تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 1

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان

داستان کودکانه

جاروی بدجنس

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 2

به نام خدا

پیشخدمت با خودش گفت: «وای! آشپزخانه پر شده از گردوغبار و آشغال!» او زن خانه‌داری بود. هیچ‌وقت کم‌ترین زباله‌ای را نمی‌پسندید. حتی از گردوخاک هم بدش می‌آمد. جارو را از قفسه بیرون آورد و به‌سرعت مشغول جارو زدن گردوخاک‌ها شد و آن‌ها را در خاک‌انداز ریخت.

متأسفانه در این آشپزخانه چند تا کوتوله زندگی می‌کردند. باوجوداینکه آن‌ها خیلی کوچولو بودند، ولی وقتی عصبانی می‌شدند، واقعاً بدجنس می‌شدند.

یک روز وقتی پیشخدمت، جاروکشی آشپزخانه را تمام کرد، به سمت گوشه‌ی تاریکی از آشپزخانه که کوتوله‌ها در آنجا جشن گرفته بودند، رفت. ناگهان پادشاه کوتوله‌ها از روی میز کوچکش به‌طرف خاک‌انداز، جارو شد!

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 3

آخرین چیزی که او متوجه شد، این بود که با کپه‌ای از زباله‌ها به درون سطل زباله ریخته شد. بالاخره پادشاه کوتوله‌ها، سرفه‌کنان و هن‌هن کنان، با عصبانیت از زیر توده‌ی زباله‌ها بیرون آمد و روی آن‌ها ایستاد. توی گوش و دماغش را از آت‌آشغال‌ها پاک کرد، تیغ ماهی را از داخل شلوارش بیرون آورد و سعی کرد همان پادشاه قبل از افتادن به داخل سطل زباله شود. او با صدای بلند جیغ زد: «چه کسی این بلا را سر من آورد؟» و فریاد زد: «او را از کارش پشیمان می‌کنم.»

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 4

عاقبت به خانه‌اش، داخل آشپزخانه، برگشت. کوتوله‌ها به پادشاه نگاه می‌کردند. ولی جلوی خنده‌شان را می‌گرفتند؛ چراکه هنوز پادشاه کمی کثیف و نامرتب به نظر می‌رسید و تکه‌های آشغال به قسمت‌هایی از لباسش چسبیده بود. تعدادی از آن‌ها خیلی خوب می‌دانستند که اگر به پادشاه بخندند، او آن‌ها را سحر و جادو می‌کند. آن‌ها باهم زمزمه می‌کردند: «جارو بود که این کار را با او کرد.» پادشاه کوتوله‌ها گفت: «همین‌طور است! حالا من هم جادویش می‌کنم.»

جارو سر جایش، به داخل قفسه برگشته بود. پادشاه کوتوله‌ها به سمت قفسه حرکت کرد و از توی سوراخ کلید رد شد و رو به جارو کرد و گفت: «اجی مجی لا ترجی، برو و همه‌جا رو بریز به هم.»

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 5

با شنیدن وِردِ پادشاه، جارو از جاش بیرون پرید و موهایش شروع به لرزیدن کردند. شب بود و همه‌ی اهل خانه در خواب بودند. جارو درِ قفسه را باز کرد و خودش را انداخت وسط آشپزخانه، بعد در آشپزخانه را بست و یک‌راست رفت سراغ سطل زباله و با یک ضربه‌ی محکم، زباله‌ها را کف آشپزخانه ولو کرد. قوطی کنسرو، آشغال، گردوخاک، استخوان مرغ و خدا می‌داند چه چیزهای دیگری، کف آشپزخانه ریخته شد. بعد، جارو به قفسه‌اش برگشت. تا صبح همه‌جا ساکت و آرام بود. صبح، وقتی‌که خدمتکار به آشپزخانه بازگشت، نمی‌توانست آنچه را می‌دید باور کند. گفت: «کی این افتضاح را به بار آورده؟» با تهدید ادامه داد: «اگر بفهمم گربه‌ها…»

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 6

او جارو را از قفسه درآورد و مشغول جمع‌کردن زباله‌ها شد.

شب بعد، دوباره این اتفاق تکرار شد. وقتی همه‌جا در سکوت بود و همه در خواب بودند، جاروی بدجنس، مثل دفعه‌ی قبل، تمام زباله‌ها را در سرتاسر خانه پخش کرد. این بار، کله‌ی ماهی، بطری‌های خالی و خاکستر شومینه همه‌جا را فراگرفت.

خدمتکار زبانش بند آمده بود. بعد از این‌که همه‌جا را تمیز کرد از باغبان خواست که تمام زباله‌ها را بسوزاند، اما هنوز نمی‌دانست چه طور این اتفاق افتاده است.

همان شب، جاروی بدجنس تصمیم گرفت روش خود را در کثیف کردن خانه تغییر دهد. پس به‌جای این‌که آشغال‌ها را از درون سطل زباله بیرون بریزد، به سمت قفسه‌ها رفت و با یک ضربه تمام شیشه‌های مربا را از درون آن‌ها روی زمین انداخت. تمام آن‌ها با سروصدا، یکی پس از دیگری، روی زمین افتادند و هر چه داخلشان بود روی زمین پخش شد.

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 7

ناگهان صدایی دستور داد: «فوری بس کن!»

جارو فوری دست از خرابکاری‌اش برداشت.

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 8

صدا دوباره گفت: «می‌فهمی چه‌کار می‌کنی؟» آن صدا، صدای پری عصبانی بود. او درحالی‌که دستش را به کمرش زده بود، گوشه‌ی ظرف‌شویی آشپزخانه‌ایستاده بود.

جارو نمی‌دانست یکی از بطری‌های شکسته، حاوی پری مهربانی بود که کوتوله‌ها زندانی‌اش کرده بودند. حالا او آزاد شده بود و جادو باطل شده بود. حالا نوبت او بود که وِرد بخواند. پری آن را با آوازی زیبا خواند:

جارو جارو جارو کن
اینجا، آنجا، پارو کن
آن شاه جادوگر را
با آشغال‌ها جارو کن

جارو دست‌به‌کار شد. به نظر می‌رسید که او همه‌جا را خیلی سریع تمیز کرد، چون موهای جارو خاکی شده بود. تمام سوراخ سنبه‌ها، هر گوشه و کناری را جارو کرد. کوچک‌ترین زباله، گردوخاک و حتی شیشه‌خرده‌ها، درون خاک‌انداز جمع شدند و سپس به خارج از خانه برده شدند. بعد، برگشت و کوتوله‌ها را به داخل چاه ریخت؛ جایی که دیگر هیچ اذیت و آزاری به کسی نرسانند.

داستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان 9

صبح روز بعد، خدمتکار با آشپزخانه‌ای تمیز روبه‌رو شد. او از این‌که تعدادی شیشه ناپدید شده بود، گیج شده بود؛ اما بین خودمان باشد که او اصلاً ناراضی به نظر نمی‌رسید.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=27940

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *