تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-آرزوی-ماهی-کوچولو

قصه کودکانه: آرزوی ماهی کوچولو || گردش ماهی در جنگل

قصه کودکانه پیش از خواب

آرزوی ماهی کوچولو

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود، یکی نبود، در یک دریاچۀ آبی و قشنگ، کنار جنگلی بزرگ و سبز، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می‌کرد. ماهی کوچولوی قصه ما با لاک‌پشت مهربانی دوست بود. خانۀ لاک‌پشت در جنگلِ کنار دریاچه بود و هرروز برای آب‌تنی به دریاچه می‌آمد، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آن‌ها ساعت‌ها باهم بازی می‌کردند. وقتی هم که از بازی خسته می‌شدند روی سنگ‌های ته دریاچه می‌نشستند و باهم حرف می‌زدند. لاک‌پشت از جنگل می‌گفت، از درختان سبز و بزرگ، از خورشید، گل‌های رنگارنگ، حیوانات قشنگ و زرنگ. آن‌قدر می‌گفت و می‌گفت که ماهی کوچولوی قصه ما حسابی می‌رفت توی فکر جنگل.

ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند. شب‌ها خواب جنگل را می‌دید و روزها منتظر آمدن لاک‌پشت می‌شد.

عاقبت یک روز به لاک‌پشت گفت: «تو می‌توانی مرا به جنگل ببری؟»

لاک‌پشت مهربان گفت: «تو یک ماهی هستی و ماهی‌ها فقط در آب زندگی می‌کنند. من نمی‌توانم تو را با خودم به جنگل ببرم.»

ماهی کوچولو حسابی غصه‌دار شد. در گوشه‌ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند.

لاک‌پشت مهربان ‌وقتی‌که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می‌خواهد همراه او به جنگل بیاید، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند. این بود که باعجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند، به پرنده‌ها گفت که فوراً همۀ حیوانات را خبر کنند. آن‌ها هم بی‌معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل. چند دقیقه نگذشته بود که آهو خانم و خاله‌خرسه و خرگوش‌ها و پروانه‌ها و عنکبوت‌ها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لاک‌پشت مهربان.

خاله‌خرسه گفت: «چرا با این عجله ما را خبر کردی؟»

عنکبوت‌ها گفتند: «لاک‌پشت مهربان، ما چه کمکی می‌توانیم به تو بکنیم؟»

لاک‌پشت گفت: «ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد.»

همه با تعجب گفتند: «دوست خوب؟ یک آرزو! خوب، این دوست خوب کیست و آرزویش چیست؟»

لاک‌پشت گفت: «ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می‌خواهد به جنگل بیاید. دلش می‌خواهد شما دوستان خوب و گل‌ها و درختان را ببیند. ما باید به او کمک کنیم.»

همۀ حیوانات شروع کردند به پچ‌پچ کردن. بعضی‌ها هم ساکت بودند و فکر می‌کردند.

ناگهان عنکبوت‌ها گفتند: «ما برایش تور محکمی می‌بافیم، او را در تور می‌گذاریم و به جنگل می‌آوریم.»

لاک‌پشت گفت: «نه، نه، نه، ماهی باید در آب باشد، مگر شما نمی‌دانید که ماهی بدون آب نمی‌تواند زندگی کند»

خاله‌خرسه دوید و رفت یک کوزۀ خالی عسل آورد و گفت: «توی کوزه آب می‌ریزیم، ماهی کوچولو را در آن می‌گذاریم و به جنگل می‌آوریم.»

لاک‌پشت گفت: «توی کوزه تاریک است و او نمی‌تواند جایی را ببیند، خسته می‌شود و حوصله‌اش سر می‌رود.»

آهو خانم با یک جَست از جمع دور شد و رفت به خانه و خیلی زود برگشت. توی دستش یک ظرف بلوری بود، آن را به لاک‌پشت داد و گفت: «این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار. او می‌تواند از توی این ظرف شیشه‌ای همه‌جا را ببیند.»

لاک‌پشت، ظرف شیشه‌ای را بغل گرفت و رفت ته آب. ماهی کوچولو روی سنگی نشسته بود و دم کوچولویش را شلپ شلپ می‌زد به آب.

لاک‌پشت گفت: «عجله کن، برو توی این ظرف شیشه‌ای، من تو را با خود به جنگل می‌برم.»

ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک‌پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد. ماهی کوچولو تا چشمش به گل‌ها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد. همۀ حیوانات منتظرش بودند، همه با صدای بلند گفتند: «ماهی کوچولو، دوست خوب ما، خوش‌آمدی به جنگل ما.»

ماهی کوچولو توی ظرف آب می‌رقصید و شادی می‌کرد. بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست‌وخیز کردن و تاب خوردن روی شاخه‌های درخت. عنکبوت‌ها بندبازی می‌کردند و خرس کوچولو روی دست‌هایش راه می‌رفت. همۀ حیوانات سعی کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند. آن‌قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی‌خواست از جنگل برود. ولی با خودش فکر کرد حتماً دوستانش در آب منتظرش هستند. این بود که از همه خداحافظی کرد و همراه لاک‌پشت مهربان به ته آب برگشت. او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهی‌های کوچولو تعریف کند.

سفر ماهی کوچولو به جنگل



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=37083

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *