تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-کوتوله-و-زن-باغبان

قصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن

قصه های پریان

هانس کریستین اندرسن

کوتوله و زن باغبان

نویسنده: هانس کریستین اندرسِن
مترجم: جمشید نوایی

به نام خدا

کوتوله‌ها را که می‌شناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟

او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چه‌بسا حتی خودش آن‌ها را می‌سرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» می‌خواند.

صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو می‌بایست وزیر می‌شد، یا دست‌کم زن وزیر.

نوشت: «زمین در لباس میهمانی‌اش زیباست» و با استفاده از قافیه‌ها به‌عنوان چسب، این فکر را به افکار زیاد دیگری «چسباند» و بدین ترتیب ترانه‌ای بلند و زیبا سرود.

آقای «کیزه روپ» – اسم اصلاً اهمیتی ندارد – آموزگار مدرسه، برادرزاده‌ی باغبان بود و هنگام دیدارش، شعر را شنید و ادعا کرد که در تعریف این تجربه هرچه بگوید کم است؛ و گفت: «شما صاحب سرزندگی و استعدادید.»

باغبان گفت: «وراجی و حرف مفت. سرزندگی! واقعاً که او را با این مهملات تحریک نکن. همسر، بدنه‌ی اصلی خانه است – بدنه‌ی شایسته. او باید به دیگ و قابلمه‌اش برسد و خاطرجمع بشود که شوربایش ته نگیرد و نسوزد.»

زنش گفت: «اگر شوربا ته بگیرد و بسوزد، با یک قاشق چوبیِ کوچک، قسمت سوخته را برمی‌دارم؛ و اگر تو بسوزی، با یک نوازش رفعش می‌کنم. آدم فکر می‌کند تو فقط در فکر کلّه‌ی کلم و سیب‌زمینی هستی، اما گل‌هایت را دوست داری.» بعد نوازشش کرد و گفت: «و گل‌ها سرزندگیِ باغ است.»

باغبان گفت: «مواظب ظرف و تاوه‌ات باش» و رفت توی باغ که «ظرف و تاوه» اش بود و به‌خوبی از آن‌ها مواظبت می‌کرد.

آموزگار ماند و با زن‌عمویش صحبت کرد؛ و درباره‌ی جمله‌ی او: «زمین زیباست»، سخنرانی مفصلی کرد.

«زمین زیباست؛ و گفته‌شده که ما باید بر آن غلبه کنیم و سالارش بشویم. یکی با قدرت روحش چنین است، دیگری با قدرت جسمش. یک انسان، به شکل علامت سؤال، تفکر انگیز به وجود می‌آید و دیگری به شکل علامت تعجب. یکی اسقف می‌شود و دیگری آموزگار؛ اما همه‌چیز به خیر می‌گذرد: زمین زیباست و همیشه بهترین لباس میهمانی‌اش را به تن دارد. خانم، شعرِ خیلی فکورانه‌ای است؛ سرشار از احساس و جغرافی.»

زن باغبان گفت: «آقای کیزه روپ، سرزندگی از خودتان است. به‌طورقطع یک سرزندگی تمام‌عیار. بعد از گفتگو با شما، آدم روحیه‌ی خودش را بهتر درک می‌کند.»

و آن‌ها یک‌بند صحبت کردند؛ با همین ظرافت و هوشمندی‌ای که حرف‌هایشان را شنیدیم. در آشپزخانه، کوتوله نشسته بود. می‌دانی که چه قیافه‌ای دارد: لباس سفید به تن می‌کند و کلاه پشمی قرمزی به سر می‌گذارد. او هم داشت حرف می‌زد؛ اما کسی به‌جز گربه صدایش را نمی‌شنوید و این گربه را زن باغبان «خامه دزد» صدا می‌کرد.

کوتوله از دست خانم خانه، کلّه و کوک بود. چون خانم باور نمی‌کرد که او وجود دارد. هرگز کوتوله را ندیده بود؛ اما با توجه به تمام کتاب‌هایی که خوانده بود، دست‌کم چیزهایی درباره‌اش می‌دانست. کمی توجه به جایی برنمی‌خورد؛ اما حتی در شب عید میلاد، یک قاشق شوربا هم به او داده نشده بود. درحالی‌که اجدادش یک کاسه‌ی پروپیمان گرفته بودند. آن‌هم از دست زن‌هایی که حتی خواندن و نوشتن بلد نبودند. در وسط شوربا یک قلنبه کره بود و خامه هم دورتادورش. همین‌که اسم شوربا به گوش گربه می‌خورد چک‌وچانه‌اش را می‌لیسید.

کوتوله غرولند کرد و گفت: «خانم، مرا تصور و خیال و وهم می‌خواند. منظورش از این حرف‌ها چیست، عقلم قد نمی‌دهد؛ اما اینکه منکر وجودم می‌شود، مطلب را درک می‌کنم؛ و از موضوع دیگری هم سر درمی‌آورم و آن اینکه می‌نشیند و مثل گربه برای آن بچهْ کتک زن که آموزگار صداش می‌کنند ریسندگی می‌کند. همان‌طور که مرد خانه می‌گوید، می‌گویم: «زن، مواظب ظرف‌هایت باش!» و حالا کاری می‌کنم که تمامشان سر بروند.»

باری، کوتوله بر آتش دمید که شعله‌ور شد و ظرف سر رفت. کوتوله خندید و گفت: «حالا می‌روم طبقه‌ی بالا و چند جفت از جوراب‌های باغبان را ریش‌ریش می‌کنم. پنجه و پاشنه‌شان را سوراخ می‌کنم تا خانم چیزی برای تعمیر داشته باشد. اگر زیاد دل‌مشغول شعربافی نباشد، جوراب‌های شوهرش را مرمت می‌کند.»

گربه عطسه کرد؛ اما چیزی نگفت؛ بااینکه همیشه کُت پوستی تنش بود سرما خورده بود.

کوتوله به گربه گفت: «درِ گنجه را باز کرده‌ام. خامه‌ای به ضخامت کره در آن است. اگر تو نلیسیش، من می‌لیسم.»

گربه گفت: «تقصیر را گردن من می‌اندازند و کتک می‌خورم؛ بنابراین چه‌بهتر که من هم بلیسم» و دست‌وپایش را دراز کرد.

کوتوله خندید و گفت: «اول خامه، بعد جیغ و ناله. به اتاق آموزگار می‌روم و بند شلوارش را آویزان می‌کنم رو آیینه و جوراب‌هایش را می‌اندازم تو کاسه‌ی دستشویی. آن‌وقت فکر خواهد کرد دوایی را که خورده خیلی قوی بوده و سرگیجه گرفته. دیشب رو کومه‌ی هیزم‌ها نشسته بودم و سربه‌سر سگ می‌گذاشتم. پرید طرف پایم. ولی پنجولش به من نرسید. هرقدر هم که بالا می‌پرید، من بالاتر بودم و همین سگ احمق را چنان از کوره دربرد که عوعو کرد. بد قشقرقی به راه انداخت. آموزگار سرش را از پنجره آورد بیرون. بااینکه عینک به چشم داشت مرا ندید؛ همیشه با عینک می‌خوابد.»

گربه خواهش کرد: «اگر خانم آمد میو کن، امروز زیاد حالم خوب نیست، گوشم هیچ نمی‌شنود.»

کوتوله گفت: «دلت برای یک‌چیز شیرین لک زده. برو تو گنجه و خامه بلیس، ناخوشی‌ات را برطرف کن؛ اما یادت نرود که سبیل‌هایت را پاک کنی. من به اتاق پذیرایی می‌روم گوش بایستم.»

و کوتوله رفت طرف در. نیمه‌باز بود. تنها آموزگار و زن باغبان در اتاق بودند. داشتند درباره‌ی مطلبی صحبت می‌کردند که آموزگار به نحو خیلی زیبایی آن را مهم‌ترین چیزی خوانده بود که در دیگ و دیگچه‌ی یک خانه پیدا می‌شود: موهبت تفاهم.

زن باغبان سرخ شد و گفت: «آقای کیزه روپ، چیزی را به شما نشان می‌دهم که هرگز به هیچ موجود خاکی‌ای نشان نداده‌ام – به‌خصوص یک مرد – شعرهایم! برخی از آن‌ها خیلی بلند است، اسمشان را گذاشته‌ام: دیوان شعر کدبانوی دانمارکی! علاقه‌ی زیادی به واژه‌های قدیمی دارم.»

آموزگار در موافقت با او گفت: «به زبانمان باید افتخار کنیم. باید سایه‌ی واژه‌های آلمانی را از سرمان کم کنیم.»

زن باغبان گفت: «من کم می‌کنم! هرگز نمی‌گویم Kliener یا Blatterteig، می‌گویم کیک‌های روغنی و خمیر ساخته‌شده از برگ.» بعد، از کَشو، دفتر یادداشت کوچک جلد سبزی درآورد که دو لکه مرکب رویش بود.

«حال و هوای تأثرانگیز زیادی در این کتاب هست. تمایل شدیدی به غم و اندوه دارم. عنوان یکی از آن‌ها «ناله‌های شبانه» است و دیگری «غروب من» و نام یکی دیگر «وقتی با کِلِه منسون ازدواج کردم». می‌توان از خیر خواندن این‌یکی گذشت، درباره‌ی شوهرم است، خیلی تأثرآور است. گمان می‌کنم «وظیفه‌ی کدبانو» از همه بهتر باشد. تمام آن‌ها غم‌انگیز است، من در این راه خیلی صاحب استعدادم. یکی از آن‌ها خنده‌دار است؛ افکار خنده‌آوری را مطرح می‌کند. گاهی فکر می‌کنم – نباید خندید! – به شاعره شدن باید اندیشید. آقای کیزه روپ، کسی جز من و کَشو و حالا هم شما، از شعرهایم خبر ندارد. من عاشق شاعری‌ام؛ شعرها به من روی می‌آورند، سربه‌سرم می‌گذارند، تسخیرم می‌کنند و بر من مسلط می‌شوند. احساساتم را در شعری به نام «کوتوله‌ی فسقلی» بیان کرده‌ام. از اعتقاد دهقان‌های قدیم در خصوص کوتوله‌ی خانه که خبر دارید، کوتوله‌ای که همیشه در اطراف خانه‌ی روستایی بازی درمی‌آورد. تصور کرده‌ام که من آن خانه‌ام و شاعری – احساسات درونم – آن کوتوله. روحی که مسلط است. قدرت و عظمت او را در شعرم شرح داده‌ام، کوتوله‌ی فسقلی: لطفاً آن را با صدای بلند برایم بخوانید تا بتوانم بشنوم -اگر بتوانید دست خطم را بخوانید- اما قول بدهید- قسم بخورید- که دراین‌باره هرگز به شوهرم یا کس دیگر حرفی نزنید.»

باری، آموزگار خواند و زن باغبان گوش داد؛ و کوتوله‌ی فسقلی هم که تازه دم در گوش ایستاده بود شنید که آموزگار، خواندنِ شعر «کوتوله‌ی فسقلی» را آغاز کرد.

کوتوله با خود گفت: «درباره‌ی من است! درباره‌ی من چه نوشته؟ تخم‌مرغ‌ها و جوجه‌هایش را می‌دزدم و دمار از روزگارش برمی‌آورم. بهتر است مواظب باشی، خانم!»

لب‌هایش را غنچه کرد و با گوش‌های درازش گوش داد؛ اما وقتی از عظمت و توانایی کوتوله و نفوذش بر زن باغبان شنید، چشم‌هایش از خوشحالی برق زد. زن، منظورش را به‌صورت نمادین بیان کرده بود؛ اما او آن را واقعی پنداشت. دور دهان کوتوله حالتی از بزرگ‌منشی نمایان شد. روی پنجه‌ی پایش ایستاد و یک وجبِ تمام، قدش بلندتر شد. از شعر، بی‌اندازه خشنود بود.

گفت: «او صاحبِ ذوق و فرهنگ است. در حقش خیلی بی‌انصافی کرده‌ام. در وصف من یک شعر سروده که چاپ و خوانده می‌شود. دیگر به گربه اجازه نمی‌دهم به خامه‌ی او دست بزند. خودم آن را سَر می‌کشم. یک دهن کمتر از دو دهن می‌خورد؛ صرفه‌جویی یعنی این. راه صرفه‌جویی را در خانه باب می‌کنم. چون به آن زن افتخار می‌کنم و احترام می‌گذارم.»

گربه گفت: «این یارو کوتوله، آدمیزاد معمولی است. یک میوی دل‌نشین خانم همان – میو درباره‌ی شخص او – و تغییر رأی کوتوله همان. خانم، ناقلاست.»

اما زنِ باغبان، ناقلا نبود؛ کوتوله انسان بود.

اگر معنی این قصه را درنیافتی، از کسی بخواه برایت شرحش بدهد؛ اما نه از زن باغبان بخواه، نه از کوتوله.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38259

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *