تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-داستان-کودکانه-آقا-کوچولوی-شجاع-(2)-

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست!

کتاب داستان آموزنده برای کودکان

آقا کوچولوی شجاع

شجاعت، فقط نترسیدن نیست!

نویسنده: راجر هارگریوز
مترجم: زهرا موسوی

به نام خدا

آقا کوچولوی شجاع به‌اندازۀ آقا کوچولوی پرزور، قوی نیست.

او به بلندی آقا کوچولوی قدبلند هم نیست؛ اما هیچ‌یک از این‌ها مانع از شجاع بودن او نمی‌شود. به‌زودی شما هم خواهید فهمید.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 1

یک روز آقا کوچولوی مقرراتی، آقا کوچولوی شجاع را برای ناهار دعوت کرد و گفت:

«لطفاً سر ساعت بیا.»

آن روز هوا طوفانی بود. آقا کوچولوی شجاع می‌دانست آقا کوچولوی مقرراتی از دیر آمدن بسیار ناراحت می‌شود. برای همین در هوای طوفانی به راه افتاد تا دیر نرسد.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 2

آقا کوچولوی شجاع در راه آقا کوچولوی نامرتب را دید که در رودخانه افتاده است. او خود را به رودخانه انداخت و آقا کوچولوی نامرتب را نجات داد.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 3

آقا کوچولوی شجاع بااینکه کاملاً خیس شده بود، به راه خود ادامه داد تا دیر به خانۀ آقا کوچولوی مقرراتی نرسد.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 4

ناگهان صدای گریۀ کسی به گوشش رسید. چه کسی می‌توانست باشد؟

خانم کوچولوی ورزشکار روی طناب، بین دو درخت ایستاده بود و گریه می‌کرد. او به آقا کوچولوی شجاع گفت:

«من خیلی تنها هستم. هیچ‌کس حاضر نیست روی طناب بیاید و با من بازی کند و همه از بلندی می‌ترسند. تو حاضری با من بازی کنی؟»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 5

آقا کوچولوی شجاع نگاهی به خانم کوچولوی ورزشکار که روی طناب بود انداخت و گفت: «من با آقا کوچولوی مقرراتی قرار ناهار دارم. ولی حاضرم برای مدت کوتاهی با تو بازی کنم.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 6

آقا کوچولوی شجاع مدتی با خانم کوچولوی ورزشکار بازی کرد. ناگهان او متوجه شد طنابِ زیر پایش پوسیده است و دارد پاره می‌شود.

آقا کوچولوی شجاع درحالی‌که از ترس می‌لرزید فریاد زد:

«الآن می‌افتیم پایین …»

خانم کوچولوی ورزشکار گفت: «نگران نشو، ما به‌راحتی پایین می‌رویم.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 7

آقا کوچولوی شجاع با کمک خانم کوچولوی ورزشکار به‌آسانی به زمین پریدند.

آقا کوچولوی شجاع وقتی به زمین رسید، نفس راحتی کشید و گفت: «خیلی متشکرم.»

خانم کوچولوی ورزشکار از آقا کوچولوی شجاع خداحافظی کرد و رفت.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 8

آقا کوچولوی شجاع تنها ایستاده بود و هنوز از ترس به خود می‌لرزید. او با خود فکر می‌کرد که آقا کوچولوی شجاع اسم مناسبی برای او نیست. چون او از بلندی می‌ترسد.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 9

خانم کوچولوی پردردسر که ازآنجا می‌گذشت، همه‌چیز را دید. او مثل همیشه به فکر اذیت کردن افتاد و با صدای بلند گفت:

«آهای همه بیایید اینجا …»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 10

اهالی دهکده با صدای خانم کوچولوی پردردسر، دور او جمع شدند و گفتند: «خانم کوچولوی پردردسر، چه خبر شده؟»

خانم کوچولوی پردردسر گفت: «یک خبر جالب! یک خبر جالب! آقا کوچولوی شجاع، اصلاً شجاع نیست.»

همه باهم گفتند:

«این حقیقت ندارد.»

خانم کوچولوی پردردسر گفت:

«حالا به شما نشان می‌دهم.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 11

آقا کوچولوی شجاع از حرف‌های خانم کوچولوی پردردسر ناراحت شد و با خود فکر کرد حتماً خانم کوچولوی پردردسر او را در هنگام ترسیدن دیده است.

خانم کوچولوی پردردسر به آقا کوچولوی شجاع گفت: «از تو می‌خواهم روی آن طناب راه بروی.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 12

آقا کوچولوی شجاع نگاهی به طنابِ پوسیده انداخت. طناب در حال پاره شدن بود. او به خانم کوچولوی پردردسر گفت: «اگر روی این طناب راه بروم که پاره می‌شود.»

خانم کوچولوی پردردسر گفت: «پس تو از افتادن می‌ترسی، مگر نه؟»

آقا کوچولوی شجاع گفت: «من از پاره شدن طناب و افتادن از روی آن می‌ترسم.»

ناگهان آقا کوچولوی شجاع به ساعت خود نگاه کرد و گفت: «من باید برای ناهار به خانۀ آقا کوچولوی مقرراتی بروم و تا حالا نیم ساعت دیر کرده‌ام.»

آقا کوچولوی شجاع با شتاب به‌سوی خانۀ آقا کوچولوی مقرراتی دوید.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 13

اهالی دهکده با خوشحالی برای آقا کوچولوی شجاع دست زدند و او را تشویق کردند.

خانم کوچولوی پردردسر با ناراحتی گفت: «چرا او را تشویق می‌کنید؟ او گفت از افتادن می‌ترسد. پس او آدم شجاعی نیست.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی شجاع || شجاعت، فقط نترسیدن نیست! 14

همه باهم گفتند: «او خیلی شجاع است. چون از گفتن حرف راست ترسی ندارد.»

خانم کوچولوی پردردسر کمی فکر کرد و گفت: «حق با شماست. کسی که حقیقت را بگوید آدم شجاعی است.»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30691

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *