تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-برای-کودکان-گربه‌ی-شیرافکن

داستان زیبا و آموزنده: گربه‌ی شیرافکن || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

گربه‌ی شیرافکن

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

روزی روزگاری دهقانی گربه‌ای داشت که از بدجنسی لنگه نداشت.

یک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت بُرد به جنگل و همان‌جا رها کرد. گربه راه افتاد تو جنگل، رفت و رفت تا به روباهی رسید.

روباه همین‌که گربه را دید انگشت‌به‌دهان ماند که این دیگر چه جور جانوری است و با خودش گفت: «سال‌های سال است در جنگل زندگی می‌کنم و تا حالا چنین جانوری ندیده بودم.»

و بعد رفت جلو. از ترس تعظیم کرد و گفت: «ای جانور رشید و زیبا بگو ببینم اسم شریفتان چیست و از کجا می‌آیی؟»

گربه فهمید که روباه از او ترسیده، دستی به سبیل‌هاش کشید و گفت: «اسمم گربه‌ی شیرافکن است و از جنگل‌های دور می‌آیم.»

روباه گفت: «چه افتخاری! جناب گربه‌ی شیرافکن. قدم رنجه بفرمایید و مهمان این حقیر باشید.»

و گربه را با احترام به خانه خودش برد.

روز بعد روباه برای تهیه غذا رفت بیرون و گربه ماند توی خانه.

روباه در جنگل این‌ور و آن‌ور می‌رفت و دنبال خوراک می‌گشت که به گرگی رسید.

گرگ گفت: «روباه جان! این روزها خیلی کم پیدایی. هیچ معلوم است کجایی؟»

روباه گفت: «دوست جدیدی پیدا کرده‌ام!»

گرگ پرسید: «با چه کسی دوست شده‌ای؟»

روباه گفت: «از جنگل‌های دور آمده و اسمش گربه شیرافکن است.»

گرگ گفت: «می‌شود ایشان را ببینم و با او آشنا شوم؟»

روباه گفت: «دوستم خیلی بداخلاق است و اگر از کسی خوشش نیاید در یک‌چشم به هم زدن یک‌لقمه چپش می‌کند و تا حالا هیچ‌کس جرئت نکرده بدون هدیه بیاید به حضورش.»

و از گرگ جدا شد و رفت تا به خرس رسید.

خرس تا چشمش افتاد به روباه گفت: «روباه جان! خیلی وقت است پیدات نیست.»

روباه گفت: «با حیوان قدرتمندی دوست شده‌ام.»

خرس پرسید: «این حیوان قدرتمند کیست؟»

روباه گفت: «از یک جنگل دور آمده و اسمش گربه شیرافکن است.»

خرس گفت: «می‌شود من را با او آشنا کنی؟»

روباه گفت: «چرا نشود. خودم ترتیب کار را می‌دهم؛ اما بد نیست بدانی که دوستم خیلی بداخلاق است و در دیدوبازدیدها اگر کسی خوب شرط ادب به‌جا نیاورد و رضایت او را جلب نکند زود ناراحت می‌شود و تند او را می‌گیرد و در یک‌چشم به هم زدن می‌خورد.»

خرس گفت: «ای‌دادبیداد! پس چه‌کار باید کرد که بدون خطر و بی‌دردسر او را ببینم؟»

روباه گفت: «هدیه به‌دردبخوری تهیه کن و بیا به دیدنش. این‌طوری شاید جان سالم به در بری.»

گرگ، گوسفندی گیر آورد و خرس، گاوی شکار کرد و جداجدا راه افتادند بروند خدمت گربه شیرافکن. هدیه‌ها را تقدیم کنند و با او آشنا شوند.

گرگ و خرس در بین راه رسیدند به هم. گرگ به خرس سلام کرد و گفت: «روباه و گربه شیرافکن را ندیدی؟»

خرس گفت: «علیک سلام. من هم چشم‌به‌راه دیدارشان هستم.»

گرگ گفت: «گمان کنم همین اطراف باشند. بی‌زحمت برو جلوتر و صدایشان کن.»

خرس گفت: «نه! من می‌ترسم برم جلوتر. هر چه باشد تو از من شجاع‌تری، تو برو.»

در این موقع خرگوشی پیدا شد. خرس تا خرگوش را دید صدا زد «آهای کوچولو! بیا جلو ببینم.»

خرگوش با ترس‌ولرز رفت پیش خرس.

خرس گفت: «می‌دانی خانه روباه کجاست؟»

خرگوش گفت «بله».

خرس گفت: «برو بگو ما آمده‌ایم جناب گربه شیرافکن را ببینیم. خیلی مشتاق دیدار هستیم. هدیه‌های ناقابلی هم آورده‌ایم که تقدیم کنیم.»

خرگوش مثل باد رفت طرف خانه روباه.

خرس و گرگ، ترس ورشان داشت و فکر کردند اگر بروند قایم شوند خیلی بهتر از این است که بایستند آنجا.

خرس گفت «من می‌روم بالای درخت.»

گرگ گفت: «فکری هم به حال من بکن که نمی‌توانم بروم بالای درخت.»

خرس گرگ را زیر بوته‌ها پنهان کرد و یک‌خرده برگ خشک ریخت رویش و خودش رفت بالای درخت صنوبر بلندی که هم در امان باشد و هم بتواند گربه شیرافکن را ببیند.

خرگوش خودش را به خانه روباه رساند. سلام کرد و گفت: «من را عالی‌جناب خرس و جناب گرگ فرستاده‌اند خدمتتان، خبر بدهم که خیلی وقت است با هدیه‌های مناسبی آمده‌اند اینجا و چشم‌به‌راه دیدار جناب شیرافکن هستند.»

روباه گفت: «الآن می‌رویم پیشوازشان.» و با گربه شیرافکن به راه افتاد.

خرس از دور آن‌ها را دید و به گرگ گفت: «دارند می‌آیند. ولی این جناب شیرافکن خیلی کوچولو موچولو

هستند.»

گرگ گفت: «به هیکلش نگاه نکن. بگذار بیاید جلو ببینیم چه جور جانوری است.»

طولی نکشید که روباه و گربه شیرافکن سر رسیدند و همین‌که چشم گربه به لاشه گاو افتاد موهاش سیخ سیخی شد. پرید با پنجه و دندان پوست گاو را درید و میو میو کرد.

خرس از دیدن این صحنه ترسید. فکر کرد گربه دارد می‌گوید کم است! کم است! و با خودش گفت:

«عجب جانوری! با این جثه ریزه‌میزه‌اش آن‌قدر پرخور است که به لاشه گاوی که شکم چهار پنج‌تا خرس گشنه را سیر می‌کند می‌گوید کم است، کم است.»

گرگ هم که از صدای گربه ترس ورش داشته بود یواش‌یواش با پوزه‌اش برگ‌ها را کنار زد تا بتواند گربه شیرافکن را ببیند.

گربه صدای خش‌خش را شنید. خیال کرد موشی رفته زیر برگ‌ها و قایم شده، مثل برق پرید به پوزه گرگ پنجه کشید.

گرگ از درد فریادی زد و پا به فرار گذاشت. گربه که انتظار چنین چیزی را نداشت از ترس جانش چنگ انداخت به درخت صنوبری که خرس روی آن بود و تند تند رفت بالا.

خرس خیال کرد گربه شیرافکن، گرگ را از میدان به در کرده و حالا دارد از درخت بالا می‌آید که حساب او را هم کف دستش بگذارد و باعجله خودش را از بالای درخت انداخت پایین و افتان‌وخیزان فرار کرد.

روباه چند قدمی دوید دنبال آن‌ها. بعد ایستاد و فریاد زد: «کجا فرار می‌کنید ترسوها؟ بایستید تا شیرافکن تکلیفتان را روشن کند!»

بله در حقیقت خرس و گرگ قدرت زیادی داشتند. ولی چون شجاعت کافی نداشتند از یک گربه کوچک ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24321

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *