تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-برای-کودکان-تنبیه-کلاغ-خبرچین

داستان زیبا و آموزنده: تنبیه کلاغ خبرچین || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

تنبیه کلاغ خبرچین

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

در جنگلی بزرگ و زیبا، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می‌کردند. یکی از این حیوانات، کلاغ پُر سروصدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت، کوچک‌ترین اتفاقی در جنگل می‌افتاد و او متوجه می‌شد، سریع پَر می‌کشید به جنگل و شروع به قارقار می‌کرد و همه‌ی حیوانات را خبر می‌کرد.

هیچ‌کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند. آن‌ها دیگر از دست او خسته شده بودند. تا این‌که یک روز کلاغ خبرچین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می‌خورد صدایی شنید… فیش، فیش… بعد، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است… فیش، فیش… کلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود، از شدت وحشت، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت.

کلاغ خبرچین، همین‌طور پرزنان حرکت کرد بالاخره به لانه‌اش رسید. وقتی‌که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است. خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد.

طوطی دانا که همسایه‌ی کلاغ بود صدای گریه‌اش را شنید، به لانه‌ی او رفت تا دلیل گریه‌اش را بفهمد. کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید!

طوطی دانا با دیدن کلاغ- که روی سرش را با پارچه پوشانده- شروع کرد به خندیدن. کلاغ سریع پارچه را از روی سرش برداشت. طوطی با دیدن سرِ بدون پرِ کلاغ، بازهم شروع به خندیدن کرد و گفت:

– «کلاغ! پرهای سرت کجا رفته است؟ پس این‌همه گریه به خاطر کله‌ی کچلت بود؟!»

کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی بازگو کرد و طوطی بازهم با شنیدن حرف‌های کلاغ شروع به خندیدن کرد.

کلاغ گفت: «یعنی تو از ناراحتی من این‌قدر خوشحالی»؟

طوطی جواب داد: «آخَر همه حیوانات جنگل می‌دانند که مار آبی هیچ خطری ندارد و هیچ‌کس هم از مار آبی نمی‌ترسد. اما تو آن‌قدر ترسیده‌ای که پرهای سرت هم ریخته است. اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی می‌خندند.»

کلاغ با شنیدن این جمله‌ها به التماس افتاد، گریه می‌کرد و می‌گفت:

– «طوطی جان خواهش می‌کنم این کار را نکن. اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می‌رود.»

طوطی گفت: «کلاغ! جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می‌افتاد سریع پر می‌کشیدی و به همه جار می‌زدی و آبروی آن‌ها را می‌بردی، حالا بین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می‌کنی.»

کلاغ کمی فکر کرد و گفت: «حالا دیگر فهمیده‌ام که چقدر اشتباه می‌کردم و چقدر حیوانات جنگل را آزار می‌دادم، خواهش می‌کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر. من هم قول می‌دهم که هرگز کارهای گذشته را تکرار نکنم، اصلاً تصمیم می‌گیرم که هر وقت پرهایم در آمد بروم و از تمام حیوانات جنگل عذرخواهی کنم».

طوطی دانا با دیدن حال‌وروز کلاغ و پشیمانی از رفتار گذشته‌اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هر چه زودتر پرهای سرش دربیایند.

نتیجه می‌گیریم که هر کس در حق دیگران خطایی مرتکب شود خودش هم به‌زودی گرفتار خواهد شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24311

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *