تبلیغات لیماژ بهمن 1402
سندباد ملوان

ماجراهای «سندباد ملوان» + قصه «درخت نقره‌ای» کریسمس

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

دو قصه کودکانه
سندباد ملوان
درخت نقره‌ای
از سری داستان‌های شقایق

ترجمه: حبیبیان
انتشارات دادجو
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

سندباد ملوان برای سفرهای شگفت انگیزش مشهور و بنام بود. همه دوست داشتند به داستان‌های او گوش کنند. یک‌شب که گروهی از مردم در خانه او بودند، سندباد داستان زیر را بازگو کرد:

– من با ملوان‌هایم در اقیانوس در کشتی خود می‌رفتیم. کشتی پر از کالاهای پرارزش بود. ناگهان چشمم افتاد به یک جزیره که هرگز ندیده بودم. لنگر انداختم و رفتم به جزیره تا ببینم در آنجا چه هست و چه نیست. ناگهان دیدم جزیره به حرکت درآمد. آنگاه دیدم آنچه من فکر می‌کردم جزیره است، یک نهنگ بسیار بزرگ است. او دم بزرگ خود را پیچ‌وواپیچ داد و مرا پرت کرد توی دریا. من نمی‌توانستم کشتی خود را ببینم و ملوانان نیز من را نمی‌دیدند.

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

ناگزیر بودم شنا کنم. مدتی شنا کردم تا به جزیره دیگری رسیدم. خودم را انداختم روی شن‌های جزیره و یک‌خرده خستگی درکردم. سپس به پیرامون خود نگاه کردم و کسی را ندیدم. از یک درخت بلند بالا رفتم و در آن بالابالاها یک‌چیز بزرگ و گرد را در آن دور دورها دیدم که در نور آفتاب می‌درخشید. از درخت پائین آمدم و به‌سوی آن دویدم. وقتی به آن رسیدم دیدم که یک تخم‌مرغ است.

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

ناگهان صدای بال‌هایی را بر فراز سرم شنیدم و همین‌که سر برگرداندم و به بالا نگاه کردم بزرگ‌ترین پرنده دنیا را دیدم. پنجه‌هایش مانند سینی بود. پرنده فرود آمد و مرا گرفت از زمین بلند کرد و برد به آسان و پروازکنان رفت روی کوه‌های جزیره. آنگاه مرا انداخت توی دره‌ای که در میان دو کوه شیب‌دار بود و ازآنجا دور شد.

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

من تنها ماندم. پیرامون خود هزاران سنگ گران‌بها دیدم. در آنجا مروارید، الماس، یاقوت و بسیاری سنگ‌های گوناگون بود. بی‌درنگ شروع کردم به پر کردن جیبم.

پس‌ازآن، مارها را دیدم. سرتاسر دره پر از مارهای زهردار بود. من سخت ترسیده بودم. در نزدیکی من یک غار بود. سینه‌خیز رفتم به‌سوی غار و دهانه آن را با یک تخته‌سنگ بزرگ بستم. در غار کوشیدم که بخوابم، اما چون صدای فش فش مارها از بیرون می‌آمد، خوابم نبرد. روز بعد، پس‌ازآن که خورشید بالا آمد، من سنگ در غار را کنار زدم و به بیرون نگاه کردم.

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

مارها توی آفتاب خوابیده بودند و کوه چنان شیبی داشت که من نمی‌توانستم از آن بالا بروم. پیش خود گفتم:

«هیچ‌کس مرا پیدا نمی‌کند و من هرگز نمی‌توانم از این دره بیرون بیایم.» ناگهان همان صدای بال را شنیدم. آن پرنده سرازیر شد و مرا در میان پنجه‌های خود گرفت و از میان دره بلند کرد. او مرا برد روی کوه و گذاشت توی لانه‌اش که بر روی یک سنگ بزرگ بود.

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

لانه پرنده چنان بزرگ و جادار بود که من می‌توانستم توی آن بایستم و راه بروم.

اما همین‌که آن پرنده از لانه رفت، من ازآنجا پایین آمدم و از کوه سرازیر شدم. در کوهپایه، کشتی خود را در دریا دیدم. ملوان‌های من در کنار دریا می‌گردیدند که مرا پیدا کنند.

قصه کودکانه ماجراهای سندباد ملوان - سندباد بحری در جزیره نهنگ و سیمرغ-ارشیو قصه ایپابفا

من رفته‌رفته به کنار دریا نزدیک شدم. آن‌ها از دیدن من بی‌اندازه خوشحال شدند. من به هرکدام یک‌مشت از آن سنگ‌های گران‌بها دادم. سپس رفتیم به کشتی و بادبان‌ها را برافراشتیم و روانه شهر و دیار خود شدیم.

قصه کودکانه درخت کاج نقره ای در جشن کریسمس-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

درخت نقره‌ای

در یک جنگل دورافتاده که پر از درختان زیبا بود یک درخت کوچک نقره‌ای بود.

دورتادور آن درخت نقره‌ای کوچک، درخت‌های نقره‌ای بزرگ‌تر و درخت‌های تناور دیگر هم بودند. اما یک درخت بسیار دورافتاده و پرت نیز بود. این یک درخت بلوط زیبا با تنه‌ای پر چین‌وچروک بود که سنجاب‌ها و پرندگان در میان آن آزادانه بازی می‌کردند.

قصه کودکانه درخت کاج نقره ای در جشن کریسمس-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

در میان آن درخت بلوط یک جغد هم زندگی می‌کرد که درخت نقره‌ای را از روزهای اول زندگی‌اش می‌شناخت و آن را می‌پایید و از آن نگهداری می‌کرد.

هنگامی‌که یک دسته پرنده آمدند به آنجا، جغد پیر و سالخورده به آن‌ها سفارش کرد که در میان آن درخت نقره‌ای زندگی کنند.

پرندگان خندیدند و گفتند: «ای جغد، تو دیوانه شده‌ای که به ما می‌گویی در میان این درخت زندگی کنیم؟»

آن درخت کوچک، رنج می‌کشید و دلش می‌خواست مانند درخت بلوطی که در همسایگی او بود بزرگ و تناور باشد، همان درختی که همه را به‌سوی خود می‌کشید. جغد درخت نقره را دلداری می‌داد و به او می‌گفت زمان بزرگی و تناوری او هم فرامی‌رسد.

قصه کودکانه درخت کاج نقره ای در جشن کریسمس-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پاییز فرارسید و هیزم‌شکن‌ها آمدند و درخت‌هایی را که باید بیندازند، نشان کردند. درخت نقره‌ای چقدر دلش می‌خواست یکی از آن درخت‌ها باشد تا او را ازآنجا ببرند و او بتواند دنیا را ببیند. اما هیزم‌شکن‌ها پس‌ازآن که تنه آن را بررسی کردند به راه خود رفتند.

قصه کودکانه درخت کاج نقره ای در جشن کریسمس-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

آن‌ها گفتند: این درخت بسیار کوچک و نازک است.

درخت نقره‌ای پس از شنیدن سخنان آن‌ها، شاخه‌هایش را خم کرد و به تلخی گریست. دیگر هیچ امیدی نبود. اما، مانند همیشه جغد در آنجا بود که او را دلداری بدهد.

درخت بلوط گفت: «به تو قول می‌دهم که یکی پیدا می‌شود که تو را می‌خواهد، صبر کن، شکیبا باش و شاخه‌هایت را به‌سوی آسمان برافراز.»

درخت کوچک صبر کرد، تنه آن بزرگ‌تر و بلندتر شد، شاخ و برگ آن، مانند برگ کاج چند برابر شد. زمان می‌گذشت ……. پاییز دیگری فرارسید. درخت نقره‌ای با سرافرازی، شاخ و برگ تیز و سبز و خرم خود را می‌گستراند.

اما، هیزم‌شکن‌ها از پهلوی او رد شدند و همین‌که درخت نقره‌ای شاخه‌های خود را خم کرد جغد، سر او داد کشید و گفت:

– «درخت نقره‌ای! راست بایست، شاخ‌هایت را بلند کن!» و با گفتن این، هوهویی کرد که سراسر جنگل پیچید. هیزم‌شکن‌ها شگفت‌زده برگشتند و یکی از آن‌ها به درخت نقره‌ای نگاه کرد. او از همکارش پرسید: این درخت نقره‌ای به درد نمی‌خورد؟

همکارش گفت: بسیار خوب است، این درخت قشنگی است.

کمی بعد، یک مرد با چند تا تبر تیز آمد و آن درخت نقره را انداخت و گذاشت توی گاری برد. درخت نقره‌ای، زادگاه خود را بی هیچ دل‌تنگی پشت سر گذاشت.

سرانجام او هم سودمند شد و به کار آمد. دوست او جغد یک هو کشید و به او بدرود گفت.

درخت نقره‌ای راه درازی پیمود تا رسید دم در یک خانه زیبا. مردی درخت نقره‌ای را برداشت و درِ خانه را زد و گفت:

– این درخت نقره‌ای برای جشن، خوب است. بسیار قشنگ است. بچه‌ها آن را دوست دارند.

قلب درخت نقره‌ای از شور و شادی تاپ‌تاپ می‌زد.

او در آن خانه شادی فراوانی به خود می‌دید. یک گروه از بچه‌های شوخ و شنگول آمدند تا با فریادهای شادی، او را در میان بگیرند. بچه‌ها آن را بردند به تالار و گذاشتند توی گلدان بزرگ. پس‌ازآن، شاخ و برگ‌های آن را با لامپ و هدیه‌های گوناگون آرایش کردند و یک ستاره درخشان هم گذاشتند روی نوک آن. بچه‌ها دور درخت چرخ می‌خوردند و ترانه‌های شاد می‌خواندند. پدر و مادر شادمانه به آن‌ها نگاه می‌کردند.

قصه کودکانه درخت کاج نقره ای در جشن کریسمس-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

مادر بچه‌ها گفت: این بهترین درختی است که بچه‌ها تاکنون در جشن کریسمس داشته‌اند.

درخت نقره‌ای دلش می‌خواست دوستانش در جنگل، ستایش بانوی خانه را بشنوند. او با شادی فراوان پرپر زدن دوستش، جغد را از پنجره دید و شنید که به او از ته دل شادباش می‌گوید.

قصه کودکانه درخت کاج نقره ای در جشن کریسمس-جغد روی درخت-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پایان

کتاب قصه «سندباد ملوان + درخت نقره‌ای» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=15508

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *