تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-مرد

قصه‌های مُلستان: مردی که یکی را دوتا می‌دید || گناه دوبرابر

قصه‌های گلستان و مُلستان

مردی که یکی را دوتا می‌دید

قصۀ مرد لوچ

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. مردی بود که چشمش «اَحوَل» [لوچ] بود یعنی یکی را دو تا می‌دید و از بس به این علت در کار خود اشتباه می‌کرد کار مرتبی به او نمی‌دادند. در شمردن اشتباه می‌کرد، در راه رفتن اشتباه می‌کرد، و دایم بایستی حساب کند که چند تا می‌دید و درستش چندتاست. هزار جور بدبختی در دنیا هست، او هم این نقص را داشت. اما نکته‌سنج و شیرین‌زبان بود و همانطور که گاهی این عیب مایۀ غصه و ناراحتی می‌شد گاهی هم اسباب خنده و تفریح خودش و دیگران را فراهم می‌آورد و به‌هرحال با کمک دیگران زندگی می‌کرد.

یک روز از شهری به شهری سفر کرد و چون دستش خالی بود پیش کسی داستان خود را گفت و از او کمک خواست.

آن شخص گفت: «چرا پیش حا کم نمی‌روی؟ ما حاکمی داریم که بسیار دارنده و باسخاوت است و برای همۀ کسانی که مانند تو علیل و ناتوان‌اند یک مستمری معلوم کرده است و هرماه پنج دینار به ایشان اعانه می‌دهد و این برای یک زندگی ساده کافی است، برو خودت را معرفی کن و یک باره خیالت را آسوده کن.»

مرد لوچ خوشحال شد و یکسر رفت پیش حاکم. موقعی رسید که حاکم سوار شده بود تا به شکار برود. اجازه گرفت و خودش را معرفی کرد و گفت: «چشم من این خاصیت را دارد که یکی را دو تا می‌بینم و هرچه سعی می‌کنم که از اشتباه خودداری کنم نمی‌شود. به همین علت از کار وامانده‌ام و محتاج شده‌ام، آمده‌ام تا به من کمک کنید که به گدایی نیفتم.»

حاکم به حرف مردم خوب گوش می‌داد اما کم حرف می‌زد و جوانی به او نداد. رسمش هم این بود که دستور پرداخت را می‌نوشت و به دست پیشکارش می‌داد و علت آن را خودش می‌دانست. حاکم خودش هم نقصی داشت، زبانش لکنت داشت و نمی‌خواست جلو مردم حرف بزند تا لکنت زبانش آشکار نشود.

مرد احول وقتی سکوت حاکم را دید که چیزی از او نمی‌پرسد و جوابی نمی‌دهد، فکر کرد که حاکم دارد فکر می‌کند و در قبول تقاضای او تردید دارد. با خود گفت: «بگذار فرصت را غنیمت بشمارم و با شیرین‌زبانی، حاکم را وادار کنم که زودتر تصمیم بگیرد و محبت را زیاد کند.» این بود که گفت: «اگر جناب حاکم عنایتی دربارۀ من بفرمایند فایده‌اش از دیگران هم بیشتر است. زیرا که من یکی را دو تا می‌بینم، عطای شما را دو برابر می‌بینم، دو برابر دیگران خوشحال می‌شوم، و دو برابر دیگران به شما دعا می‌کنم.»

حاکم از این حرف خوشش آمد. قهقه خندید اما باز هم جوابی نداد. شیرین‌زبانی مرد دوبین کارگر افتاده بود و حاکم از این نکته‌سنجی خوشحال شده، تصمیم گرفته بود به جای پنج دینار ده دینار برای او حقوق معلوم کند. ولی چون عازم حرکت بود و وقت فرمان نوشتن نبود. بعد از خندۀ خود، پیشکارش را با اشاره جلو خواست و به مرد احول اشاره کرد و گفت: «ده ده دینار!»

پیشکار قهقه خنده حاکم را شنیده بود و فهمیده بود که این مرد با حرفی حاکم را خوشحال کرده است و این هم دستور کمک ماهانه است. باعجله برگشت که به ماموران حساب دستور بدهد سند را بنویسند و ده دینار حقوق به این مرد بدهند. مرد لوچ به حاکم تعظیم کرد و به دنبال پیشکار روان شد. اما چون از لکنت زبان حاکم خبر نداشت وقتی ده ده دینار را شنید فکر کرد که ده ضربدر ده می‌شود صد دینار. با خود گفت: «از بس حاکم از حرف من خوشش آمده، صد دینار اعانه معلوم کرده» و می‌ترسید که پیشکار چیزی از آن کم کند.

اتفاقاً پیشکار هم همین را از او پرسید و گفت: «معمولاً حاکم پنج دینار مستمری می‌دهد تو چه‌کار کردی که بیشتر گرفتی؟»

مرد لوچ برای اینکه بهانه‌ای بتراشد و تعجب پیشکار را کم کند گفت: «حاکم مرا می‌شناسد. من سرپرست ده نفر از علیل‌ها هستم. به حاکم گفتم اگر نمی‌خواهی همه با هم بیایند و مزاحم بشوند یکباره به ما هر کدام ده دینار کمک کن عوضش نزدیک است که از این شهر برویم و زحمت را کم کنیم. این بود که حاکم خندید و قبول کرد و صد دینار حواله کرد، برای هریکی ده دینار و جمعش صد دینار.».

پیشکار به شک افتاد و حرفهای مرد لوچ را باور کرد و گفت: «عجب، پس شما ده نفرید و راستی صد دینار بود؟»

مرد احول گفت: «اختیار دارید، مگر شما می‌خواهید چیزی از آن کم کنید؟»

پیشکار گفت: «نه، نمی‌خواهم کم کنم، ولی من خیال کردم ده دینار است. حالا که اینطور است باشد.» به ماموران دستور داد صد دینار سند بنویسند و به آن مرد بدهند. و خود پیشکار برگشت تا حاکم را همراهی کند.

در راه که می‌رفتند صحبت از مرد لوچ شد. پیشکار گفت: «من هیچوقت او را ندیده بودم. ولی خودش گفت که حاکم ما را می‌شناسد.»

حاکم گفت: «من او را نمی‌شناختم. ولی حرف خوشمزه‌ای زد خوشم آمد. می‌دانی چه گفت؟ گفت من یکی را دو تا می‌بینم و هرچه به من برسد دو برابر خوشحال می‌شوم و در برابر سپاسگزار می‌شوم و ثواب آن هم دو برابر می‌شود. من از این مضمون خنده‌ام گرفت. این بود که دو برابر دیگران به او دادم، ولی نه، من او را می‌شناختم.»

پیشکار گفت: «عجب، پس شناسایی را دروغ گفته. به من گفت که حاکم ما را می‌شناسد و ما ده نفریم و من سرپرست آن‌ها هستم و به حاکم گفتم تنها آمده‌ام تا مزاحمت کم باشد و از این چیزها.»

حاکم گفت: «عجب مردمی هستند! معلوم نیست چرا بیخود داستان به هم می‌باشند. هیچ از این چیزها نبود، چون علیل بود و آن لطیفه را گفت ده دینار به او دادم.»

پیشکار تمام قضیه را فهمید. از صد دینار چیزی نگفت. ولی به فکر فرورفت: «مرد لوچ نمی‌دانسته که حاکم زبانش اَلکَن است و بعضی حرفها را دو بار می‌گوید. وقتی ده ده دینار را شنید باور کرده که صد دینار است و بعد دروغی ساخته و برای درست جلوه دادن آن بهانه‌ای تراشیده، اما من چه؟ من که وضع حاکم را می‌دانستم نبایستی به حرف آن مرد فریفته شوم و حالا باید اشتباه خود را درست کنم و آن دروغ‌گوی حقه باز را تنبیه کنم.»

وقتی به شهر برگشتند پیشکار به مأموران خود گفت: «مردی به این نشانی که آمد اینجا و صد دینار گرفته، هر جا دیدید بیاوریدش.» مرد احول را در شهر مشغول خرید یافتند و آوردند و هنوز چیزی نمی‌دانست.

پیشکار به او گفت: «ناقلای حقه باز، این چه کاری بود که کردی و مرا ناراحت کردی؟»

مردی که یکی را دو تا می‌دید دروغ خود را به یاد آورد و جواب داد: «باید مرا ببخشید. خوب، من یک دروغی گفتم. ولی ضرری که به کسی نزدم، چه ده نفر چه یک نفر. باور کنید نمی‌دانستم که شما ناراحت می‌شوید، حالا هم که طوری نشده، شما به‌هرحال دستور حاکم را عمل کرده اید.»

پیشکار گفت: «کدام دستور؟ حاکم ده دینار حواله کرده بود و تو با آن حرفها آدمی مثل مرا فریب دادی و صد دینار گرفتی.»

مرد لوچ گفت: «حالا بیا درستش کن. عجب فرمایشی می‌فرمایید! مگر خود جناب عالی نشنیدید که حاکم فرمودند ده ده دینار؟ کار بدی که من کردم ادعای آشنایی و دروغ چند نفر بودن بود. وگرنه صد دینا رش که معلوم بود.»

پیشکار دید که ناچار است حقیقت را به مرد لوچ بفهماند و فهماند که حاکم زبانش چنین است و رسمش هم نوشتن حکم است. ولی چون موقع حرکت بوده زبانی گفته؛ مقصود هم همان ده دینار بوده و بقیه باید به خزانه برگشت داده شود.

تازه مرد لوچ قضیه را فهمید و گفت: «خود من هم تعجب کردم، زیرا صد دینار خیلی پول است و ترسیدم شما شک داشته باشید. این بود که آن دروغ را ساختم. حالا آیا نمی‌شود که همان صد دینار باشد؟ شما که بخیل نیستید، حاکم هم که بازخواست نمی‌کند.»

پیشکار گفت: «خزانه صاحب دارد و من به دستور حاکم کار می‌کنم. اگر تو می‌توانی که بروی و نود دینار دیگر دستور بگیری ما بخیل نیستیم وگرنه مسئول هستیم.»

مرد دوبین گفت: «من زبانش را دارم. اما باید بدانم که حاکم چه گفته است تا بهانه‌ای بسازم و جوابی بدهم و دوباره حکمی بگیرم.»

پیشکار گفت: «حاکم دروغ گفتن تو را فهمیده و پول زیادی گرفتن را هم فهمیده و خیلی هم بد شده.»

مرد لوچ گفت: «پس همه چیز گفته شده، آنچه به حاکم گفته بودم راست بود و سودمند افتاد، آنچه بعد گفتم دروغ بود و ضرر داشت. دیگر روی آن را ندارم که پیش حاکم بروم. ولی تو را به خدا ببین طبیعت چه ظلمی به من کرده، من یک نقص دارم که یکی را دو تا می‌بینم و حاکم هم نقصی دارد که یکی را دو تا می‌گوید، آن وقت نقص من به ضرر من تمام می‌شود و نقص حاکم به ضرر او تمام نمی‌شود.»

پیشکار گفت: «کدام نفع و کدام ضرر؟ تو برای دوبینی خود به‌جای پنج دینار ده دینار گرفتی. این که ضرر نیست، اما حاکم برای دوگویی خود به‌جای ده دینار صد دینار بخشیده.»

لوچ گفت: «نه، من برای نقصی که دارم از کار و زندگی افتاده‌ام و مردم دو دیدن را بر من عیب می‌گیرند. اما حاکم ده تا را صد تا می‌کند و این دو گویی مایۀ خوشحالی می‌شود و من ده برابر به او دعا می‌کنم.»

پیشکار گفت: «درست نیست، کسی هم گناهکار نیست، اما هیچ‌کس علت و نقص را در خودش نمی‌پسندد. نقص عضو عیب نیست و گناه نیست و یک نقص است، نه بیشتر و نه کمتر. اصل کار، نیت و قصد انسان است که ممکن است خوب یا بد باشد. دو گویی حاکم هم همیشه مایۀ دعاگویی نمی‌شود. اگر همین حالا حاکم بداند که تو دروغ گفته‌ای و نود دینار زیادی گرفته ای و حکم کند که بر تو ده ده تا شلاق بزنند آیا باز هم مایه خوشحالی و دعاگویی تو می‌شود؟»

مرد احول گفت: «نه، تو را به خدا، دستم به دامنت، دروغ مرا ببخش و این هم نود دینار زیادی. برای من همین ده دینار بس است و از دو دیدن هم گله ای ندارم و از آن دو حاکم و از شما دو پیشکار هم خیلی ممنونم.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30162

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *