تبلیغات لیماژ بهمن 1402
مجموعه-اشعار-فریدون-مشیری--دفتر-بهار-را-باور-کن

مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری / بهار را باور کن

دفتر شعر«بهار را باور کن»

مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری

فهرست اصلی مجموعه اشعار فریدون مشیری در 5 دفتر

***

فهرست اشعار

غبار آبي

بهت

ستوه

چراغي در افق

بگو کجاست

ديوار

ديگر زمين تهي است

تک

بدرود

رقص مار

سرود گل

اشکي در گذرگاه تاريخ

آخرين جرعه اين جام

سفر درشب

خوشه اشک

اي هميشه خوب

کوچ

اي بازگشته

کدام غبار

از کوه با کوه

طومار تلاش

سياه

قصه

تر

خاموش

حصار

جادوي بي اثر

بهار را باور کن

***

غبار آبي

چندين هزار قرن

از سر گذشت عالم و آدم است

وين کهنه ٍآسياي گرانسنگ است

بي اعتنا به ناله قربانيان خويش

آسوده گشته است

در طول قرنها

فرياد دردنک اسيران خسته جان

بر می‌شد از زمين

شايد که از دريچه زرين آفتاب

يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب

ايد بروي سري

اما

هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري

در پيش چشم خسته زندانيان خاک

غير از غبار آبي اين آسمان نبود

در پشت اين غبار

جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود

زندان زندگاني اسنان دري نداشت

هر در که ره به سوي خدا داشت بسته بود

تنها دري که راه به دهليز مرگ داشت

همواره باز بود

دروازه بان پير در آنجا نشسته بود

در پيش پاي او

در آن سياه چال

پرها گسسته بود و قفس‌ها شکسته بود

امروز اين اسير

انسان رنجديده و محکوم قرنها

از ژرف اين غبار

تا اوج آسمان خدا پر گشوده است

انگشت بر دريچه خورشيد سوده است

تاج از سر فضا و زمان در ربوده است

تا او کند دري به جهان‌های ديگري

 

بهت

می‌گذرم از ميان رهگذران مات

می‌نگرم در نگاه رهگذران کور

اينهمه اندوه در وجودم و من لال

اينهمه غوغاست در کنارم و من دور

ديگر در قلب من نه عشق نه احساس

ديگر در جان من نه شور نه فرياد

دشتم اما در او ناله مجنون

کوهم اما در ائ نه تيشه فرهاد

هيچ نه انگیزه‌ای که هيچم پوچم

هيچ نه اندیشه‌ای که سنگم چوبم

همسفر قصه‌های تلخ غريبم

رهگذر کوچه‌های تنگ غروبم

آنهمه خورشیدها که در من می‌سوخت

چشمه اندوه شد ز چشم ترم ريخت

کاخ اميدي که برده بودم تا ماه

آه که آوار غم شد و به سرم ريخت

زورق سرگشته‌ام که در دل امواج

هيچ نبيند نه خدا نه خدا را

موج ملالم که در سکوت و سياهي

می‌کشم اين جان از اميد جدا را

می‌گذرم از ميان رهگذران مات

ميشمرم میله‌های پنجره‌ها را

می‌نگرم در نگاه رهگذران کور

می‌شوم قيل و قال زنجره ها را

 

ستوه

در کجاي اين فضاي تنگ بي آواز

من کبوترهاي شعرم را دهم پرواز

شهر را گويي نفس در سينه پنهان است

شاخسار لحظه‌ها را برگي از برگي نمی‌جنبد

آسمان در چارديوار ملال خويش زنداني است

روي اين مرداب يک جنبنده پيدا نيست

آفتاب از اينهمه دلمردگي ها رويگردان است

بال پرواز زمان بسته است

هر صدايي را زبان بسته است

زندگي سر در گريبان است

اي قناری‌های شرينکار

آسمان شعرتان از نغمه‌ها سرشار

اي خروشان موجهاي مست

آفتاب قصه هاتان گرم

چشمه آوازتان تا جاودان جوشان

شعر من می‌میرد و هنگام مرگش نيست

زيستن را در چنين آلودگی‌ها زاد و برگش نيست

اي تپش‌های دل بي تاب من

اي سرود بيگناهي ها

اي تمناهای سرکش

اي غريو تشنگی‌ها

در کجاي اين ملال آباد

من سرودم را کنم فرياد

در کجاي اين فضاي تنگ بي آواز

من کبوترهاي شعرم را دهم پرواز

 

چراغي در افق

به پيش روي من تا چشم ياري می‌کند درياست

چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پيداست

در اين ساحل که من افتاده‌ام خاموش

غمم دريا دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق‌هاست

خروش موج با من می‌کند نجوا

که هر کس دل به دريا زد رهايي يافت

که هر کس دل به دريا زد رهايي يافت

مرا آن دل که بر دريا زنم نيست

ز پا اين بند خونين برکنم نيست

اميد آنکه جان خسته‌ام را

به آن ناديده ساحل افکنم نيست

 

بگو کجاست

بگو کجاست مرغ آفتاب

زنداني ديار شب جاودانيم

یک روز از دريچه زندان من بتاب

می‌خواستم به دامن اين دشت چون درخت

بي وحشت از تبر

در دامن نسيم سحر غنچه وکنم

با دست‌های پر شده تا آسمان پک

بهار را باور کن

خورزشيد و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک‌ها به شانه من ن غمه سر دهند

سر سبز و استوار گل افشان و سربلند

اين دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند

اين دشت خشک غمزده را با صفا کنم

اي مرغ آفتاب

از صد هزار غنچه يکي نيز وانشد

دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشک‌ها دگر نگذشتند از اين ديار

آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار

وين شت خشک غمگين افسرد بي بهار

اي مرغ آفتاب

با خود مرا ببر به دياري که همچ. باد

آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد

گنجشک پر شکسته باغ محبتم

تا کي در اين بيابان سر زير پر نهم

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يک درخت رسم نغمه سردهم

من بي قرار و تشنه پروازم

تا خود کجا رسم به هم آوازم

اما بگو کجاست

آنجا که زير بال تو در عالم وجود

يک دم به کام دل

بالي توان گشود

اشکي توان فشاند

شعري توان سرود

 

ديوار

در پيش چشم خسته من دفتري گشود

کز سال‌های پيش

چندين هزار عکس در آن يادگار بود

تصوير رنگ مرده از ياد رفته‌ها

رخسار خاک خورده در خاک خفته‌ها

چشمان بي تفاوتشان چشمه ملال

لبهاي بي تبسمشان قصه زوال

بگسسته از وجود

پيوسته با خيال

هر صفحه پيش چشمم ديوار می‌نمود

متروک و غمگرفته و بيمار

هر عکس چون دريچه به ديوار

انگار

آن چشم‌های خاموش

آن چهره‌های مات

همراه قصه هاشان از آن دریچه‌ها

پرواز کرده‌اند

در موج گردباد کبود و بنفش مرگ

راهي در آن فضاي تهي باز کرده‌اند

پاي دریچه‌ای

چشمم به چشم مادر بيمارم اوفتاد

يادش بخير

او از همين دريچه به آفاق پر گشود

رفت آن چنان که هيچ نيامد دگر فرود

اي آسمان تيره تا جاودان تهي

من از کدام پنجره پرواز می‌کنم

وز ظلمت فشرده اين روزگار تلخ

سوي کدام روزنه ره باز می‌کنم

 

ديگر زمين تهي است

خوابم نمی‌ربود

نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ

در پيش چشم بود

شب در فضاي تار خود آرام می‌گذشت

از راه دور بوسه سرد ستاره‌ها

مثل هميشه بدرقه می‌کرد خواب را

در آسمان صاف

من در پي ستاره خود می‌شتافتم

چشمان من به وسوسه خواب گرم شد

ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت

در لحظه‌ای شگرف زمين از زمان گريخت

در زير بسترم

چاهي دهان گشود

چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم

می‌رفتم آنچنان که زهم می‌شکافتم

مردي گران به جان زمين اوفتاده بود

نبضش به تنگناي دل خاک می‌تپید

در خويش می‌گداخت

از خويش می‌گریخت

می‌ریخت می‌گسست

می‌کوفت می‌شکافت

وز هر شکاف بوي نسيم غريب مرگ

در خانه می‌شتافت

انگار خانه‌ها و گذرهاي شهر را

چندين هزار دست

غربال می‌کنند

مردان و کودکان و زنان می‌گریختند

گنجي که اين گروه ز وحشت رميده را

با تیغ‌های آخته دنبال می‌کنند

آن شب زمين پير

اين بندي گريخته از سرنوشت خويش

چندين هزار کودک در خواب ناز را

کوبيد و خاک کرد

چندين مادر زحمت کشيده را

در دم هلاک کرد

مردان رنگ سوخته از رنج کار را

در موج خون کشيد

وز گونه‌شان تبسم و اميد را

با ضربه‌های سنگ و گل و خاک پک کرد

در آن خرابه‌ها

ديدم مادري به عزاي عزيز خويش

در خون نشسته

در زير خشت و خاک

بيچاره بند بند وجودش شکسته بود

ديگر لبي که با تو بگويد سخن نداشت

دستي که درعزا بدرد پيرهن نداشت

زين پيش جاي جان کسي در زمين نبود

زيرا که جان به عالم جان بال می‌گشود

اما در اين بلا

جان نيز فرصتي که برايد ز تن نداشت

شب‌ها که آن دقايق جانکاه می‌رسد

در من نهيب زلزله بيدار می‌شود

در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش

با فر نفس تشنج خونين مرگ را

احساس می‌کنم

آواز بغض و غصه و اندوه بي امان

ريزد به جان من

جز روح کودکان فرو مرده در غبار

تا بانگ صبح نيست کسي همزبان من

آن دست‌های کوچک و آن گونه‌های پاک

از گونه سپیده‌مان پاکتر کجاست

آن چشمهاي روشن و آن خنده‌های مهر

از خنده بهار طربناک‌تر کجاست

آوخ زمين به ديده من بيگناه بود

آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است

آن‌ها هميشه زلزله از ظلم دیده‌اند

در زير تازيانه جور ستمگران

روزي هزار مرتبه در خون تپیده‌اند

آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست

اين خشت‌های خام که بر خاک چیده‌اند

ديگر زيمن تهي است

ديگر به روي دشت

آن کودک ناز

آن دختران شوخ

آن باغهاي سبز

آن لاله‌های سرخ

آن بره‌های مست

آن چهره‌های سوخته ز آفتاب نيست

تنها در آن ديار

ناقوس ناله‌هاست که در مرگ زندگيست

 

تک

پاي ديوار بلند کاج‌ها

در پناه ز آفتاب گرم دشت

آهوي چشمان او در سبزه زار چشممن می‌گشت

سبزه زاري بود و رازي داشت

تا دياري چشم انداز بازي داشت

بيرگ برگش قصه عشق و نيازي داشت

تک خشک تشنه بودم سر نهاده روي خاک

جان گرفتم زير باران نوازش‌های او

خوشه‌های بوسه‌اش در من شکفت

شاخه گستردم آفاق را

هر رگ من سيم سازي شد

با طنين خوشترين آوازها

از شراب عطر شيرين تنش

نبض من می‌گفت با من رازها

ذره ذره هستي من چون عبار

در زلال آسمان می‌گشت مست

سر خويش از بالاترين پروازها

معبد متروک جانم را

بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد

دست پر مهري در آنجا شمع روشن کرد

نوري از روزن فرو تابيد

بوي عود آرزويي شکفته در فضا پيچيد

ارغنون تمنا را نوا برخاست

معبد متروک جانم را شکوه کبريايي داد

اين به محراب نياز افتاده را از نو خدايي داد

از لب ديوار سبز کاج‌ها

آفتاب زرد بالاتر نشست

بوته سرخ غروب

بر کبودی‌های صحرا در نشست

بوسه گرمش به هنگام وداع

تير شد در قلب من تا پر نشست

در هواي سبزه زار بوي اوست

برگ برگ اين چمن جادوي اوست

 

بدرود

پشت خرمن‌های گندم لاي بازوهاي بيد

آفتاب زرد کم کم نهفت

بر سر گيسوي گندم زارها

بوسه بدرود تابستان شکفت

از تو بود اي چشمه جوشان تابستان گرم

گر به هر سو خوشه‌ها جوشيد و خرمن‌ها رسيد

از تو بود از گرمي آغوش تو

هر گلي خنديد و هر برگي دميد

اين همه شهد و شکر از سينه پر شور تست

در دل ذرات هستي نور تست

مستي ما از طلايي خوشه انگور تست

راستي را بوسه تو بوسه بدرود بود

بسته شد آغوش تابستان؟ خدايا زود بود

 

رقص مار

باز له له مي زند از تشنه کامي برگ

باز می‌جوشد سراپاي درختان را غبار مرگ

باز می‌پیچد به خود از سيلي سوزان گرما تک

می‌فشارد پنجه‌های خشک و گرد آلود را بر خاک

باز باد از دست گرما می‌کشد فرياد

گوييا می‌رقصد آتش می‌گریزد باد

باز می‌رقصد به روي شانه‌های شهر

شعله‌های آتش مرداد

رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحک

سر بر آر از کوه با آن گاوپيکر گرز

اي نسيم دره البرز

 

سرود گل

با همين ديدگان اشک آلود

از همين روزن گشوده به دود

به پرستو به گل به سبزه درود

به شکوفه به صبحدم به نسيم

به بهاري که می‌رسد از راه

چند روز دگر به ساز و سرود

ما که دلهايمان زمستان است

ما که خورشيدمان نمی‌خندد

ما که باغ و بهارمان پژمرد

ما که پاي اميدمان فرسود

ما که در پيش چشممان رقصيد

اين همه دود زير چرخ کبود

سر راه شکوفه‌های بهار

گر به سر می‌دهیم با دل شاد

گريه شوق با تمام وجود

سال‌ها می‌رود که از اين دشت

بوي گل يا پرنده‌ای نگذشت

ماه ديگر دریچه‌ای نگشود

مهر ديگر تبسمي ننمود

اهرمن می‌گذشت و هر قدمش

نيز به هول و مرگ و وحشت بود

بانگ مهميزهاي آتش ريز

رقص شمشیرهای خون آلود

اژدها می‌گذشت و نعره زنان

خشم و قهر و عتاب می‌فرمود

وز نفس‌های تند زهرآگين

باد همرنگ شعله برميخاست

دود بر روي دود می‌افزود

هرگز از ياد دشتبان نرود

آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگها نگذاشت

مرگ نيلوفران ساحل رود

دشمني کرد با جهان پيوند

دوستي گفت با زمين بدرود

شايد اي خستگان وحشت دشت

شايد اي ماندگان ظلمت شب

در بهاري که می‌رسد از راه

گل خورشيد آرزوهامان

سر زد از لاي ابرهاي حسود

شايد کنون کبوتران اميد

بال در بال آمدند فرود

پيش پاي سحر بيفشان گل

سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو به گل به سبزه درود

 

اشکي در گذرگاه تاريخ

از همان روزي که دست حضرت قابيل

گشت آلوده به خون هابيل

از همان روزي که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد

آدميت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند

آدميت مرده بود

بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب

گشت و گشت

قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت

اي دريغ

آدميت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانيت است

سينه دنيا ز خوبی‌ها تهي است

صحبت از آزادگي پکي مروت ابلهي است

صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست

قرن موسي چمبه هاست

روزگار مرگ انسانيت است

من که از پژمردن يک شاخه گل

از نگاه سکت يک کودک بيمار

از فغان يک قناري در قفس

از غم يک مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرين ايام زخهرم در پياله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

واي جنگل را بيابان می‌کنند

دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان می‌کنند

هيچ حيواني به حيواني نمی‌دارد روا

آنچه اين نامردان با جان انسان می‌کنند

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيسم

فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست

در کويري سوت و کور

در ميان مردمي ب ا اين مصیبت‌ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانيت است

 

آخرين جرعه اين جام

همه می‌پرسند

چيست در زمزمه مبهم آب

چيست در همهمه دلکش برگ

چيست در بازي آن ابر سپيد

روي اين آبي آرام بلند

که ترا می‌برد اينگونه به ژرفاي خيال

چيست در خلوت خاموش کبوترها

چيست در کوشش بي حاصل موج

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت

مات و مبهوت به آن می‌نگری

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

مه به اين آبي آرام بلند

نه به اين خلوت خاموش کبوترها

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام

من به اين جمله نمی‌اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل يخ را با باد

نفس پک شقايق را در سينه کوه

صحبت چلچله‌ها را با صبح

بغض پاينده هستي را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می‌شنوم

می‌بینم

من به اين جمله نمی‌اندیشم

به تو می‌اندیشم

اي سراپا همه خوبي

تک و تنها به تو می‌اندیشم

همه وقت

همه جا

من به ر حال که باشم به تو می‌اندیشم

تو بدان اين را تنها تو بدان

تو بيا

تو بمان با من تنها تو بمان

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب

من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند

اينک اين من که به پاي تو درافتاده‌ام باز

ريسماني کن از آن موي دراز

تو بگير

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله‌ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستي تو بجوش

من همين يک نفس از جرعه جانم باقي است

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش

 

سفر درشب

همچون شهاب می‌گذرم در زلال شب

از دشت‌های خالي و خاموش

از پيچ و تاب گردنه‌ها قعر دره‌ها

نور چراغها چون خوشه‌های آتش

در بوته‌های دود

راهي ميان ظلمت شب باز می‌کند

همراه من ستاره غمگين و خسته‌ای

در دور دست‌ها

پرواز می‌کند

نور غريب ماه

نرم و سبک به خلوت آغوش دره‌ها

تن می‌کند رها

بازوي لخت گردنه پيچيده کامجو

بر دور سينه هوس انگيزه تپه‌ها

باد از شکاف دامنه فرياد ميزند

من همچون باد می‌گذرم روي بال شب

در هر سوي راه

غوغاي شاخه‌ها و گريز درخت‌هاست

با برگ‌های سوخته با شاخه‌های خشک

سر مکشند در پي هم خارهاي گيج

گاهي دو چشم خونين از لاي بوته‌ها

مبهوت می‌درخشد و محسور می‌شود

گاهي صداي واي کسي از فراز کوه

درهای و هوي همهمه‌ها دور می‌شود

اي روشنايي سحر اي آفتاب پک

اي مرز جاودانه نيکي

من با بميد وصل تو شب را شکسته‌ام

من در هواي عشق تو از شب گذشته‌ام

بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه

سوي تو بال و پر زده‌ام در ملال شب

 

خوشه اشک

قفسي بايد ساخت

هرچه در دنيا گنجشک و قناري هست

با پرستوها

و کبوترها

همه را بايد يکجا به قفس انداخت

روزگاري است که پرواز کبوترها

در فضا ممنوع است

که چرا

به حريم جت‌ها خصمانه تجاوز شده است

روزگاري است که خوبي خفته است

و بدي بيدار است

و هياهوي قناری‌ها

خواب جت‌ها را آشفته است

غزل حافظ را می‌خواندم

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو

تا به آنجا که وصيت می‌کرد

گر روي پک و مجرد چو مسيحا به فلک

از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

دلم از نام مسيحا لرزيد

از پس پرده اشک

من مسيحا را بالاي صليبش ديدم

با سرخم شده بر سينه که باز

به نکو کاري پکي خوبي

عشق می‌ورزید

و پسرهایش را

که چه سان پک و مجرد به فلک تاخته‌اند

و چه آتش‌ها هر گوشه به پا ساخته‌اند

و برادرها را خانه برانداخته‌اند

دود در مزرعه سبز فلک جاري است

تيغه نقره داس مه نو زنگاري است

و آنچه هنگام درو حاصل ماست

لعنت و نفرت و بيزاري است

روزگاري است که خوبي خفته است

و بدي بيدار است

و غزل‌های قناری‌ها

خواب جت‌ها را آشفته است

غزل حافظ را می‌بندم

از پس پرده اشک

خيره در مزرعه خشک فلک می‌نگرم

می‌بینم

در دل شعله و دود

می‌شود خوشه پروين خاموش

پيش خود مي گويم

عهد خودرايي و خود کامي است

عصر خون آشامي است

که درخشنده‌تر از خوشه پروين سپهر

خوشه اشک يتيمان ويتنامي است

 

اي هميشه خوب

ماهي هميشه تشنه‌ام

در زلال لطف بيکران تو

می‌برد مرا به هر کجا که ميل اوست

موج ديدگان مهربان تو

زير بال مرغکان خنده‌ها ت

زير آفتاب داغ بوسه هات

اي زلال پک

جرعه جرعه جرعه می‌کشم ترا به کام خويش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

اي هميشه خوب

اي هميشه آشنا

هر طرف که می‌کنم نگاه

تا همه کرانه ه اي دور

عطر و خنده و ترانه می‌کند شنا

در ميان بازوان تو

ماهي هميشه تشنه‌ام

اي زلال تابنک

يک نفس اگر مرا به حال خود رها کني

ماهي تو جان سپرده روي خاک

بهترين بهترين من

زرد و نيلي و بنفش

سبز و آبي و کبود

با بنفشه‌ها نشسته‌ام

سالهاي سال

صيحهاي زود

در کنار چشمه سحر

سر نهاده روي شانه‌های يکدگر

گيسوان خیسشان به دست باد

چهره‌ها نهفته در پناه سایه‌های شرم

رنگ‌ها شکفته در زلال عطرهاي گرم

مي ترواد از سکوت دلپذيرشان

بهترين ترانه

بهترين سرود

مخمل نگاه اين بنفشه‌ها

می‌برد مرا سبک‌تر از نسيم

از بنفشه زار باغچه

تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم

زرد و نيلي و بنفش

سبز و آبي و کبود

با همان سکوت شرمگين

با همان ترانه‌ها و عطرها

بهترين هر چه بود و هست

بهترين هر چه هست و بود

در بنفشه زار چشم تو

من ز بهترين بهشت‌ها گذشته‌ام

من به بهترين بهارها رسیده‌ام

اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من

لحظه‌های هستي من از تو پر شده ست

آه

در تمام روز

در تمام شب

در تمام هفته

در تمام ماه

در فضاي خانه کوچه راه

در هوا زمين درخت سبزه آب

در خطوط درهم کتاب

در ديار نيلگون خواب

اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن

بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسیده‌ام

اي نوازش تو بهترين اميد زيستن

در کنار تو

من ز اوج لذتي نگفتني گذشته‌ام

در بنفشه زار چشم تو

برگهاي زرد و نيلي و بنفش

عطرهاي سبز و آبي و کبود

نغمه‌های ناشنيده ساز می‌کنند

بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها

روي مخمل لطيف گونه هات

غنچه‌های رنگ رنگ ناز

برگهاي تازه تازه باز می‌کنند

بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها

خوب خوب نازنين من

نام تو مرا هميشه مست می‌کند

بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهاي ناب

نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است

من ترا به خلوت خدايي خيال خود

بهترين بهترين من خطاب می‌کنم

بهترين بهترين من

 

کوچ

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت

تو کودکانت را بر سينه می‌فشاری گرم

و همسرت را چون کوليان خانه به دوش

ميان آتش و خون می‌کشانی از دنبال

و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب

دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد

و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت

و آشیان‌ها بر روي خاک خواهد ريخت

و آرزوها در زير خاک خواهد مرد

خيال نيست عزيزم

صداي تير بلند است و ناله‌های پيگير

و برق اسلحه خورشيد را خجل کرده ست

چگونه اين همه بيداد را نمی‌بینی

چگونه اين همه فرياد را نمی‌شنوی

صداي ضجه خونين کودک عدني است

و بانگ مرتعش مادر ويتنامي

که در عزاي عزيزان خويش می‌گریند

و چند روز دگر نيز نوبت من و تست

که يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم

و يا به کشتن فرزند خلق برخيزيم

و يا به کوه به جنگل به غار بگريزيم

پدر چگونه به نزد طبيب خواهي رفت

که ديدگان تو تاريک و راه باريک است

تو يکقدم نتواني به اختيار گذاشت

تو يک وجب نتواني به اختيار گذاشت

که سيل آهن در رهاها خروشان است

توای نخفته شب و روزي روي شانه اسب

به روزگار جواني به کوه و دره و دشت

توای بريده ره از لاي خار و خارا سنگ

کنون کنار خيابان در انتظار بسوز

درون آتش بغضي که در گلو داري

کزين طرف نتواني به آن طرف رفتن

حريم موي سپيد ترا که دارد پاس

کسي که دست ترا يک قدم بگيرد نيست

و من که می‌دوم اندر پي تو خوشحالم

که ديدگان تو در شهر بي ترحم ما

به روي مردم نامهربان نمی‌افتد

پدر به خانه بيا با ملال خويش بساز

اگر که چشم تو بر روي زندگي بسته ست

چه غم که گوش تو پيچ راديو باز است

هزار و ششصد و هفتاد و يک نفر امروز

به زير آتش خمپاره‌ها هلک شدند

و چند دهکده دوست را هواپيما

به جاي خانه دشمن گلوله باران کرد

گلوي خشک مرا بغض می‌فشارد تنگ

و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست

که چشم آنها با اشک مرد بيگانه ست

چه جاي گريه که کشتار بي دريغ حريف

براي خاطر صلح است و حفظ آزادي

و هر گلوله که بر سینه‌ای شرار افشاند

غنيمتي است که دنيا بهشت خواهد شد

پدر غم تو مرا رنج می‌دهد اما

غم بزرگ‌تری می‌کند هلک مرا

بيا به خاک بلا دیده‌ای بينديشيم

که ناله می‌چکد از برق تازيانه در او

به خانه‌های خراب

به کومه‌های خموش

به دشتهاي به آتش کشيده متروک

که سوخت يکجا برگ و گل و جوانه در او

به خاک مزرعه‌هایی که جاي گندم زرد

لهيب شعله سرخ

به چار سوي افق می‌کشد زبانه در او

به چشمهاي گرسنه

به دستهاي دراز

به نعش دهقان ميان شاليزار

به زندگي که فرو مرده جاودانه در او

بيا به حال بشرهای هاي گريه کنيم

که با برادر خود هم نمی‌تواند زيست

چنين خجسته وجودي کجا تواند ماند

چنين گسسته عناني کجا تواند رفت

صداي غرش تيري دهد جواب مرا

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

 

اي بازگشته

تنها نگاه بود و تبسم ميان ما

تنها نگاه بود و تبسم

اما نه

گاهي که از تب هیجان‌ها

بي تاب می‌شدیم

گاهي که قلبهامان

می‌کوفت سهمگين

گاهي که سينه هامان

چون کوهره می‌گداخت

دست تو بود و دست من اين دوستان پک

کز شوق سر به دامن هم می‌گذاشتند

وز اين پل بزرگ

پيوند دست‌ها

دل‌های ما به خلوت هم راه داشتند

يک بار نيز

يادت اگر باشد

وقتي تو راهي سفري بودي

يک لحظه واي تنها يک لحظه

سر روي شانه‌های هم آورديم

با هم گريستيم

تنها نگاه بود و تبسم ميان ما

ما پک زيستيم

اي سرکشيده از صدف سالهاي پيش

اي بازگشته از سفر خاطرات دور

آن روزهاي خوب

تو آفتاب بودي

بخشنده پک گرم

من مرغ صبح بودم

مست و ترانه گو

اما در آن غروب که از هم جدا شديم

شب را شناختيم

در جلگه غريب و غمآلود سرنوشت

زير سم سمند گريزان ماه و سال

چون باد تاختيم

در شعله شفق‌ها

غمگين گداختيم

جز ياد آن نگاه تبسم

مانند موج ريخت بهم هرچه ساختيم

ما پک سوختيم

ما پک باختيم

اي سرکشيده از صدف سالهاي پيش

اي بازگشته‌ای خطا رفته

با من بگو حکايت خود تا بکوبمت

کنون من و توايم و همان خنده و نگاه

آن شرم جاودانه

آن دست‌های گرم

آن قلبهاي پک

وان رازهاي مهر که بين من و تو بود

ماگرچه در کنار هم اينک نشسته‌ایم

بار ديگر به چهره همچشم بسته‌ایم

دوريم هر دو دور

با آتش نهفته به دلهاي بيگناه

تا جاودان صبور

اي آتش شکفته اگر او دوباره رفت

در سينه کدام محبت بجويمت

اي جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه

در چشمه کدام تبسم بشويمت

 

کدام غبار

با حوانه ها نويد زندگي است

زندگي شکفتن جوانه‌هاست

هر بهار

از نثار ابرهاي مهربان

ساقه‌ها پر از جوانه می‌شود

هر جوانه‌ای شکوفه می‌کند

شاخه چلچراغ می‌شود

هر درخت پر شکوفه باغ

کودکي که تازه ديده باز می‌کند

يک جوانه است

گونه‌های خوشتر از شکوفه‌اش

چلچراغ تابنک خانه است

خنده‌اش بهار پر ترانه است

چون ميان گاهواره ناز می‌کند

اي نسيم رهگذر به ما بگو

اين جوانه‌های باغ زندگي

اين شکوفه‌های عشق

از سموم وحشي کدام شوره زار

رفته رفته خار می‌شوند

اين کبوتران برج دوستي

از غبار جادوي کدام کهکشان

گرگ‌های هار می‌شوند

 

از کوه با کوه

پرواز می‌کردیم

بالاي سر خورشيد

در آبي گسترده می‌تابید

بيدار روشن پک

پايين سراسر کوه بود کوه بود کوه

با صخره‌های سرکشيده تا پرند ابر

با کام خشک دره‌های تنگ

افسرده در آن نعره تندر

افتاد ه در آن لرزه کولک

من در کنار پنجره خاموش

پيشاني داغم به روي شيشه نمنک

با کوه حرفي داشتم از دور

اي سنگ تا خورشيد باليده

اي بندي هرگز نناليده

پيشانيت ايوان صحراها و دریاها

ديروزها از آن ستيغ سربلندت همچنان پيدا

خود را کجاها می‌کشانی سوي بالاها و بالاها

با چشم بيزار از تماشاها

اي چهره برتافته از خلق

اي دامن برداشته از خاک

اي کوه

اي غمنک

پرواز می‌کردیم

بالاي سر خورشيد

در آبي گسترده می‌تابید

بيدار روشن پک

من در کنار پنجره خاموش

در خود فرو افتاده چون آواري از اندوه

سنگ صبور قصه‌ها و غصه‌ها آواري از اندوه

جان در گريز از اينهمه بيهوده فرسودن

در آرزوي يک نفس زين خاک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن

با خويش می‌گفتم

ايکاش اين سيمرغ سنگين بال

تا جاودان مي راند در افلاک

 

طومار تلاش

تنها درخت کوچه ما در ميان شهر

تيري است بي چراغ

اهل محله مردم زحمتکش صبور

از صبح تا غروب

در انتظار نعجزه اي شايد

در کار برق و آب

امضاي اين و آن را طومار می‌کنند

شب‌ها ميان طلمت مطلق سکوت محض

بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح

هموار می‌کنند

گفتم سرود صبح؟

آري به روي شاخه آن تير بي چراغ

زاغان رهگذر

صبح ملول گمشده در گرد و خاک را

اقرار می‌کنند

بابک ميان يک وجب از خاک باغچه

بذري فشانده است

وزحوض نيمه آب

تا کشتزار خويش

نهري کشانده است

وقتي که کام حوض

چون کام مردمان محل خشک می‌شود

از زير آفتاب

گلبرگ‌های مزرعه سبز خويش را

با قطره‌های گرم عرق آب می‌دهد

در آفتاب ظهر که من می‌رسم ز راه

طومار تازه‌ای را همسايه عزيز

با خواهش و تمنا با عجز و التماس

از خانه‌ای به خانه ديگر

سوقات می‌برد

اين طفل هشت ساله وليکن

کارش خلاف اهل محله است

در آفتاب ظهر که من می‌رسم ز راه

با آستين بر زده در پاي کشتزار

بر گونه قطره‌های عرق شهد خوشگوار

از بيخ و بن کشيده علف‌های هرزه را

فرياد مي زند

بابا بيا بيا

گل کرده لوبيا

لبخند کودکانه او درس می‌دهد

کاين خاک خارپرور باران نديده را

با آستين بر زده آباد می‌کنند

از ريشه می‌زنند علف‌های هرزه را

آنگاه

با قطره‌های گرم عرق باغهاي سبز

بنياد می‌کنند

 

سياه

لحاف کهنه زال فلک شکافته شد

و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد

و دشت کنون سرد و غريب و خاموش است

آهاي لحاف پاره خود رابه بام ما متکان

که گرچه پنبه ما را هميشه آفت خورد

و دشت سوخته از پنبه سپيده تهي ست

جهان به کام حريفان پنبه در گوش است

 

قصه

رفتم به کنار رود

سر تا پا مست

رودم به هزار قصه می‌برد ز دست

چون قصه درد خويش با او گفتم

لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شکست

 

تر

طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبريز

اينجا و آنجا ابر چون کف‌های لغزنده

رها بر آب

آويخته بر شاخه‌های سرو

پيراهن مهتاب

 

خاموش

در ساغر ما گل شرابي نشکفت

در اين شب تيره ماهتابي نشکفت

گفتم به ستاره خانه صبح کجاست

افسوس که بر لبش جوابي نشکفت

 

حصار

خوش گرفتي از من بيدل سراغ

ياد من کن تا سوزد اين چراغ

خائفي جان بر تو هم از من درود

داروي غمهاي من شعر تو بود

اي ز جام شعر تو شيراز مست

پيش حافظ بينمت جامي به دست

طبع تو آنجا که پر گيرد به اوج

مي زند دريا در آغوش تو موج

پيش اين آزرده جان بسته به لب

شکوه از شيراز کردی‌ای عجب

گرچه ما در اين چمن بیگانه‌ایم

قول تو چون بودم در ویرانه‌ایم

باز هم تو در دريا ديگري

شاعر شيراز رويا پروري

لاله و نيلوفرش شعرآفرين

و آن گل نارنج و ناز نازنين

دیده‌ام افسون سرو ناز را

باغ‌های پر گل شيراز را

بوي گل هرگز نسازد پيرتان

آه از آن خار دامنگيرتان

يک برادر دارم از جان خوبتر

هر چه محبوب است از آن محبوبتر

جان ما با يکديگر پيوند داشت

هر دومان را عشق در يک بند داشت

چند سالي هست در شهر شماست

آنچه دريادش نمانده ياد ماست

باري از اين گفتگوها بگذريم

گفتگوي خويش را پايان بريم

گر به کار خويشتن درمانده‌ای

يا زهر درگاه و هر در رانده‌ای

سعدي. حافظ پناهت می‌دهند

در حريم خويش راهت می‌دهند

من چه مي گويم در اين رويين حصار

من چه می‌جویم در اين شبهاي تار

من چه می‌پویم در اين شهر غريب

پاي اين ديوارهاي نانجيب

تا نپنداري گلم در دامن است

گل در اينجا دود قير و آهن است

قلبهامان آشيانهاي خراب

خانه هامان: خلوت و بي آفتاب

موي ما بسته به دم اسب غرب

گر نيابي می‌برد با زور و ضرب

بمان پکان خسته از اين آفت است

روزگار مرگ انسانيت است

با کسي هرگز نگويم درد دل

روح پکت را نمی‌سازم کسل

آرزوي همزبانم می‌کشد

همزبانم نيست آنم می‌کشد

کرده پنهان در گلو غوغاي خويش

مانده‌ام با ناي پر آواي خويش

سوت و کورم شوق و شورم مرده است

غم نشاطم را به يغما برده است

عمر ما در کوچه‌های شب گذشت

زندگي يک دم به کام ما نگشت

بي تفاوت بي هدف بي آرزو

می‌روم در چاه تاريکي فرو

عاقبت يک شب نفس گويد که: بس

وز تپيدن باز می‌ماند نفس

مرغ کوري می‌گشاید بال خويش

می‌کشد جان مرا دنبال خويش

باد سردي می‌وزد در باغ ياد

برگ خشکي می‌رود همراه باد

 

جادوي بي اثر

پر کن پياله را

کاين آب آتشين

ديري است ره به حال خرابم نمی‌برد

اين جامها که در پي هم می‌شود تهي

درياي آتش است که ريزم به کام خويش

گرداب می‌رباید و آبم نمی‌برد

من با سمند سرکش و جادويي شراب

تا بيکران عالم پندار رفته‌ام

تا دشت پر ستاره اندیشه‌های گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي

تا کوچه باغ خاطره‌های گريزپا

تا شهر يادها

ديگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد

هان اي عقاب عشق

از اوج قله‌های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگيز همر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی‌برد

آن بي ستاره که عقابم نمی‌برد

در راه زندگي

با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي

با اينکه ناله می‌کشم از دل که: آب آب

ديگر فريب هم به سرابم نمی‌برد

پر کن پياله را

 

بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسيم

روز ميلاد اقاقي ها را

جشن می‌گیرد

و بهار

روي هر شاخه کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

همه چلچله‌ها برگشتند

و طراوت را فرياد زدند

کوچه يکپارچه آواز شده است

و درخت گيلاس

هديه جشن اقاقي ها را

گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره‌ها را اي دوست

هيچ يادت هست

که زمين را عطشي وحشي سوخت

برگ‌ها پژمردند

تشنگي با جگر خاک چه کرد

هيچ يادت هست

توي تاريکي شب‌های بلند

سيلي سرما با تک چه کرد

با سرو سينه گلهاي سپيد

نيمه شب باد غضبنک چهکرد

هيچ يادت هست

حاليا معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببين

و محبت را در روح نسيم

که در اين کوچه تنگ

با همين دست تهي

روز ميلاد اقاقي ها را

جشن می‌گیرد

خاک جان يافته است

تو چرا سنگ شدي

تو چرا اينهمه دلتاگ شدي

باز کن پنجره‌ها را

و بهاران را

باور کن

____________



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=17403

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *