تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-پسر

قصه‌های مُلِستان: پسر سبزی‌فروش || راز موفقیت و شکست هر استارتاپ

قصه‌های گلستان و مُلستان

پسر سبزی‌فروش

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. مردی کاسب‌کار و میانه‌حال یک پسر داشت که خیلی دوستش می‌داشت. کار خودش سبزی‌فروشی بود و از کارش خسته و بیزار شده بود. با خود می‌گفت: «یک‌عمر سبزی‌فروشی کردم و تا آخرش همین است؛ اما باید پسرم را خوشبخت کنم و او را به کاری مشغول کنم که فردا بتواند بهتر از من زندگی کند. آیا چه‌کاری از همه بهتر است؟ بازرگانی، سرمایه و دارایی بزرگ می‌خواهد. کار دیوانی وابستگی و آشنایی می‌خواهد. ناچار تا خودم می‌توانم، زندگی را اداره کنم و به کارآموزی او کمک کنم. باید به پسرم صنعتی بیاموزم که عزتی در دنبال داشته باشد و او را به سعادتی برساند؛ اما آهنگری؟ بازار آهنگران پر از آهنگر است؛ اما زرگری؟ تا زری در میان نباشد همیشه در کارگری می‌ماند؛ اما نجاری، نه، اما بافندگی، نه، آن‌یکی هم نه، این‌یکی هم نه. باید با یک آدم باسواد و خوشبخت مشورت کنم. کسانی که رسیده‌اند بهتر می‌دانند که چگونه رفته‌اند.»

مرد کاسب همسایه‌ای داشت که زندگی آبرومندی داشت و در محله، عزیز و محترم بود؛ مردم می‌گفتند استاد یک مدرسۀ عالی است. گاهی او را دیده بود و اخلاق و رفتارش را پسندیده بود و اهل خانۀ استاد از دکان او سبزی می‌خریدند. با خود گفت: «این مرد هرکه هست سعادتمند و بخت یار است و عقلش از من بیشتر است. منظور خود را با او در میان می‌گذارم و هر چه گفت همان کار را می‌کنم.»

یک روز همسایه را دید و گفت: «ای عزیز، اگرچه ما باهم در یک ردیف نیستیم اما من به شما ارادت دارم. رفتار شما را خوب می‌بینم و نزدیکان شما را در میان مردم محبوب، فرزندان شما را باتربیت و دوستان شما را باسعادت. نمی‌دانم شغل شما چیست. ولی می‌بینم که شما توانسته‌اید خودتان را عزیز و خوشبخت بسازید و من در این دنیا یک پسر دارم که می‌خواهم خوشبخت باشد؛ به نظر شما او را دنبال چه‌کاری بفرستم که آینده‌اش خیلی خوب باشد؟»

استاد جواب داد: «خوب عزیزم، این‌همه مردم که دارند زندگی می‌کنند چکار می‌کنند؟ در دنیا هرکسی یک کاری دارد، مگر همین سبزی‌فروشی چه عیبی دارد؟»

سبزی‌فروش گفت: «آنچه من می‌خواهم این سبزی‌فروشی و بقالی و چقالی نیست، یک کار خوب و یک خوشبختی کامل را برای پسرم آرزو می‌کنم.»

استاد گفت: «بسیار خوب، اگر تو می‌توانی تا چند سال به کارآموزی او کمک کنی و به مزد روزانه‌اش فکر نمی‌کنی، من کلید مسئله را به تو می‌دهم و خودت می‌توانی تصمیم بگیری.»

سبزی‌فروش گفت: «خیلی متشکرم، خداوند عزت و سعادت شما را زیاد کند. نه، به مزدش نظری ندارم. به آینده‌اش فکر می‌کنم.»

استاد گفت: «خیلی خوب، آن کارخانۀ چینی‌سازی را که سر خیابان است می‌شناسی؟»

سبزی‌فروشی گفت: «البته کارخانه را می‌دانم. ولی با صاحبش آشنا نیستم. می‌گویند یکی از ثروتمندان بزرگ شهر است، اهل خانه‌اش از من سبزی می‌خرند و مردم خوبی هستند. ولی من نمی‌خواهم پسرم را به کارخانۀ چینی‌سازی بفرستم. ما که سرمایه‌ای نداریم. تا آخر عمرش باید کارگر کارخانه باقی بماند.»

استاد گفت: «نه، نمی‌گویم او را به شاگردیِ کارخانۀ چینی‌سازی بفرستی. مقصودم چیز دیگری است. من صاحب این کارخانه را می‌شناسم، مردی است که در کار چینی‌سازی متخصص و کارشناس و خبره است. پدرش را هم می‌شناختم، پدرش یک کوزه‌گر بود که کارش را با شاگردی پیش یک کوزه‌گر دیگر یاد گرفته بود؛ مایۀ کار کوزه‌گر هم خاک است و آب است و آتش، کمی هم شیشه کمی هم‌رنگ، کمی هم چیزهای دیگر. پدر صاحب این کارخانه با همین چیزها کاسه و کوزه می‌ساخت و می‌فروخت و با زحمت نانی می‌خورد و مثل تو زندگی ساده‌ای داشت.»

سبزی‌فروش گفت: «بله کوزه‌گری هم مثل سبزی‌فروشی است، کار پرزحمتی است و آبرومند هم نیست. یک کوزه‌گر به‌هرحال یک کوزه‌گر است؛ اما شما می‌خواستید کلید آینده خوب را به من نشان بدهید.»

استاد گفت: «می‌خواهم همین کار را بکنم. آن بابای کوزه‌گر چند سالی پسرش را فرستاد مدرسه درس خواند و باسواد شد و بازهم درس خواند تا در رشتۀ خاک‌شناسی و رنگ‌شناسی و سنگ‌شناسی متخصص شد. پدرش انواع خاک‌ها را نمی‌شناخت، او می‌شناخت، پدر خاصیت همه سنگ‌ها و رنگ‌ها را نمی‌دانست ولی پسر آن‌ها را می‌دانست، پدر ساختن کوره را به شکل قدیمی یاد گرفته بود، پسر به شکل‌های تازه‌تر و پیشرفته‌تر یاد گرفت. چون پسر، درس‌خوانده و دانا بود از همان خاک و همان آب و همان آتش به‌جای کوزۀ سفالی و کاسۀ لعابی، چینی ساخت و چون علم داشت، چینی را از همه بهتر ساخت و از دیگر همکارانش پیش افتاد، مشتری بیشتر پیدا کرد، جنس بهتر عرضه کرد، کارش را توسعه داد و به‌جای آن کوزه‌گری قدیمی و ساده، این کارخانۀ چینی‌سازی را ساخت و حالا یکی از ثروتمندان بزرگ شهر است. می‌خواستم این را بگویم که خیال نکنی که همین سبزی‌فروشی کار کوچکی است، به نظر من سبزی‌فروشی و بقالی و چقالی و آهنگری و نجاری و بازرگانی و شغل من و شغل وزارت و خلافت، همه یکسان است. هرکسی می‌تواند در هر کاری که فکرش را بکنی پیشرفت کند و به بزرگی و بزرگواری برسد، همچنین می‌تواند حقیر و ناچیز بماند. در تمام کارها کلید خوشبختی، علم و دانش است. اگر می‌خواهی پسرت سعادتمند باشد باید او را بفرستی درس بخواند تا در یک کاری استاد و دانا بشود و با داشتن این کلید، همین سبزی‌فروشی هم می‌تواند او را خیلی‌خیلی از من و تو خوشبخت‌تر کند.»

«وقتی یک سبزی‌فروش سبزی‌ها را بشناسد، خواص آن‌ها را بداند، راه نگاهداری آن را بلد باشد، خوب‌تر بخرد و خوب‌تر بفروشد، باتربیت باشد، روحیۀ مردم را بشناسد؛ رعایت بهداشت و پاکیزه نگه‌داشتن سبزی را بلد باشد، آن‌ها را خوب‌تر دسته‌بندی کند، اگر مشتری خارجی دارد زبانش را بداند، اگر نوعی از سبزی، کمیاب و مرغوب است بداند که از کجا تهیه کند، اگر جنسی زیادی داشت بداند که چگونه خشک کند و چگونه مصرف کند و خلاصه اینکه در همین کارِ سبزی‌فروشی، دانشمند باشد، کاری می‌کند که مردم به او رو بیاورند و مشتری‌اش باشند و دوستش بدارند و با او همراهی کنند و می‌بینی که با او شریک می‌شوند، سرمایه‌گذاری می‌کنند و کم‌کم دارای چند فروشگاه و صاحب کشتزارهای سبزی می‌شود، انواع سبزی‌های خشک را تهیه می‌کند و بسته‌بندی می‌کند و تجارت و صادرات سبزی خشک را به دست می‌گیرد و راه باز است برای اینکه به هرچه می‌خواهد برسد؛ اما شرط آن دانش است، دانش سبزی شناسی، و هر کار دیگری هم همین‌طور است. بی‌علم، همۀ کارها کوچک است، با علم همۀ کارها بزرگ است، دانش، هر خارستانی را گلستان می‌کند. پسرت را بگذار درس بخواند و بعد از چند سال خودش می‌داند که چه‌کاری را دوست می‌دارد و وقتی در آن رشته متخصص شد به هرچه تو می‌خواهی رسیده است.»

سبزی‌فروش گفت: «راست گفتی و درست گفتی، تااندازه‌ای می‌دانستم که علم چیز خوبی است؛ اما به این روشنی نمی‌دانستم. پس سبزی‌فروشی هم عیبی ندارد. عیب کار من هم در این است که من کارم را بلد نیستم.»

سبزی‌فروش پسر را به مدرسه فرستاد و گفت: «تا چند سال به حرف من گوش کن وقتی در کارت دانشمند شدی به‌دلخواه خودت گوش کن.»

پسر چند سالی به مدرسه می‌رفت و بعدازاینکه یک دوره تمام شد، پسر گفت: «من هنوز خیلی چیزها باید بدانم» و چون در آن شهر مدرسۀ عالی‌تر نبود سبزی‌فروش، پسر را به شهر بزرگ‌تر فرستاد، خرج او را حواله می‌کرد و او در مدرسۀ عالی شبانه‌روزی درس می‌خواند.

مدرسه‌های قدیم اتاقی به محصل می‌دادند و دیگر تشریفاتی نداشت. درسی بود و امتحانی، و هر کس زندگی خودش را خودش اداره می‌کرد. یک روز اتفاق افتاد که پول تمام شده بود و حواله نرسیده بود و پسر می‌خواست برای خودش خوراک سبزی درست کند. رفت پیش سبزی‌فروش نزدیک مدرسه و گفت: «یک دسته سبزی می‌خواهم اما پول ندارم، در عوض. خیلی چیزها می‌دانم که می‌توانم به تو یاد بدهم، انشاء، رسم، نقاشی، حساب، هندسه، تاریخ، جغرافی، فقه، و می‌توانی هر مسئله‌ای که دلت می‌خواهد بپرسی تا یادت بدهم و در عوض یک بسته سبزی به من بده.»

سبزی‌فروش قهقه خندید و گفت: «مسئله به درد من نمی‌خورد: سبزی را به پول می‌خرم و با پول می‌فروشم، زیرا من هم می‌خواهم زندگی کنم، اگر می‌خواستم مسئله یاد بگیرم می‌رفتم مدرسه، اما سبزی را می‌توانی نسیه ببری و هر وقت پول رسید حسابش را بپردازی.»

پسر اوقاتش تلخ شد و گفت: «سبزی نمی‌خواهم.» از درس هم بیزار شد و همین‌که پولی رسید قرض‌هایش را داد و با اولین قافله پیش پدر برگشت و گفت: «پدر این چیزها که ما می‌خوانیم به بزرگواری نمی‌رسد و این‌همه علم من به یک دسته سبزی نمی‌ارزد، همین سبزی‌فروشی از همه‌چیز بهتر است.»

پدر گفت: «سبزی‌فروشی هم به قول استاد خوب است. ولی من می‌خواستم تو یک سبزی شناس و زندگی شناس بشوی که خوشبخت‌تر باشی. بگذار تا این پیشامد را هم با استاد در میان بگذاریم.»

استاد را گیر آورد و گفت: «این‌که نشد! پسر من پس از چند سال درس خواندن هنوز نمی‌تواند با علم خود یک دسته سبزی بخرد، علمی که خریدار ندارد به چه درد می‌خورد؟»

استاد لبخندی زد و گفت: «جوابش را فردا عرض می‌کنم.»

استاد در خانه یک‌دانه گوهر قیمتی داشت که مانند یک مهره، گرد بود و مثل شیشه برق می‌زد. فردا صبح آن جواهر را داد به دسته خدمتکارش که سبزی‌فروش او را نمی‌شناخت و گفت ببر پیش آن سبزی‌فروش و بگو «در خانه هیچ پول نداریم و سبزی برای آش می‌خواهیم، این مهره را بگیر و عوض آن هرچه می‌شود سبزی بده.»

سبزی‌فروش گوهر را گرفت نگاه کرد و خندید و گفت: «این مهره به هیچ دردی نمی‌خورد، من سبزی را با پول می‌خرم و با پول می‌فروشم، می‌خواهی نسیه ببری ببر و بعد پول سبزی را بیاور. ولی این شیشه‌ها و مهره‌ها در خاکروبۀ بازار شیشه گران بسیار است و صد تاش هم به یک عباسی نمی‌ارزد.»

خدمتکار گفت: «نه، نسیه نمی‌خواهم. پس بروم این مهره را بفروشم و برگردم.»

سبزی‌فروش گفت: «اختیار با شماست. ولی خاطرت جمع باشد خواهر، که هیچ‌کس این مهره را نمی‌خرد.»

پسر سبزی‌فروش هم گوهر را نگاه کرده بود، گفت: «بله مادر، این از آن مهره‌هاست که با آن تیله‌بازی می‌کنند، شش تاش یک پول می‌ارزد.»

خدمتکار برگشت و جریان را گفت. آن‌وقت استاد، جواهر را گرفت و آورد پیش سبزی‌فروش و گفت: «این را می‌شناسی؟» سبزی‌فروش گفت: «اِه، این را همین حالا یک نفر آورده بود که با آن سبزی بخرد و من گفتم به درد نمی‌خورد. آیا از خانۀ شما آورده بودند؟ پس چرا سبزی را نبردند، من عرض کردم که هرچه می‌خواهند ببرند.»

استاد گفت: «متشکرم! ولی می‌خواهم خواهش کنم یک ساعت همراه من بیایی برویم بازار و برگردیم که کار لازمی با تو دارم.»

سبزی‌فروش گفت: «ای به چشم، در خدمت حاضرم. پسرم اینجا هست و می‌رویم و برمی‌گردیم.»

استاد گفت: «بهتر است پسر هم با ما همراه باشد. اگر یک ساعت دکان را ببندی ضرر نمی‌کنی.»

سبزی‌فروش قبول کرد. در را بستند و پدر و پسر همراه استاد راه افتادند و رفتند بازار زرگرها و جواهرفروش‌ها. استاد گفت: «می‌خواهم این مهره را به چند تا از این زرگرها نشان بدهم.» آن را به یکی از زرگرها نشان داد و گفت: «می‌خواهم بفروشم.» زرگر به‌دقت آن را نگاه کرد، در ترازو گذاشت، با پرگار حجم آن را اندازه گرفت، بعد یک ذره‌بین برداشت و جلو چراغ همۀ اطراف آن را وارسی کرد و گفت: «من می‌توانم این را هفت‌صد تومان نقد بخرم.»

استاد پرسید: «بیشتر نمی‌ارزد؟»

زرگر گفت: «ممکن است کمی بیشتر بیرزد. ولی من بیشتر خریدار نیستم.»

بعد استاد همراه با تعجبِ سبزی‌فروش و پسرش، رفتند به دکان دیگر و دکان دیگر و همان‌طور با دقت آن را وارسی کردند و قیمت را بالا بردند. یکی از جواهرفروشان علاوه بر آن آزمایش‌ها، یک شیشه که آب زردرنگی داشت آورد و با سیخ کبریت یک‌ذره از آن دوا روی آن مهره گذاشت و با پنبه پاک کرد و دوباره با ذره‌بین آن را نگاه کرد و بعد گفت: «یک‌کلام هزار و پانصد تومان می‌خریم.» ولی استاد بازهم راضی نشد و نفروخت.

بعد استاد گفت: «دیگر کاری نداریم، برگردیم.» در راه به سبزی‌فروش و پسرش گفت: «دیدید عزیزان من، این مهره را که به نظر شما شیشه شکسته یا مهرۀ تیله‌بازی بود و صدتایش یک عباس نمی‌ارزید، کسی که می‌شناخت به هزار و پانصد تومان می‌خرید و من نفروختم، پس معلوم شد که این مهره یک جواهر است. ولی چون شما جواهرشناس نبودید به قیمت یک دسته سبزی هم نخریدید؛ و این دلیل بی‌ارزش بودن جواهر نیست. دلیل آن است که هر چیزی خریداری دارد، بازاری دارد و کارشناسی دارد. آن سبزی‌فروش هم که به پسر تو سبزی نداد خریدار دانش نبود؛ اما دانش بی خریدار نیست. همین پسر وقتی چند سال دیگر درسش را دنبال کند و در یک رشته متخصص بشود جواهری می‌شود که بیش از صد دکان سبزی‌فروشی قیمت پیدا می‌کند، یا می‌تواند همان سبزی‌فروشی را به گنجینۀ جواهر تبدیل کند.»

پسر سبزی‌فروش گفت: «همه‌چیز را فهمیدم و از فردا درسم را می‌خوانم. دیگر از هیچ‌چیز دلسرد نمی‌شوم تا به همان‌جا برسم که سبزی‌فروشی را به گنجینۀ جواهر تبدیل کنم.»

پسر سبزی‌فروش در رشتۀ گیاه‌شناسی فارغ‌التحصیل شد. بعد به شهر خود برگشت، در یک مؤسسه‌ی کشاورزی به کار پرداخت. دکان سبزی‌فروشی پدر را نیز با معلوماتی که داشت رونق داد، و بعد از چند سال که به بی‌نیازی رسید کار سبزی‌فروشی را نیز تغییر داد؛ زیرا صاحب چند مزرعۀ نمونه شده بود که گیاهان صحرایی و دارویی نو شناخته را پرورش می‌داد و به چند مؤسسۀ داروسازی می‌فروخت و دم‌ودستگاه و عزت و احترامی پیدا کرده بود که صاحب کارخانۀ چینی‌سازی هم تعجب می‌کرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30183

***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. یکی از تمیز ترین و آموزنده ترین داستان های قصه های خوب برای بچه های خوب بود این قصه.
    یادش به خیر، بچه بودیم این داستان ها رو می خوندیم و نمی دونستیم چه طلا و جواهریه، و چقدر توی زندگی واقعی آموزنده است و کاربرد داره.
    ادبیات ایران مثل معدن الماسی می مونه که ده درصدش استخراج شده و نود درصدش مونده. خدا رحمت کنه مهدی آذریزدی رو، ویکیپدیاش رو می خوندم نوشته بود هرگز ازدواج نکرده و شغل دولتی نداشته. احتمالا تمام توانش رو در زندگی روی همین خوندن و ساده کردن و تألیف کردن کتاب برای بچه ها گذاشته. چقدر خدمت کرده ایشون، به چه تعداد عظیمی از انسان ها…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *