد باشند و بخواهند به منزل اِرل دستبرد بزنند. ازاین‌رو در جایی ایستاد و دورادور آنها را زیر نظر گرفت.

وقتی‌که هوا تاریک شد، آن سه مرد از پنجره‌ی آشپزخانه بالا رفتند. یک نفر از درون خانه، پنجره را به رویشان باز کرد و مردها داخل شدند. جان به دنبال آنها رفت.

مردها به اتاق‌خواب اِرل رفتند. آنها می‌خواستند صندوق پر از پولی را که به دیوار بود باز کنند. یکی از آنها تفنگی به‌طرف اِرل نشانه رفت و گفت: «یا کلید را به ما بده، یا تو را می‌کشیم.» اِرل از دادن کلید صندوق سر باز زد.

در همان لحظه، جان داخل شد و با عصای خود تفنگ مَرد را از دستش به کناری انداخت و او را به زمین زد.

دو مرد دیگر به جان حمله بردند؛ اما او آنها را هم به زمین زد و دست‌وپایشان را بست.

اِرل بِرَندیر ماجرا را به پادشاه گزارش داد و پادشاه به جان دستور داد که به دربارش برود. جان یک دست لباس زیبا خرید و به دربار رفت. پادشاه و ملکه برای آنچه انجام داده بود از او قدردانی کردند. سپس پادشاه بک شمشیر خواست و به جان گفت که زانو بزند.

او در همان حال که با شمشیر شاهانه جان را لمس می‌کرد گفت: «اکنون برخیزید، سِر جان رید.»

*

حالا دیگر جان آزاد بود و می‌توانست به خانه بازگردد. با لورنا خداحافظی گرمی ‌کرد و از لندن رفت.

هنگامی‌که به خانه رسید خبرهای بدی شنید. دهقان‌ها به دون‌ها گوسفند، گاو، آرد و نوشیدنی داده بودند؛ اما دون‌ها از آرامش و صلح خسته شده بودند و دوباره کار خود را از سر گرفته بودند. از مسافرها به‌زور پول می‌گرفتند و خانه‌های مردم را غارت می‌کردند.

دهقان‌ها از جان خواستند که در بیرون کردن دون‌ها به آنها کمک کند.

جان نمی‌خواست بجنگد و می‌خواست یک‌بار دیگر به دون‌ها فرصت بدهد که آرام زندگی کنند. به همین جهت دستمال سفیدی به علامت صلح بر سر یک چوب بست و به دره‌ی دون‌ها رفت تا با کاروِر مذاکره کند.

کاروِر پیشنهادهای جان را نپذیرفت و وقتی‌که جان خواست بازگردد به یارانش دستور داد که از پشت، او را با تیر بزنند؛ اما جان به پشت صخره‌ای دوید و جان سالم به در برد.

او از زور خشم و ناراحتی حاضر شد دهقان‌ها را در جنگ با دون‌ها رهبری کند.

همه دهقانان اِگزمور با اسلحه و بی اسلحه در پلاوِرز باروز جمع شدند. آنها زن‌ها و بچه‌هایشان را هم همراه آورده بودند تا در هنگام جنگ در امان باشند.

عده‌ای دیگر ازجمله تام فاگوس به یاری آنها آمدند و دایی روبن هم با عده‌ی زیادی از دوستانش به یاری آمد. او هنوز هم از به یادآوردن کاری که دون‌ها سال‌ها پیش با او کرده بودند خشمگین بود.

سیمون کارفاکس و سایر معدنچیان هم به کمک آمدند.

همه می‌دانستند که حمله به دره‌ی دون‌ها بسیار مشکل است و شکست جِرِمی استیکِلز را به یاد داشتند.

دایی روبن و تام فاگوس برای حمله نقشه‌ای طرح کردند. آنها می‌دانستند که دون‌ها طلا دوست دارند و دلشان می‌خواهد معدن روبن را صاحب شوند. به همین جهت قرار شد سیمون کارفاکس را به دره‌ی دون‌ها بفرستند تا بگوید که حاضر است در به دست آوردن طلا، دون‌ها را کمک کند.

سیمون نمی‌خواست برود؛ اما سرانجام پذیرفت.

او به دره‌ی دون‌ها رفت و با کونسِلور ملاقات کرد و گفت: «معدنچی‌ها از روبن هاکبَک متنفرند و ما می‌خواهیم معدن طلایش را غارت کنیم و اگر شما جمعه‌شب بیست نفر از یارانتان را به خانه‌ی خرابه‌ی نزدیک معدن بفرستید باهم طلاها را غارت می‌کنیم.»

کونسِلور باوجود همه‌ی زیرکی‌اش داستان سیمور کارفاکس را باور کرد.

جمعه‌شب کونسِلور بیست نفر از یارانش را به دیدن سیمون کارفاکس فرستاد؛ کاروِر هم با آنها رفت. شب روشنی بود و ماه، بدر و تمام بود.

همان شب تام فاگوس دسته‌ای از یارانش را به انتهای دره‌ی دون‌ها و جلو دروازه‌ی بزرگ برد. آنها تا جایی که می‌توانستند سروصدا می‌کردند، تیراندازی می‌کردند و فریاد می‌کشیدند. بقیه‌ی دون‌ها با شنیدن صدای فریاد به‌طرف دروازه رفتند؛ اما نتوانستند کسی را ببینند. ازاین‌رو در جلو دروازه منتظر حمله ماندند.

در همان موقع جان رید یا بیست نفر به پایین آبشار و محلی که همیشه لورنا را می‌دید، رفت. به‌زودی در همان نزدیکی صدای تیراندازی شنیدند. این تیراندازی نشانه آن بود که در انتهای دیگر دره و نزدیک دروازه‌ی بزرگ هستند. حالا دیگر راه، کوبیده و هموار بود.

جان و همراهانش از آبشار بالا رفتند و به‌آرامی به بالای دره رسیدند.

وقتی‌که به خانه‌ی کاروِر رسیدند، جان فریاد زد: «حالا من در عوض خانه‌هایی که این مرد سوزانده است، خانه‌اش را می‌سوزانم.» آنها ابتدا زن و بچه‌های دون‌ها را از خانه‌ها بیرون آوردند. سپس جان، خانه‌ی چوبی را به آتش کشید.

سایرین خانه‌های دیگر را آتش زدند و چیزی نگذشت که آتش از همه طرف شعله کشید.

همین‌که دون‌ها فهمیدند چه اتفاقی افتاده است، بی‌درنگ به دهکده بازگشتند و جان و یارانش آنها را زیر باران گلوله گرفتند. دون‌ها برای حفظ خانه‌هایشان شجاعانه می‌جنگیدند.

جنگ تمام شب ادامه داشت. هنگامی‌که سپیده دمید دیگر خانه‌ای به‌جا نمانده بود و همه‌ی دون‌ها کشته و زخمی شده بودند.

جنگ نزدیک به اتمام بود که جان دید کونسِلور می‌خواهد فرار کند. به دنبال او دوید و او را گرفت.

کونسِلور فریاد زد: «جان، سِر جان! تنها امید نجات من تو هستی!»

جان پاسخ داد: «تو را به دو شرط آزاد می‌کنم: اول اینکه بگویی قاتل پدرم کیست؟»

کونسِلور جواب داد: «پسر من کاروِر او را کشت. اگر من آنجا بودم جلوش را می‌گرفتم.»

جان می‌دانست که کونسلور از جنگ و کشت و کشتار دل خوشی ندارد و ازاین‌رو حرف او را باور کرد. سپس گفت: «شرط دوم، تو باید گردنبند بانو لورنا را به من پس بدهی.»

پیرمرد گفت: «گردنبند نزد کاروِر است.»

جان حرف او را باور کرد؛ اما همین‌که خواست او را رها کند متوجه شد که او می‌خواهد چیزی را در جیب خود پنهان سازد.

جان دست به جیب او برد و گردنبند الماس لورنا را بیرون کشید. پیرمرد فریاد زد: «این گردنبند را نگیر. تنها دارایی من همین است.»

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 8

جان که به حال پیرمرد متأسف بود، گفت: «نمی‌توانم بگذارم تو آن را ببری. چون مال من نیست؛ اما یکی از الماس‌هایش را به تو می‌دهم.»

سپس یکی از الماس‌ها را کند و کونسلور آن را گرفت و گریخت. ازآن‌پس دیگر کسی او را ندید.

در همان موقع، کاروِر و دسته‌ی بیست‌نفری‌اش به معدن رفته بودند تا سیمون کارفاکس را ببینند.

وقتی‌که به خانه‌ی قدیمی رسیدند، سیمون به دیدار آنها رفت و گفت: «ما در اینجا می‌مانیم تا مردها با طلاها از معدن بیرون بیایند و طلاها را از آنها بگیریم. به نظر من بد نیست در حین انتظار نوشیدنی بنوشیم.»

همه نوشیدنی نوشیدند؛ اما در لیوان سیمون فقط آب بود. دون‌ها گیج شدند و تفنگ‌ها را زمین گذاشتند

آنها آن‌قدر گیج بودند که متوجه نشدند سیمون در تفنگ‌هایشان آب می‌ریزد تا نتوانند تیراندازی کنند.

وقتی‌که دون‌ها از زور گیجی از پا افتادند، سایر معدنچیان سررسیدند و تفنگ‌هایشان را به‌سوی دون‌ها نشانه رفتند. دون‌ها تفنگ‌ها را برداشتند و خواستند تیراندازی کنند؛ اما گلوله‌ای از تفنگ‌ها شلیک نمی‌شد. ازاین‌رو با دست خالی تا آنجا که توانستند از خود دفاع کردند و کشته شدند و فقط کاروِر توانست بگریزد. او به روی اسب سیاه و بزرگش پرید و در تاریکی شب ناپدید شد.

جان و دوستانش، زن و بچه‌های دون‌ها را به پلاوِرز باروز بردند. دهقان‌ها زن‌ها را در پیدا کردن کار کمک می‌کردند و با آنها بسیار مهربان بودند. در اندک مدتی بیشتر زن‌ها با بچه‌هایشان خانه‌های تازه پیدا کردند.

جان از پسر کوچکی نگهداری می‌کرد که «اِنزی دون» نام داشت. انزی پسر کاروِر بود؛ اما شجاع و درستکار بود. انزی از جان خیلی خوشش می‌آمد و با او به همه‌جا می‌رفت.

حالا که دون‌ها مجازات شده بودند، همه‌چیز آرام بود. جان خوشحال بود. چون، به‌زودی پس از جنگ، لورنا به خانه‌ی آنها بازمی‌گشت.

در این گیرودار، عموی لورنا، اِرل بِرَندیر درگذشته بود و حالا لورنا آزاد بود تا هر کاری که بخواهد انجام دهد. او می‌خواست با جان ازدواج کند.

خانم رید و لورنا و لیزی برای عروسی نقشه‌ها کشیدند.

اما جان فراموش نکرده بود که کاروِر هنوز هم زنده است.

*

سرانجام روز عروسی رسید. لورنا لباس سفید زیبایی پوشیده بود.

هنگامی‌که مراسم ازدواج در کلیسا به پایان رسید، جان انگشترش را به انگشت لورنا کرد و هر دو به‌سوی هم برگشتند تا یکدیگر را ببوسند. همین‌که جان لورنا را در آغوش گرفت صدای تیری شنید و لورنا بر زمین افتاد. جان او را بلند کرد و با او حرف زد؛ اما جوابی نشنید و مطمئن شد که او مرده است. او را در بغل خانم رید گذاشت و از کلیسا بیرون دوید.

او می‌دانست که کاروِر دون به لورنا تیراندازی کرده است و گرچه اسلحه‌ای نداشت، بر پشت اسبش پرید و رفت تا او را پیدا کند. پس از اندکی اسب بزرگ و سیاه کاروِر را در جلو خود دید.

کاروِر، پسر کوچکش، اِنزی را هم با خود برده بود. وقتی‌که انزی، جان را دید، دست‌هایش را به‌سوی او دراز کرد و گریه را سر داد. او از پدرش می‌ترسید.

هردو اسب، لحظه‌به‌لحظه بر سرعتشان می‌افزودند. پس از مدتی به باتلاق نزدیک معدن رسیدند.

در آنجا کاروِر به جان تیراندازی کرد و او را زخمی ساخت؛ اما جان از پا نیفتاد و به اسب کاروِر تنه زد و کاروِر را به زمین انداخت سپس به اِنزی گفت که برود و بازی کند و خودش ایستاد تا کاروِر از جا بلند شود. کاروِر و

جان با یکدیگر به زورآزمایی پرداختند. جان طوری کاروِر را گرفت که او نمی‌توانست تکان بخورد. وقتی کاروِر از حال رفت جان به او گفت: «تو مغلوب شدی. برو و دیگر بازنگرد»؛ اما وقتی‌که جان، کاروِر را رها کرد، او پایش لیز خورد و در باتلاق افتاد و غرق شد.

جان، انزی را برداشت و به خانه رفت.

هنگامی‌که به مزرعه رسید، روث هاکبَک را در آنجا دید و به او گفت: «بگذار لورنای عزیزم را ببینم و بعد خودم را بکشم.»

روث گفت: «جانِ عزیزم! تو حالا نمی‌توانی او را ببینی. او نمرده و من امیدوارم که زنده بماند؛ اما اگر حالا تو را ببیند یکه می‌خورد و ممکن است بمیرد. تو هم باید به رختخواب بروی تا حالت بهتر شود.» جان به‌سختی می‌توانست حرف او را باور کند. روث دستور همه‌چیز را می‌داد و آنی هم به او کمک می‌کرد.

جان مدتی بستری بود. در تمام این مدت فکر می‌کرد که چیزی به مرگ لورنا نمانده است.

هنگامی‌که جان حالش بهتر شد یک روز روث به اتاق او آمد و گفت: «برایت یک مهمان دارم.»

پشت سر او «لورنا» به درون آمد. او مثل همیشه زیبا بود. جان و لورنا یکدیگر را در آغوش گرفتند و لورنا گفت: «روث جان مرا نجات داد.»

*

حالا که دون‌ها نابود شده بودند، همه می‌توانستند بدون وحشت، در آرامش زندگی کنند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=39185

***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. مادر سه کودک

    سلام
    شب شما بخیر
    ببخشید چرا دیگه داستان نمیزارید؟؟

    • سلام. در حال کار روی یک مجموعه داستان نسبتاً بلند به نام «کتابهای طلایی» هستیم. در عین حال، داستان کوتاه کودکانه هم کار می کنیم. ممنون که یاداوری کردید. با تشکر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *