تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-کودکانه-باد-و-پیراهن-کوچولو

قصه شب کودک‌: باد و پیراهن کوچولو || به همدیگر تذکر بدهیم!

قصه شب کودک‌

باد و پیراهن کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها روی بام یک خانه‌ی کوچک سروصدایی بلند شد. سروصدایی که آن را فقط رخت و لباس‌ها و گیره‌ها و طناب روی بام شنیدند. همان طنابی که همیشه لباس‌های خیس را روی آن پهن می‌کردند تا خشک شود.

خُب شاید بپرسی برای چی؟ بله… میان آن‌همه لباس که کنار همدیگر پهن شده بودند تا زیر آفتاب خشک شوند، پیراهن کوچولویی می‌گفت: «من گیره نمی‌خواهم… من گیره نمی‌خواهم…»

چادر بزرگ خال‌خالی که دورتر از پیراهن کوچولو داشت روی طناب خشک می‌شد گفت: «پیراهن قشنگ کوچولو، برای چی گیره نمی‌خواهی؟»

پیراهن کوچولو که روی طناب، بازی می‌کرد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت گفت: «گیره تن من را درد می‌آورد.»

جوراب سیاهی از آن گوشه و کنارها گفت: «به قول بچه‌ها می‌ترسی اوخ بشوی پیراهن کوچولو؟»

پیراهن کوچولو ناراحت شد و بازهم جیغ کشید. چادر خال‌خالی گفت: «ساکت باشید ببینم پیراهن کوچولو چه می‌گوید.»

پیراهن کوچولو گفت: «من گیره‌ها را دوست ندارم.»

یکی از گیره‌ها گفت: «ما را دوست نداری؟ خُب دوست نداشته باش. می‌دانی ما چه قدر زحمت می‌کشیم و رخت و لباس‌ها را روی طناب نگه می‌داریم؟»

پیراهن کوچولو گفت: «نمی‌خواهم زحمت بکشی.»

چادر خال‌خالی گفت: «پیراهن کوچولو، عزیز من،… همه‌ی ما دوست داریم راحت باشیم؛ ولی اگر گیره به لباس‌ها زده نشود. می‌دانی چی می‌شود؟»

پیراهن کوچولو گفت: «هرچه که می‌خواهد بشود.»

چادر خال‌خالی گفت: «تو هنوز نمی‌دانی که هرچه می‌خواهد بشود یعنی چه. لباس و رخت و پارچه‌ی خیس باید روی طناب پهن شود. بعد با گیره نگه‌داشته شود تا نیفتد، اگر این‌طور نشود آن‌وقت…»

بله… در این وقت یک‌دفعه صدای طناب بلند شد و گفت: «بچه‌ها صدای باد می‌شنوم.»

رخت و لباس‌ها تا این حرف را از طناب شنیدند، سروصدا کردند و به همدیگر چسبیدند. پیراهن کوچولو از شادی فریاد کشید و روی طناب دور خودش چرخید. باد هوهوکنان آمد و همه‌چیز را تکان داد و این‌ور و آن‌ور برد. به رخت و لباس‌ها که رسید، آن‌ها را بالا و پایین برد و این‌طرف و آن‌طرف کشید و رفت.

وقتی‌که باد رفت لباس‌ها جیغ‌کشان و شادی کنان خودشان را تکان دادند. یک‌دفعه جوراب سفیدی گفت: «آنجا را نگاه کنید!»

آن‌ها کف بام را نگاه کردند. خُب فکر می‌کنی که چه دیدند؟ بله… پیراهن کوچولو از روی طناب پایین افتاده بود. برای این‌که او از گیره‌ها خوشش نمی‌آمد. همه‌ی سروصورت پیراهن کوچولو گلی و کثیف شده بود. پیراهن کوچولو که خیلی ناراحت بود، صدا زد: «آهای چادر خال‌خالی کمک کن!»

چادر خال‌خالی گفت: «کوچولوی من، دلم برای تو خیلی می‌سوزد؛ ولی نمی‌توانم کاری برایت بکنم… باید صبر کنی تا خانم خانه بیاید… او وقتی آمد و ما را از روی طناب جمع کرد، تو را از کف بام برمی‌دارد.»

چادر خال‌خالی درست می‌گفت. او کاری نمی‌توانست بکند. چه بگویم و چه نگویم…

دو سه ساعت بعد خانم خانه آمد و رخت و لباس‌ها را از روی طناب جمع کرد. وقتی چشمش به پیراهن کوچولو افتاد گفت: «ببین چه شده و چه بر سر این پیراهن آمده… حالا خوب است که باد او را با خودش نبرده و پاره و پوره نکرده. بروم و دوباره این پیراهن را بشویم. کار من زیاد شد.»

پیراهن کوچولو تازه فهمید که چه‌کار بدی کرده. این بود که با خودش گفت: «وای دوباره باید مرا بشوید… چه‌کار اشتباهی! کاش گذاشته بودم گیره من را روی طناب نگه دارد.»

بله گُل من… پیراهن کوچولو این حرف را که زد، قصه‌ی امشب هم به آخر رسید. پس وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28254

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *