تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-ریزه-میزه

قصه کودکانه: فندقی ریزه میزه || خوب غذا بخورید تا بزرگ بشید!

قصه کودکانه پیش از خواب

فندقی ریزه میزه

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود در خانه‌ای کوچک و زیبا، پسر خوب و باادبی زندگی می‌کرد که قد یک فندق بود. برای همین هم همه او را «فندقی» صدا می‌کردند. فندقی از این‌که کوچولو بود و بزرگ نمی‌شد خیلی غصه می‌خورد و ناراحت بود.

اما فندقی باهمه‌ی خوبی‌هایی که داشت یک اخلاق بد هم داشت و آن اخلاق بد این بود که خیلی نامرتب و بازیگوش بود. تازه او غذایش را هم تا آخر نمی‌خورد. خوب معلوم است دیگر! برای همین هم اصلاً بزرگ نمی‌شد و قد یک فندق مانده بود. هر چه مامانِ فندقی به او می‌گفت که در کارها باید کمک کنی، مرتب باشی و غذایت را تا آخر بخوری تا بزرگ بشوی، فندقی گوش نمی‌کرد که نمی‌کرد.

یک روز یکی از دوستان فندقی به خانه‌ی آن‌ها آمد تا باهم بازی کنند. آن‌ها همه‌ی اسباب‌بازی‌ها را از سبد بیرون ریختند و ساعت‌ها باهم بازی کردند. نزدیک ظهر که شد دوست فندقی خداحافظی کرد و به خانه‌ی خودشان رفت.

وقت ناهار شده بود و مامانِ فندقی برایش آش خوشمزه‌ای پخته بود. آش که حاضر شد مادر صدا زد: «فندقی، فندقی، پسرم، بیا ناهار بخور.»

اما هیچ خبری از فندقی نشد. مادر خیلی تعجب کرد. همین‌طور صدا می‌زد و توی اتاق دنبال فندقی می‌گشت که دید وای وای، همه‌ی اسباب‌بازی‌ها روی زمین پخش شده و فندقی هم نیست. فندقی زیر اسباب‌بازی‌ها خوابش برده بود و صدای مادرش را نمی‌شنید. او آن‌قدر کوچک بود که مادرش نمی‌توانست او را ببیند.

مادر، وقتی اتاقِ ریخت‌وپاش و نامرتب را دید ناراحت شد و تند و تند مشغول جمع‌وجور کردن اتاق شد. همه‌ی اسباب‌بازی‌ها را ریخت توی سید و فندقی کوچولویِ قصه ما هم قاتى اسباب‌بازی‌ها رفت توی سبد. وای که آنجا چقدر تاریک بود! فندقی رفت زیر دست خرسِ تپلی جای گرم و نرمی پیدا کرد خوابید.

کمی که گذشت فندقی از خواب بیدار شد. با تعجب به دوروبرش نگاه کرد و با خود گفت: «اینجا دیگر کجاست؟» تکانی به خودش داد تا بیرون بیاید؛ اما نتوانست. رویش پر شده بود از اسباب‌بازی. شروع کرد به نق زدن و گریه کردن. خرس تپلی گفت: «چی شده فندقی؟ چرا گریه می‌کنی؟»

فندقی با دلخوری گفت: «ببین من چقدر کوچولو هستم. اصلاً نمی‌توانم از سبد بیرون بیایم.»

توپ آبی خودش را کنار کشید و گفت: «فندقی، یک‌کمی دیگر سعی کن. شاید بتوانی بیایی بیرون.»

فندقی بازهم سعی کرد؛ اما او خیلی ضعیف بود. چون هیچ‌وقت غذایش را تا آخر نمی‌خورد. برای همین هم اصلاً زورش زیاد نبود و نمی‌توانست خیلی از کارها را انجام بدهد. بعد از تقلای زیاد، اخم‌هایش را درهم کرد و نشست.

ماشین سبز کوکی وقتی دید فندقی خیلی غمگین و ناراحت است گفت: «فندقی دلت می‌خواهد بزرگ و قوی باشی؟»

فندقی با خوشحالی جواب داد: «بله، خیلی دلم می‌خواهد. ولی من هیچ‌وقت نمی‌توانم بزرگ بشوم.»

خرس تپلی گفت: «می‌توانی. تو باید غذایت را تا آخر بخوری، تنبلی نکنی و به حرف بزرگ‌ترهایت گوش کنی و به دیگران کمک کنی.»

فندقی گفت: «خرس تپلی، من تنبل نیستم. ولی وقتی می‌خواهم وسایل و اسباب‌بازی‌ها را جمع کنم خیلی زود خسته می‌شوم.»

ماشین کوکی گفت: «خوب این به خاطر این است که تو خوب غذایت را تا آخر نمی‌خوری و قوی نیستی. برای همین هم بزرگ نمی‌شوی و قد یک فندق کوچولو مانده‌ای.»

فندقی کمی با خودش فکر کرد و گفت: «شما درست می‌گویید. وقتی غذایم را خوب می‌خورم خیلی قوی می‌شوم و اگر مثل بزرگ‌ترها وسایلم را ریخت‌وپاش نکنم و همه‌چیز را مرتب سر جایش بگذارم می‌توانم خیلی زود بزرگ بشوم.» همه‌ی اسباب‌بازی‌ها با صدای بلند برای فندقی هورا کشیدند و دست زدند.

ماشین کوکی گفت: «خوب حالا همه‌ی باهم از سبد بیرون می‌رویم.» و با یک حرکت سریع، همه‌ی اسباب‌بازی‌ها دوباره از سبد بیرون آمدند و فندقی هم با بقیه آمد بیرون.

فندقی با خوشحالی به‌طرف آشپزخانه دوید و گفت: «به‌به چه بوی خوبی!» و غذایش را تا آخر آخر خورد. وقتی غذا تمام شد فندقی احساس کرد کمی بزرگ‌تر شده است. از مادرش تشکر کرد و رفت سراغ اسباب‌بازی‌ها و با دقت و حوصله همه را ریخت توی سبد.

ماجرای آن روز فندقی و اسباب‌بازی‌ها یک راز بود. رازی که آن‌ها برای همیشه توی دلشان آن را نگاه داشتند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38364

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *