تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان مصور کودکانه: دختر باادب و شاهزاده‌ی دیرپسند 1

داستان مصور کودکانه: دختر باادب و شاهزاده‌ی دیرپسند

کتاب داستان مصور کودکان دختر باادب

کتاب داستان مصور کودکان

دختر باادب

ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

سال‌ها قبل شاهزاده‌ی جوان و زیبایی در قصری بزرگ با پدر و مادر خویش زندگی می‌کرد. یک روز پادشاه رو به همسرش کرد و گفت: «من روزبه‌روز پیرتر می‌شوم. بنابراین تصمیم گرفته‌ام پسرم را به‌جای خود بنشانم.

ملکه گفت: «فکر خوبی است. ولی اول باید همسر مناسبی برای او پیدا کنیم. بعد امور مملکت را به دستش بدهیم.»

آن‌ها به پسر خود گفتند که به شهرهای اطراف سفر کند و همسر مناسبی برای خود پیدا کند.

پسر جوان قبول کرد و از خدمتکارانش خواست که لباس‌های او را بیاورند و کالسکه مخصوصش را حاضر کنند.

پسر جوان قبول کرد و از خدمتکارانش خواست که لباس‌های او را بیاورند

وقتی همه‌چیز حاضر شد شاهزاده‌ی جوان سوار بر کالسکه‌ی خود شد و به‌طرف شهرهای اطراف، به حرکت درآمد.

شد شاهزاده‌ی جوان سوار بر کالسکه‌ی خود شد و به‌طرف شهرهای اطراف، به حرکت درآمد.

پس از مدتی شاهزاده‌ی جوان، خسته و خاک‌آلود از سفر بازگشت و پس‌ازاینکه به حمام رفت و بدنش را شست و تمیز کرد به نزد مادرش رفت و به او گفت: «من همه‌جا را گشتم. ولی نتوانستم دختری را که می‌خواهم پیدا کنم.»

من همه‌جا را گشتم. ولی نتوانستم دختری را که می‌خواهم پیدا کنم.»

مادرش پرسید: «یعنی از میان تمام شاهزاده خانم‌هایی که در سرزمین‌های دیگر دیدی حتی یک نفر هم مناسب همسری تو نبود؟»

پسرک جواب داد: «نه مادر جان من هیچ‌کدام از آن‌ها را نپسندیدم.»

پسرک جواب داد: «نه مادر جان من هیچ‌کدام از آن‌ها را نپسندیدم.»

مدتی از این ماجرا گذشت تا یک روز عصر که شاهزاده و پدرش در سالن بزرگ قصر نشسته و مشغول شطرنج‌بازی بودند. فصل پاییز بود و آسمان را ابرهای سیاهی پوشانده بودند. همین‌طور که آن‌ها سرگرم بازی بودند ناگهان برقی در آسمان درخشید و صدای رعد، در و پنجره‌ها را لرزاند و به دنبال آن باران تندی شروع به ریزش کرد.

شاهزاده و پدرش در سالن بزرگ قصر نشسته و مشغول شطرنج‌بازی بودند

پادشاه گفت: «عجب هوایی شده … فکر نمی‌کنم در این هوا کسی بتواند از خانه خارج بشود.»

فکر نمی‌کنم در این هوا کسی بتواند از خانه خارج بشود

اما در همان وقت صدای کوبیدن درِ خانه به گوش رسید. پادشاه و پسرش به پشت پنجره رفتند تا ببینند چه کسی در می‌زند. ولی چون باران به‌شدت می‌بارید نتوانستند چیزی را مشاهده کنند. پادشاه خودش از اتاق خارج شد تا درِ قصر را باز کند و ببیند چه کسی در آن هوای بارانی به خانه‌اش آمده است.

پادشاه خودش از اتاق خارج شد تا درِ قصر را باز کند

او وقتی در خانه را گشود چشمش به دختر بسیار زیبایی افتاد که پشت در ایستاده بود. از چتر کوچک دخترک قطرات باران بر زمین می‌ریخت. پادشاه از او خواست که فوراً داخل بشود. دختر زیبا داخل قصر شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه متوجه شد که او دختر بسیار باادبی است.

او وقتی در خانه را گشود چشمش به دختر بسیار زیبایی افتاد که پشت در ایستاده بود

پادشاه از دخترک پرسید:

– «اسمت چیست و از کجا می‌آیی؟»

دخترک گفت: «اسم من گلبرگ است و چند سال قبل پدر و مادرم را از دست دادم و پیش مادربزرگم زندگی می‌کنم. ولی امروز راه خانه‌مان را گم کردم و چون باران خیلی شدید بود درِ خانه شما را زدم.»

پادشاه لبخندی زد و گفت: «تو دختر بسیار باادبی هستی و به همین جهت من دلم می‌خواهد چند روز، پیش ما بمانی.»

پادشاه لبخندی زد و گفت: «تو دختر بسیار باادبی هستی

او پس از این حرف دستور داد چند نفر از خدمتکاران، دخترک را به حمام ببرند و بدنش را بشویند و لباسی مناسب بر او بپوشانند.

چند نفر از خدمتکاران، دخترک را به حمام ببرند و بدنش را بشویند

دخترک وقتی از حمام خارج شد آن‌قدر زیبا شده بود که هرکس او را می‌دید نمی‌توانست از تعریف کردن خودداری بکند. به دستور پادشاه مقداری غذا برای دخترک آوردند و او در پشت میز، روبروی پسر پادشاه نشست و مشغول خوردن شد.

به دستور پادشاه مقداری غذا برای دخترک آوردند

پسر پادشاه وقتی طرز غذا خوردن او را دید آن‌قدر از دخترک خوشش آمد که به پدر و مادرش گفت: «من از این دختر خیلی خوشم آمده و می‌خواهم با او ازدواج کنم.»

پادشاه گفت: «من هم از او خیلی خوشم آمده.»

اما مادر شاهزاده گفت: «من باید اول او را آزمایش کنم ببینم لیاقت همسری یک شاهزاده را دارد یا نه.»

او پس از این حرف به انبار قصر رفت و چند تشک و بالش برداشت و به یکی از اتاق‌های قصر برد و در داخل یکی از آن‌ها چند دانه نخود ریخت.

ملکه به انبار قصر رفت و چند تشک و بالش برداشت

ملکه پس از این کار به خدمتکاران دستور داد گلبرگ را به آن اتاق ببرند تا شب را در آنجا بخوابد. گلبرگ که تا آن روز در خانه‌ی یک پادشاه نخوابیده بود از دیدن آن قصر و آن لباس‌ها و خدمتکاران خیلی خوشحال- و درعین‌حال- متعجب شده بود. گلبرگ قبل از اینکه داخل بستر خواب بشود دعایش را خواند و از خداوند تشکر کرد که از میان باران نجاتش داده است.

گلبرگ قبل از اینکه داخل بستر خواب بشود دعایش را خواند و از خداوند تشکر کرد

گلبرگ روی بسترش دراز کشید. اما خیلی زود نخودها به بدنش فرورفت و او هر کاری کرد نتوانست بخوابد. دختر زیبا متوجه شد که در داخل اتاق، چند تشک دیگر هم هست. او یکی از آن‌ها را برداشت و روی تختش انداخت. ولی داخل آن هم نخود ریخته شده بود و به بدن نازک گلبرگ فرومی‌رفت. او تشک‌های دیگر را هم امتحان کرد ولی فایده‌ای نداشت و در داخل تمام آن‌ها نخود ریخته شده بود. دختر بیچاره تا صبح نتوانست بخوابد. ولی ازآنجاکه دختر بسیار باادبی بود هیچ شکایتی نکرد.

دختر زیبا متوجه شد که در داخل اتاق، چند تشک دیگر هم هست

روز بعد وقتی همه از خواب بیدار شدند مادر شاهزاده از دختر پرسید: «آیا دیشب خوب خوابیدی؟»

دخترک که نمی‌خواست دروغ بگوید گفت: «نه نتوانستم بخوابم. چون در داخل تشک‌ها چیزی بود که مانع خوابیدنم می‌شد.»

ملکه گفت: «خوب پس چرا به ما خبر ندادی تا آن‌ها را برایت عوض کنیم؟»

دختر گفت: «این شرط ادب نبود که شما را از خواب بیدار کنم.»

ملکه وقتی این حرف را شنید با خوشحالی او را به آغوش کشید و بوسید و گفت: «آفرین دختر جان! آفرین تو عروس خوبی برای پسر من خواهی شد.»

همان روز جشنی برپا شد و گلبرگ و شاهزاده‌ی جوان با یکدیگر ازدواج کردند.

همان روز جشنی برپا شد و گلبرگ و شاهزاده‌ی جوان با یکدیگر ازدواج کردند

پایان 98



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24154

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *