تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پریان-جواهر-و-قورباغه

قصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم

قصه کودکانه

جواهر و قورباغه

برگرفته از کتاب: گهواره‌ لاله ها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350

به نام خدای مهربان

روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. دختر بزرگ‌تر آن‌قدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی می‌گرفتند. این مادر و دختر آن‌قدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچ‌کس با آن‌ها سلام و علیکی نداشت.

ولی دختر کوچک‌تر شیرین‌زبان و مهربان بود و در زیبایی چیزی از ملکه‌های وجاهت کم نداشت. از آنجائی که در دنیا هر کس از آدم‌های مثل خودش خوشش می‌آید، این پیرزن، دختر بزرگ خودش را مثل بت می‌پرستید. درحالی‌که از دختر کوچک بی‌نهایت متنفر بود. او را وادار می‌کرد در آشپزخانه غذا بخورد و تمام کارهای خانه را به تنهائی انجام بدهد.

علاوه بر این‌ها او هرروز مجبور بود برود و با کوزه از چشمه‌ای که در يك فرسخی بود آب بیاورد. او يك روز که کنار چشمه داشت کوزه‌ی خودش را آب می‌کرد، يك پیرزن فقیر آمد و خواهش کرد مقداری آب به او بدهد تا بنوشد.

«آه، به چشم، با کمال میل» و فوراً کوزه را از يك جای تمیز چشمه آب کرد و به او داد و موقعی که پیرزن آب می‌نوشید زیر کوزه را با دست نگه‌داشته بود تا پیرزن راحت‌تر آب بنوشد.

پیرزن مهربان بعد از نوشیدن آب گفت: «دخترك عزيزم، تو چقدر قشنگ و مهربان هستی! من حتماً باید به تو هدیه‌ای بدهم.»

حالا باید بدانید که این پیرزن يك پری بود که خودش را به قیافه‌ی يك پیرزن گدا درآورده بود تا اخلاق و رفتار این دختر زیبا را آزمایش کند. او بعد به حرف خود ادامه داد و گفت: «من کاری می‌کنم که همراه با هر کلمه‌ای که می‌گویی يك گل، يا يك جواهر از دهانت بیرون بیاید.»

وقتی‌که این دختر زیبا به خانه برگشت مادرش او را سرکوفت زد که چرا این‌قدر معطل کرده است. دختر بیچاره گفت:

«مادر جان، انشاالله برای دیر آمدن، من را می‌بخشی.» و با گفتن این کلمات از دهانش سه دانه گل سرخ، دو دانه مروارید و سه قطعه الماس بیرون آمد.

مادرش با تعجب گفت:

«آه دخترکم، فکر می‌کنم از دهان تو مروارید و الماس بیرون می‌ریزد. بگو ببینم چه اتفاقی برای تو افتاده است؟» و بد نیست بدانید برای اولین مرتبه بود که او را «دختركم» صدا می‌کرد…

دخترك بینوا با سادگی همه‌چیز را تعریف کرد و همان‌طور مرتب موقع حرف زدن از دهانش الماس بیرون می‌ریخت.

مادرش گفت:

«آه، خدای من! من باید دختر بزرگم را هم سر چشمه بفرستم. آه، بیا نگاه کن از دهان خواهرت الماس بیرون می‌ریزد؛ آیا دلت نمی‌خواهد تو هم مثل او باشی؟ کار ساده ایست، فقط باید بروی و از چشمه يك كوزه آب بیاوری و وقتی پیرزنی از تو آب خواست خیلی مؤدبانه به او آب بدهی تا بنوشد.»

دختر پررو گفت:

«خوشم باشد. چه بهتر از این! من بروم و از چشمه آب بیاورم؟ هرگز!»

مادرش گفت:

«دختر بی‌تربیت، ساکت! همین‌الان باید بروی و آب بیاوری.»

او به‌اجبار يك پارچ نقره‌ای برداشت و غرغرکنان به راه افتاد. تازه به چشمه رسیده بود که دید خانمی با لباس‌های مجلل از میان جنگل بیرون آمد و از او آب خواست. این همان پری بود و حالا خودش را به‌صورت يك ملکه درآورده بود تا بی‌ادبی و گستاخی این دخترك را امتحان کند.

اما دختر پررو گفت:

«الهی شکر! مگر من اینجا آمده‌ام که خدمت ترا بكنم؟ و این پارچ نقره‌ای را آورده‌ام که تو با آن آب بنوشی؟! ولی حالا اگر خیلی دلت می‌خواهد بیا خودت آن را آب کن و بنوش»

پری بدون آنکه عصبانی بشود گفت:

«تو چه دختر بی‌ادبی هستی. حالا که خواهش کسی را اجابت نمی‌کنی، من کاری می‌کنم که با هر کلمه از دهانت يك قورباغه‌یا مار بیرون بیاید.»

دختر گستاخ و پررو پارچ را آب کرد و به خانه برگشت. مادرش همین‌که او را از دور دید، با خوشحالی فریاد کشید: «آه، دختر عزیزم آمد!»

دخترك لوس و بی‌ادب هم جواب داد: «مادر، من برگشتم.» و از دهانش دو تا افعی و دو تا قورباغه بیرون پرید.

مادرش فریاد کشید:

«آه، خدایا! به من رحم کن! چه دارم می‌بینم! آیا خواهر حسود تو این بلا را به سرت آورده است؟ او سزای این بدجنسی خودش را خواهد دید!» و فوراً دوید تا دختر كوچك را با چوب تنبیه کند.

دخترك از دست او فرار کرد و به جنگل رفت.

در جنگل، پسر امیر که از شکار برمی‌گشت به او برخورد و دید که چه اندازه زیباست و از او پرسید که چرا تنهاست و برای چه گریه می‌کند.

«آه، مادرم مرا از خانه بیرون کرده است.»

پسر امیر چون دید که پنج شش دانه مروارید و مقدار زیادی الماس از دهانش بیرون ریخت خیلی متعجب شد و علتِ از خانه بیرون کردن او را پرسید. دخترك هم تمام سرگذشت خودش را تعریف کرد. پسر امیر عاشق او شد و دید دختری بهتر از او برای همسری نمی‌تواند انتخاب کند و او را با خودش به قصر، پیش پدرش برد و در آنجا باهم عروسی کردند.

اما خواهر بزرگ پرافاده آن‌قدر تنفرانگیز شده بود که حتی مادرش هم دیگر نمی‌توانست تحملش کند و او را در خانه تنها گذاشت و فرار کرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38269

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *