تبلیغات لیماژ بهمن 1402
ساکنان دشت ها - قصه های سرخ پوستان

«ساکنان دشت‌ها» داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

ساکنان دشت‌ها
داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی

گردآورنده: آلکس ویتنی
مترجم: خسرو شهریاری
چاپ دوم: آذر 1363
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

مقدمه:

داستان‌هایی که در این مجموعه برای شما به فارسی برگردانده‌ایم، چند قصه از هزارها قصه‌ای است که زبان به زبان و سینه‌به‌سینه تا به امروز در میان مردم سرخپوست آمریکای شمالی نقل و روایت شده است. این نخستین کتاب از مجموعه‌ای است که ما برای بازشناساندن زندگی و فرهنگ مردم جهان، ازجمله سرخپوستان ستمدیده آمریکای شمالی، به فارسی برگردانده‌ایم.

در سرزمین آمریکا، مثل نقاط دیگر جهان، گنجینه سرشار تجربه‌ها و دانسته‌ها و آموخته‌های مردم در قالب مجموعه‌ای از ترانه‌ها و متل‌ها و قصه‌ها و مثل‌های شفاهی از نسلی به نسلی انتقال یافته است. برای مثال، در داستان‌های این مجموعه، ما ضمن شناخت طبیعت زندگی این مردم، با نکته‌هایی آموزنده و روشن از زندگی آنان آشنا می‌شویم. با شناختن این نکته‌هاست که ما با زندگی واقعی مردم روبرو می‌شویم، از آن بهره می‌گیریم و به دیگران نیز می‌آموزیم.

فهرست قصه‌ها:

«خرگوش تیزگوش»: سرخپوستان «هوپی»

«پرش به جلوه»: سرخپوستان «چیپه وا»

«گلوله برفی جوجه‌تیغی»: سرخپوستان «ایروکووا»

«سفر»: سرخپوستان «چینوک»

«چرا بوفالو شکست خورد»: سرخپوستان «پاونی»

«بلندپروازترین پرندگان»: سرخپوستان «چروکی»

به نام خدا

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرخپوستان «هوپی»
ساکنان جنوب غربی آمریکای شمالی

سرخپوستان «هوپی» با «هو پیستو»، آدم‌های صلح‌جویی بودند که روستاهای خود را روی هفت تپه ساخته بودند. این هفت تپه، امروز در شمال شرقی «آریزونا» قرار دارند. هر روستا از چند قبیله تشکیل شده بود. هر قبیله رئیسی داشت و هر رئیس، مقام ریش‌سفید قبیله را دارا بود.

خانه‌های این سرخپوستان سه یا چهار طبقه بود. خانه‌ها را از سنگ می‌ساختند و روی سنگ‌ها را با گل می‌پوشاندند. این خانه‌ها پله نداشت و هر طبقه به‌وسیله نردبان، به طبقه دیگر راه پیدا می‌کرد. محصول کشاورزی این ناحیه، ذرت بود. باوجوداین، غذای اصلی مردم را شکار جانوران کوچک، به‌خصوص شکار خرگوش‌های بزرگ و درازگوش آمریکای شمالی تشکیل می‌داد. سرخپوستان این خرگوش‌ها را با یک ترکه بلند نرم و خمیده شکار می‌کردند. به این ترکه، «عصای خرگوش» می‌گفتند.

هنوز که هنوز است، سرخپوستان «هوپی» هنرها، کارهای دستی و آداب‌ورسوم نیاکان خود را حفظ کرده‌اند. آن‌ها هنوز هم مانند گذشته، رقص باران را انجام می‌دهند و در اتاق‌های زیرزمینی به آداب پنهانی می‌پردازند که به آن «گیوا» می‌گویند.

افسانه‌های سرخپوستان «هو پی» پیوند نزدیکی با خلق‌وخوی مردم قبیله در دو هزار سال پیش دارد. داستان «خرگوش تیزگوش»، بازگوکننده یک اصل قدیمی است. آن اصل این است: «از تجربه‌های دیگران غافل نباش!»

***

«خرگوش تیزگوش»
داستانی از سرخپوستان «هوپی»

آن‌سوی تپه‌های مقدس، یک دشت کویری بود که سرتاسر آن را بوته و نهال‌های کاکتوس خاردار پوشیده بود. این دشت، پر از تکه سنگ‌هایی بود که باد و شن، آن‌ها را تراشیده و براق کرده بود. دورتادور دشت هم از صخره پوشیده شده بود. در این دشت دسته بزرگی از خرگوش‌های درشت و درازگوش زندگی می‌کردند. هنوز بعضی از پیران قبیله هوپی، «خرگوش تیزگوش» را به یاد می‌آورند. پیران به یاد می‌آورند که «خرگوش تیزگوش» چقدر سرسخت، اما بی‌حوصله بود. آن‌ها قصه این خرگوش را هنوز هم برای کوچک‌ترها تعریف می‌کنند.

داستان از یک صبح زود شروع شد. آن روز، مانند هرروز دیگر، «تیزگوش» و برادرش «دانا» برای چیدن انجیر خاردار و برگ مریم صحرایی از خانه‌هایشان بیرون زدند. خورشید بالا آمده بود و دشت گرم‌گرم بود. برادرها گرمشان بود. برای همین، زیر سایه خنک بوته‌های پرخار کاکتوس‌ها دراز کشیدند.

دانا که از گرما سست و بی‌حال شده بود، دراز نکشیده، خوابش برد؛ اما فکر «خرگوش تیزگوش» جای دیگری بود. او به آن‌طرف کاکتوس‌ها فکر می‌کرد. سرزمینی که می‌گفتند پر از انجیرهای آبدار است و سرتاسرش از چمنزارهای سبز و انبوه پوشیده شده است. «تیزگوش» شنیده بود که آنجا از کاکتوس‌های خاردار خبری نیست.

«تیزگوش»، فکر کرد و فکر کرد. سرانجام، چشم‌هایش برقی زد و گفت: «بلند شو، دانا! بلند شو! به من گوش می‌کنی؟ حواست با من است؟ ما بی‌جهت اینجا منتظر مانده‌ایم. من تمام فکرهایم را کرده‌ام. جای ما دشت‌های سرسبز آن‌طرف کاکتوس‌ها است. آنجا جایی است که قبیله ما باید زندگی کند. آن‌هایی که نمی‌خواهند با ما بیایند، می‌توانند همین‌جا بمانند. ما از میان کاکتوس‌ها می‌رویم!»

«خرگوش تیزگوش»، حرفش را تمام نکرده، خیز برداشت تا زودتر قبیله را از راه تازه‌ای که برای رفتن به آن‌سوی کاکتوس‌ها پیدا کرده بود، باخبر کند. اما «دانا» همان‌جا کنار انبوه کاکتوس‌های ریشه‌دار ماند. او هر چه بیشتر به سختی‌ها و راه پرخطری که «تیزگوش» برای رسیدن به آن‌سوی کاکتوس‌ها پیشنهاد کرده بود، فکر می‌کرد، بیشتر سرگردان می‌شد. سرانجام، «دانا» تصمیم گرفت پیش رئیس قبیله برود و از او چاره‌جویی کند. اسم رئیس قبیله «تجربه» بود.

«دانا»، تمام آنچه را که میان او و «تیزگوش» گذشته بود، برای «تجربه» بازگو کرد. «تجربه» فکری کرد و گفت: «پیداست که شوق رفتن به آن‌سوی کاکتوس‌ها «تیزگوش» را به هیجان آورده است. به همین سبب، راه پرخطری را که در پیش دارد، به‌درستی نمی‌بیند. گذشتن از میان کاکتوس‌ها بدون فکر و بدون یک تصمیم درست، یعنی خود را دستی‌دستی در دام انداختن. این کار، همراهان دیگر را هم گرفتار می‌کند. من برای رفتن به آن‌سوی کاکتوس‌ها، تنها یک راه می‌شناسم. آن راه، دور زدن صخره‌هایی است که اطراف ما را گرفته است. به

«تیزگوش» بگو راه میان‌بر برای خارج شدن از میان این کاکتوس‌ها راه بسیار پرخطری است.»

«دانا» دوید و خود را به لانه شنی، جایی که قبیله‌اش در آن زندگی می‌کرد، رساند. او همه آنچه را که «تجربه» گفته بود، برای آن‌ها تعریف کرد. وقتی‌که حرف‌هایش تمام شد، «تیزگوش» به مسخره خندید و گفت: «همه می‌دانند که گذشتن از میان کاکتوس‌های خاردار، کار احمقانه‌ای است؛ اما، ما چرا باید وقتمان را برای دور زدن تلف کنیم؟ من به نتیجه دیگری رسیده‌ام. راه دیگری هم هست. راهی که هم سریع‌تر است و هم زیرکانه‌تر! ما از زیر کاکتوس‌ها می‌رویم.»

میان خرگوش‌ها در مورد رفتن از زیر کاکتوس‌ها یا دور زدن صخره‌ها، گفتگو شروع شد. بیشتر آن‌ها عقیده داشتند که رفتن از زیر کاکتوس‌ها عملی نیست؛ اما «تیزگوش» سرسختانه روی حرفش پافشاری می‌کرد. او می‌گفت: «من می‌دانم که رفتن ازاینجا، تنها از این راه ممکن است.»

«تیزگوش»، بعد از مدتی حرف و گفتگو فریاد زد: «من از این راه می‌روم. اگر کسی با من نمی‌آید، خودم تنها می‌روم!» این حرف‌ها را گفت و شورای قبیله را ترک کرد و رفت.

«تیزگوش» از لانه شنی‌اش شروع به کندن زمین کرد. او خیال داشت از یک راه زیرزمینی به آن‌طرف کاکتوس‌ها برسد. شروع کار، خیلی راحت و آسان بود. زمین شنی به‌راحتی کنده می‌شد و کار پیشرفت می‌کرد. «تیزگوش» یک‌لحظه هم از فکر دنیای آن‌طرف کاکتوس‌ها بیرون نمی‌آمد. همه‌جا تاریک بود. دوروبر «تیزگوش» پر از شن‌ها و سنگ‌های درشتی بود که او از سر راه خود کنار زده بود.

اما بعد از مدتی، «تیزگوش» متوجه شد که کار پیشرفت نمی‌کند. راه زیرزمینی او به ریشه‌های انبوه کاکتوس‌ها رسیده بود. این ریشه‌ها همه‌جا را سد کرده بودند. بدتر از آن، راه شنی و سست پشت سرش هم فروریخته بود. همه راه‌ها بسته‌شده بود و از «تیزگوش» به‌تنهایی هیچ کاری برنمی‌آمد.

ما نمی‌دانیم کار «تیزگوش» به کجا کشید. همین‌قدر می‌دانیم، هنوز که هنوز است، خبری از او نرسیده است. شاید ماه‌ها و سال‌های دیگر هم بگذرد و خبری از او به ما نرسد. شاید «تیزگوش» هنوز آن زیر، گرفتار ریشه کاکتوس‌های خاردار باشد. شاید هم یک روز که خیلی دور نیست، «تیزگوش» پیش ما برگردد و از سختی‌هایی که کشیده است، برای ما چیزها بگوید. آن‌وقت، ما هم در تجربه او شریک می‌شویم.

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرخپوستان «چیپه وا»
ساکنان جنگل‌های غربی آمریکای شمالی

سرخپوستان «چیپه وا»، در کلبه‌هایی که از پوست درخت پوشیده شده بود، در ناحیه‌ای میان شمال

«داکوتا» تا ساحل رودخانه «هور ون» زندگی می‌کردند. قبیله «چیپه وا» در ساختن کرجی‌های کشیده و باریک پارویی، مهارت زیادی داشتند. غذای آن‌ها از شکار جانوران کوچک و گردآوری توت و برنج خودرو به دست می‌آمد. در ماه‌هایی که هوا سرد بود، سرخپوستان «چیپه وا» سوراخ‌هایی روی یخ درست می‌کردند. بعد، با نیزه از این سوراخ‌ها ماهی می‌گرفتند. ماهی، خوراک اصلی آن‌ها در فصل زمستان بود.

تفاوت سرخپوستان «چیپه وا» با سرخپوستان دیگر، در داشتن خط بود. این سرخپوستان، شکل چیزهایی را که می‌خواستند بنویسند، روی طومارهایی از جنس پوست درخت یا پوست جانوران می‌کشیدند. به این خط «خط تصویری» می‌گویند.

یکی از نشانه‌هایی که مردم این قبیله روی طومارهای خود نقش می‌کردند، سنگ‌پشت یا لاک‌پشت بود. برای آن‌ها، سنگ‌پشت نشانه موجودی دانا و شکیبا بود. موجودی که گردنش را از لاکش بیرون می‌آورد، دوروبرش را خوب وارسی می‌کرد، و اگر مشکلی نمی‌دید، راه خود را در پیش می‌گرفت. سرخپوستان «چیپه وا» کاسه‌‌ی پشت این موجود را به شکل دو ماه به‌هم‌پیوسته، می‌کشیدند. این نقش، نشانه دانایی این حیوان بود، زیرا زمانی که خطری او را تهدید می‌کرد، میان این دو ماه به‌هم‌پیوسته، یعنی در لاک خود پنهان می‌شد تا خطر بگذرد.

داستان‌های سرخپوستان «چیپه وا» به همان اندازه که سرگرم‌کننده بودند، می‌توانستند راه درست زندگی کردن را نیز نشان بدهند. داستان «پرش به جلو» به مردم قبیله یادآوری می‌کرد که بهترین سلاح هر انسان، دانایی است و برای هر کاری باید فکر را به کار انداخت.

***

پرش به جلو
داستانی از سرخپوستان «چیپه وا»

در میان تپه‌هایی که از جنگل‌های انبوه پوشیده شده بود، رودخانه پرخروش «میشوشو» می‌غرید و می‌گذشت. همه‌جا تا چشم کار می‌کرد، سبز بود. ردیف نی‌های بلند و سوسن‌های سفیدی که جابه‌جا در میان آب‌های کم‌عمق رودخانه روییده بودند، چشم‌انداز زیبایی به ساحل پر سنگریزه می‌دادند.

روی برگ‌های پهن یک سوسن سفید، قورباغه درشتی نشسته بود. او با کنجکاوی به یک سنگ‌پشت خیره شده بود. سرانجام، قورباغه طاقت نیاورد و گفت: «ببینم آقا سنگ‌پشت! اگر برای نجات از پیش آمدی بخواهی بپری، لاک روی پشتت مزاحمت نمی‌شود؟»

سنگ‌پشت با تعجب گفت: «دلیلی ندارد که من بخواهم بپرم. من برای حفظ خودم می‌توانم به‌راحتی توی لاک روی پشتم بروم.»

قورباغه که هنوز قانع نشده بود، گفت: «اما تنها با پریدن می‌شود از خطر دور شد. تو باید مثل من پریدن را یاد بگیری.»

قورباغه و سنگ‌پشت همین‌طور حرف می‌زدند. کمی آن‌طرف تر، یک ماهی‌خوار پادراز آبی‌رنگ که خیلی هم گرسنه بود، خود را میان نی‌های بلند پنهان کرده بود. او صدای زیر قورباغه را که شنید، بی‌معطلی به آب زد. بعد، نوک درازش را از میان برگ‌ها بیرون آورد و پاهای عقب قورباغه را با منقارش چسبید. قورباغه از ترس قورقوری کرد و نومیدانه دست‌وپا زد؛ اما پیش از آن‌که ماهی‌خوار فرصت خوردن قورباغه را پیدا کند، صدای روباهی از همان نزدیکی‌ها بلند شد و ماهی‌خوار از ترس جان، قورباغه را رها کرد و به پرواز درآمد.

قورباغه که از خطر جسته بود به زیر آب رفت. ماهی‌خوار هم که شکارش را از دست داده بود، دوری زد و ساحل را جستجو کرد تا روباه را ببیند؛ اما به‌غیراز سنگ‌پشت، موجود دیگری آن‌طرف‌ها نبود. ماهی‌خوار به ساحل آمد و درحالی‌که نوکش را به‌سختی به لاک روی پشت سنگ‌پشت می‌زد، گفت: «آی! با توام! بگو ببینم تو صدای روباهی را این دوروبرها نشنیدی؟»

سنگ‌پشت گفت: «چرا! همان‌ وقت که صدایی از خودم درآوردم تا دوستم را نجات بدهم، شنیدم!» ماهی‌خوار از اینکه به این راحتی گول سنگ‌پشت را خورده بود، عصبانی فریاد زد: «تلافی این کار را سرت درمی‌آورم! همین حالا بلندت می‌کنم، روی یک درخت می‌پرم، و از روی بلندترین شاخه به امان خدا رهایت می‌کنم.»

سنگ‌پشت گفت: «می‌دانستم که وسیله‌ای جور می‌شود تا من بتوانم مثل یک پرنده، از آن بالابالاها رودخانه را

تماشا کنم.»

ماهی‌خوار در دلش به‌سادگی سنگ‌پشت خندید. او فکر کرد که به‌جای تلافی کردن، دارد سنگ‌پشت را به آرزوی چندین و چندساله‌اش می‌رساند. برای همین گفت:

«بسیار خوب! حالا که این‌طور است، تو را بالای صخره‌ها می‌برم و از آن بالا، روی سنگریزه‌ها رها می‌کنم تا حالت جا بیاید!»

اما سنگ‌پشت بی‌معطلی فریاد زد: «چه عالی! متشکرم دوست عزیز که این‌همه زحمت می‌کشی. امیدوارم خیر ببینی! دیگر داشتم از دست این لاک کلافه می‌شدم. آخر، مدتی است که لاک روی پشتم کمی شل شده است. اگر تو مرا از آن بالا بیندازی، لاکم بعد از خوردن به سنگریزه‌ها، دوباره سفت‌وسخت می‌شود».

ماهی‌خوار که دیگر از کوره دررفته بود، صدایش را بلند کرد: «فکر می‌کنی که می‌گذارم روی خوش ببینی و از دستم خلاص شوی! توی رودخانه غرقت می‌کنم! حالا دیگر چه می‌گویی؟» و سنگ‌پشت سرش را توی لاکش برد و با صدای خفه‌ای نالید: «نه! نه! این بدترین کاری است که کسی می‌تواند با من بکند.»

ماهی‌خوار، دیگر معطل نکرد. سنگ‌پشت را به منقار گرفت و به هوا پرید. خوب که بالا رفت، روی رودخانه آمد و سنگ‌پشت را از آن بالا توی آب رها کرد. سنگ‌پشت مثل یک‌تکه سنگ زیر آب رفت. ماهی‌خوار که سر از پا نمی‌شناخت، پیروزمندانه بال‌هایش را به هم زد و دور شد.

قورباغه روی آب آمده بود و روی برگ سوسنی نشسته بود. سطح شفاف و آرام آب موج برداشت و سر سنگ‌پشت از زیر آب بیرون آمد. قورباغه که چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود، پرسید: «تو هنوز زنده‌ای؟ شانس آوردی ها! من هم شانس آوردم. اگر روباه پیدایش نشده بود، ماهی‌خوار مرا یک ‌لقمه چپ کرده بود. اما باید بدانی که موجودهایی مثل تو همیشه خوش‌شانسی نمی‌آورند. بیا به خودت رحم کن و پریدن را از من یاد بگیر!»

سنگ‌پشت درحالی‌که در آب شنا می‌کرد، سرزنش کنان گفت: «امان از دست تو با این نتیجه‌گیری‌های غلطی که می‌کنی! آنچه ما را نجات داد، نه پریدن تو بود و نه ناتوانی من از پریدن. می‌دانی چه ما را نجات داد؟»

قورباغه جوابی نداشت که بدهد.

سنگ‌پشت گفت: «کله‌ات را به کار بینداز»؛ بعد، به‌طرف کنده درختی که در آب شناور بود رفت تا روی آن بنشیند و همه‌چیز را برای قورباغه تعریف کند.

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرخپوستان «ایروکووا»
ساکنان شمال شرقی آمریکای شمالی

چهار قرن پیش، پنج طایفه از قبیله «ایروکووا» به نام‌های «کیوگا»، «موهاوک»، «آنانداگا»، «آنیدا» و «سنه کا» دورهم جمع شدند. این طایفه‌ها، اتحادیه‌ای را تشکیل دادند که به «اتحاد بزرگ» مشهور شد.

این گروه نیرومند در ناحیه‌ای میان «هودسن» و رودخانه‌های «اوهایو» و سرزمین شرقی و جنوبی دریاچه‌های «آری» و «انتاریو» زندگی می‌کردند. سرخپوستان قبیله «ایروکووا»، در خانه‌های چهارگوش و درازی که آن‌ها را با پوست درخت پوشانده بودند، زندگی می‌کردند. دورتادور روستاهایشان را خندق و نرده‌های چوبی بلند ساخته بودند.

در میان سرخپوستان «ایروکووا»، خانواده به دست زن‌ها اداره می‌شد. زن‌ها به‌غیراز اداره خانه، ریشه و دانه محصول‌های گوناگون را جمع‌آوری می‌کردند. آن‌ها از دانه‌هایی مانند ذرت، باقلا، لوبیا و میوه‌هایی مانند خربزه و هندوانه در انبارها نگهداری می‌کردند. مردان قبیله به شکار می‌رفتند، ماهی می‌گرفتند، و از درخت «افرا» مواد قندی و شکر تهیه می‌کردند.

هدف داستان‌های مردم این قبیله، آموزش بود. بیشتر این داستان‌ها بر پایه اصل محافظت از طبیعت استوار بود. آن‌ها رفتار جانوران، ماهی‌ها و پرندگان را به توانایی‌ها و ناتوانی‌های انسان تشبیه می‌کردند. داستان «گلوله برفی جوجه‌تیغی» یک نمونه از داستان‌های سرخپوستان این قبیله است. آن‌ها با این داستان می‌خواستند بگویند: «از تقلید بپرهیز!»

***

«گلوله برفی جوجه‌تیغی»
داستانی از سرخپوستان «ایروکووا»

یک جوجه‌تیغی کوچولو که اسمش «آنهتو» بود، از بالاترین شاخه درخت صنوبر، به پوشش برف سفیدی که در تمام دشت گسترده شده بود، نگاه می‌کرد. او روی تپه پربرف و درخشان روبرو، جای پای دشمن قدیمی خود «میشو گوم» را دید.

«میشو گوم» یک گرگ خاکستری‌رنگ بود. رد پای گرگ تا لانه‌اش که سوراخی نزدیک همان تپه بود، ادامه داشت.

جوجه‌تیغی بازهم نگاه کرد. یک سمور آبی سعی داشت خود را به نوک تپه بکشاند. سمور آن بالا که رسید، پاهای پره دارش را به روی برف پهن کرد و روی شکم خوابید. بعد، مثل یک سورتمه، به‌تندی به‌طرف پایین تپه سُر خورد. وقتی‌که به‌پای تپه رسید، میان برف‌های نرم و سفید بالا و پایین پرید. بالا و پایین پریدن او سبب شد که چند سمور دیگر شادی کنان از زیر برف بیرون بیایند. آن‌ها درحالی‌که جیغ‌وداد راه انداخته بودند، دوباره زیر برف‌ها ناپدید شدند.

جوجه‌تیغی از سُر خوردن سمور خیلی خوشش آمد. او با خود فکر کرد: «اگر یک سمور می‌تواند به این سادگی به روی تپه سر بخورد، چرا یک جوجه‌تیغی نتواند؟»

با این فکر از درخت پایین آمد و پای تپه رفت. بدن گرد و پهن و دم ضخیمش، روی برف نرم شیار عمیقی باقی می‌گذاشت. دانه‌های برف به پشم، موهای دراز، تیغ‌های روی پشت و دمش می‌چسبید. جوجه‌تیغی بالا و بالاتر رفت؛ اما هنوز به نوک تپه نرسیده بود که ناگهان تندبادی او را روی برف‌ها انداخت. جوجه‌تیغی آهسته به پایین تپه غلتید. غلتید و غلتید و غلتید، و برف بیشتر و بیشتر و بیشتر به بدنش چسبید. تا جایی که یک گلوله برفی درست‌وحسابی شد.

«میشو گوم» – گرگ خاکستری – در لانه گرم و راحت زمستانی خود چرت می‌زد. او در خیال می‌دید که جوجه‌تیغی را در پای درخت صنوبر گیر انداخته است. بعد، درحالی‌که دهانش آب افتاده بود و دست و لب‌هایش را می‌لیسید، آرام‌آرام به جوجه‌تیغی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.

اما شادی گرگ خاکستری دوامی نداشت، چون یک گلوله برفی بزرگ توی لانه‌اش افتاد. گرگ از جایش پرید و زوزه ترسناکی کشید. بعد که حواسش سر جا آمد، فریاد زد: «چطور؟ یک گلوله برفی کثیف و پر خار در لانه من؟ باید پیش از اینکه آب شود و همه‌جا را خیس کند، از دستش خلاص شوم.»

گرگ با کمک سر و پنجه‌هایش گلوله برفی را غلطاند و از لانه‌اش بیرون انداخت. او غرغر می‌کرد: «چه روزی! دارم از گرسنگی می‌میرم و باید این‌همه زحمت بکشم؟ تازه مطمئن هستم که جوجه‌تیغی روی شاخه صنوبر و دور از دسترس من است.» گرگ خاکستری، دیگر چاره‌ای نداشت جز اینکه به لانه‌اش برگردد، با خیال، خوش باشد و دوباره چرت بزند؛ شاید همان خیال شیرین را دوباره در خواب ببیند.

اما بشنوید از جوجه‌تیغی! نفس او از ترس بند آمده بود. دست‌وپایش به‌شدت می‌لرزید. گرگ که دور شد تکانی به خودش داد و برف‌های روی پشتش را به دوروبر ریخت. با ترس‌ولرز، نگاهی به لانه گرگ انداخت تا مطمئن شود که گرگ آن نزدیکی‌ها نیست. بعد، دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و هر طور بود خودش را به درخت صنوبر رساند. جوجه‌تیغی به‌چابکی با پنجه‌های تیز و بلندش از درخت بالا رفت. به بلندترین شاخه که رسید، نشست و نفس راحتی کشید و گوشش را به صدای نسیم و غژغژ بلندترین شاخه درختی که خودش روی آن نشسته بود، سپرد. بعد، با خودش فکر کرد: «عجب دیوانه‌ای هستم من! با این پنجه‌های تیزی که دارم، می‌توانم از هر درختی بالا بروم. سیخ‌های روی پشتم هم از من محافظت می‌کنند. آن‌وقت من کم‌عقل می‌خواستم با تقلید کردن از دیگران، دستی‌دستی خودم را توی بغل گرگ بیندازم!»

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرخپوستان «چینوک»
ساکنان شمال غربی آمریکای شمالی

سرخپوستان «چینوک» در خانه‌هایی که پشت‌بام‌هایش به شکل شیروانی‌های سه‌گوش ساخته‌شده بود، زندگی می‌کردند. جنس این شیروانی‌ها از الوارهای درخت سِدر بود. محل زندگی آن‌ها در کنار رودخانه کلمبیا، در شمال اورگون و جنوب واشنگتن بود.

سرخپوستان «چینوک» بیشتر ماه‌های سال را در روستاهای کوچکی که در طول ساحل ناهموار اقیانوس آرام و میان باتلاق‌ها و جنگل‌های همیشه‌سبز ساخته بودند، زندگی می‌کردند. هر بهار، هنگامی‌که ماهی‌های آزاد برای تخم‌ریزی کوچ می‌کردند، مردان قبیله هم به کلبه‌های کوچکی که کنار آبشارهای رودخانه کلمبیا ساخته بودند، می‌رفتند. این مردان در آنجا داربست‌های بزرگی برای خشک‌کردن ماهی آزاد برپا می‌کردند.

«چینوک‌ها» مردمانی سوداگر بودند. کرجی‌های آن‌ها به‌طور یکپارچه از تنه درخت ساخته شده بود. چینوک‌ها، کرجی‌های خود را پر از پوست‌های خز و ماهی‌های خشک‌شده می‌کردند و برای دادوستد به‌جاهای دوردست می‌رفتند.

ماهی آزاد و ماهی قزل‌آلا، در افسانه‌های «چینوک‌ها» نقش برجسته‌ای دارند. نام رئیس و قصه گوی چینوک‌ها، «تای ایته» بود. «تای ایته» همیشه داستان «سفر» را با گفتن مقدمه‌ای درباره ماهی‌های قزل‌آلای رنگارنگ آغاز می‌کرد. او می‌گفت: «ماهی‌های قزل‌آلا، ماهی‌های مصمّمی هستند. هرگز آنچه را که نیاکانشان از زندگی ماهی‌های آزاد آموخته‌اند و برای آن‌ها نقل کرده‌اند، فراموش نمی‌کنند. آن‌ها از ماهی‌های آزاد آموخته‌اند که هرگز ناامید نشوند و همیشه به‌پیش بروند. برای همین، با خودشان تکرار می‌کنند: «یک گام دیگر به‌پیش، نباید ناامید شد!»

***

«سفر»
داستانی از سرخپوستان «چینوک»

در زمان‌های خیلی خیلی پیش یعنی زمانی که شروع هر چیزی بود، ماهی قزل‌آلای کوچکی به اسم «تناس» زندگی می‌کرد. یک روز تناس به این فکر افتاد از آبگیر آرام و شفافی که در آن زندگی می‌کرد، سفر کند. به‌جاهای دیگر و آب‌های دیگر سر بکشد و چیزهای تازه ببیند. او از یک ماهی که از آب‌های دیگر آمده بود، قصه‌های زیادی شنیده بود. ماهی به او گفته بود: «رودخانه یک جای عجیب و تماشایی است، اما باید مواظب ماهی خوارها و خارماهی‌هایی که ماهی‌های کوچک را شکار می‌کنند، بود.»

«تناس» کوچولو، تصمیم گرفت برود و رودخانه را ببیند. این بود که خود را به جریان آبی که از میان آبگیر می‌گذشت سپرد و به راه افتاد. مدتی با خیال راحت شنا کرد. از زیر علف‌ها و چتر سروهای کنار یک جویبار گذشت. ازاینجا به بعد، جویبار پهن‌تر می‌شد و با سروصدای زیادی از روی بستر سنگی می‌گذشت. «تناس» به رودخانه رسیده بود. قزل‌آلای ما مدتی با شجاعت در برابر جریان تند آب ایستادگی کرد، اما آبی که از حباب‌های هوا به رنگ سفید درآمده بود، او را به‌طرف شاخه‌ها و سنگ‌های درشت کف رودخانه کشاند. ماهی کوچک پس‌ازاین سفر ترسناک، به دنبال جایی برای استراحت می‌گشت، اما ناگهان دلش از ترس فروریخت. آن پایین، خارماهی درشتی دهان ترسناک خود را برای بلعیدن او باز کرده بود. «تناس» با شتاب به سمت بالا شنا کرد، اما وقتی روی آب رسید، در آسمان بالای سرش، صدای ماهی‌خوار گرسنه‌ای را شنید. او چنان دچار ترس و ناامیدی شده بود که متوجه ماهی آزادی که به طرفش می‌آمد نشد.

ماهی آزاد با صدای مهربانی پرسید: «برادر کوچولو، چه چیزی را به میان این آب‌های گود و خطرناک کشانده است؟»

قزل‌آلای کوچک گفت: «من این‌طرف‌ها آمدم که چیزهای تازه‌ای یاد بگیرم، اما به‌جای آن خود را از پایین و بالا گرفتار دشمن می‌بینم. نیرویی هم برایم نمانده است که خودم را به آبگیر زادگاهم برسانم.»

ماهی آزاد گفت: «دنبال من بیا. من از دریا می‌آیم و برای تخم‌ریزی به آبگیر پوشیده از یخ کوهستان می‌روم. آبگیر شما هم سر راهم است.»

ماهی آزاد به راه افتاد. قزل‌آلای کوچولو هم شناکنان دنبال او می‌رفت. از رودخانه گذشتند و به جویبار رسیدند. راه، سربالایی بود و جریان تند آب، رفتن را کند می‌کرد. هر بار که قزل‌آلا از خستگی عقب می‌ماند، ماهی آزاد برمی‌گشت و او را به‌پیش رفتن تشویق می‌کرد.

سرانجام، هر دو ماهی خسته و مانده به آب‌های آرام آبگیر زادگاه قزل‌آلای کوچولو رسیدند.

قزل‌آلا گفت: «حالا می‌توانیم استراحت کنیم.»

ماهی آزاد همچنان که پیش می‌رفت، گفت: «من سر راهم برای تخم‌ریزی، هیچ‌وقت استراحت نمی‌کنم. من باید از تو جدا بشوم، چون راه درازی در پیش دارم.»

قزل‌آلا با ستایش به برق آفتاب روی پولک‌های ماهی آزاد نگاه کرد. ماهی آزاد سرش را از آب بیرون آورده بود، بدنش را پیچ‌وتاب می‌داد و خودش را پیش می‌کشید.

قزل‌آلای کوچولو ناگهان احساس تنهایی کرد و میلی تمام وجودش را فراگرفت که دوستش را در این سفر همراهی کند. برای همین صدا زد: «صبر کن، من هم با تو می‌آیم.»

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرخپوستان «پاونی»
ساکنان دشت‌ها

مرغزار گسترده‌ای که چراگاه میلیون‌ها بوفالو بود و از شمال نبراسکا تا شمال کانزاس را در برمی‌گرفت سرزمین سرخپوستان «پاونی» بود. قبیله «پاونی» به چهار شاخه اصلی تقسیم می‌شد. هر چهار شاخه روی‌هم یک رئیس داشت. «پاونی» ها هنگامی‌که برای شکار بوفالو می‌رفتند، به‌طور موقت در دشت چادر می‌زدند. چادرهای آن‌ها از پوست بوفالو بود. این چادرها را به شکل مخروط، بر دیرک نازک و بلندی بر پا می‌کردند.

بوفالوها ارزش‌ترین شکار برای «پاونی» ها بود. گوشتش را می‌خوردند، از پوستش لباس تهیه می‌کردند و سرپناه می‌ساختند، از استخوان و شاخ‌هایش ابزار و سلاح تهیه می‌دیدند و از چربی آن‌هم برای سوخت استفاده می‌کردند.

مردم قبیله باور داشتند که خدایشان «آیتوس تیراوا» بوفالوها را تنها برای استفاده آن‌ها خلق کرده است. به همین سبب، برای شکار بوفالو، مقررات شدیدی وضع کرده بودند.

«پاونی» ها تعریف می‌کردند که سال‌ها پیش، جنگی میان نیاکان آن‌ها و غول‌هایی که در همان سرزمین زندگی می‌کردند، رخ داد؛ اما پدرانشان در این جنگ شکست خوردند. آن‌ها عقیده داشتند که دلیل شکست پدرانشان بی‌توجهی به موجودات کوچک بود. برای همین بود که آن‌ها می‌خواستند به فرزندانشان بیاموزند: «کوچک‌ترها را دست‌کم نگیرید.»

داستان «چرا بوفالو شکست خورد» مانند بسیاری از داستان‌های قهرمانی و اسطوره‌های «پاونی» از همین فکر سرچشمه گرفته است.

***

«چرا بوفالو شکست خورد»
داستانی از سرخپوستان «پاونی»

هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد و فصل زمستان از راه می‌رسید. موش کوچولوی صحرایی، از لانه‌اش که در گوشه‌ای از یک چمنزار سرسبز بود، بیرون آمد. سوز سردی می‌آمد و هوا خشک بود. موش کوچولو فهمید که باد شمال یعنی «وازیید» همین روزها با بال‌های یخی‌اش از راه می‌رسد. او می‌دانست که باد شمال تمام سبزه‌ها را جارو می‌کند و دیگر هیچ غذایی برای خوردن باقی نمی‌ماند.

موش کوچولو با خود گفت: «وقت آن رسیده است که برای روزهای سرد زمستان ذخیره‌ای تهیه کنم.»

موش کوچک این فکر را کرد و برای جمع‌کردن دانه به راه افتاد. هنوز چیزی جمع نکرده بود و داشت میان علف‌ها دنبال دانه‌هایی مثل باقلا، لوبیا و چیزهای دیگر می‌گشت که چشمش به یک بوفالوی بزرگ افتاد. بوفالو برای چریدن به علفزار آمده بود. موش کوچولو می‌دانست که این جانور درشت‌هیکل و پشمالود بیشترِ علف‌ها را می‌خورد و هر چه را هم که باقی می‌ماند با سم‌های بزرگش می‌کوبد و له می‌کند.

موش کوچولو همان‌طور که با دستپاچگی به‌طرف این تازه‌وارد غول‌پیکر می‌رفت، با خودش گفت: «حالا است که تمام علف‌ها را بخورد و لانه‌ام را خراب کند. آن‌وقت حتی جایی برای سر کردن زمستان هم باقی نمی‌ماند».

موش کوچولو صدا زد: «سلام! خسته نباشی! این‌طرف‌ها که می‌چری، حواست باشد جای کوچکی را هم برای من باقی بگذاری! گوش می‌کنی؟»

بوفالو، بی‌خیال داشت یک دسته علف را یکجا می‌جوید. او حتی گوشه چشمی هم به موش نینداخت.

موش کوچولو می‌خواست خواهشش را با صدای بلندتری تکرار کند، اما بوفالو بی‌معطلی روی لانه‌اش رفت و آن را خراب کرد.

موش کوچولو از ناراحتی نمی‌دانست چه‌کار کند. او فریاد کشید: «آی جانور گنده، خانه‌ام را لگد کردی! زمستان که بیاید، جایی ندارم تا از سوز سرما به آن پناه ببرم! از این چمنزار می‌روی یا نه؟»

بوفالو نگاهی به موش انداخت. بعد، با صدای بلند گفت: «چه خبر است جیغ‌وداد راه انداخته‌ای؟ تو را چه به این حرف‌ها؟ حرف‌های بزرگ‌تر از دهنت می‌زنی. من هر وقت دلم بخواهد ازاینجا می‌روم.» بوفالو دوباره سرگرم چریدن شد؛ اما این بار، مرتب سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌داد. چیزی گوش راستش را نیش می‌زد. بوفالو مرتب تکان می‌خورد، اما فایده‌ای نداشت. دمش را به هوا انداخت و ضربه‌ای به پشتش زد. این هم کمکی نکرد. چرخی زد و بی‌حرکت ایستاد. موش از گوش راستش روی زمین پرید.

بوفالو با تعجب به موش کوچک خیره شده بود. او با ناراحتی گفت: «پس این تو بودی؟ همین حالا نشانت می‌دهم که سزای موجود کوچکی مثل تو که پایش را از گلیمش زیادتر دراز می‌کند، چیست.»

بوفالو سرش را به‌تندی پایین آورد، اما موش کوچولو بی‌معطلی روی سر او پرید. این بار نوبت گوش چپ بوفالو بود.

دیگر خون بوفالو داشت به جوش می‌آمد. سُم‌هایش را به زمین می‌کشید. با شاخ‌های تیزش علف‌ها را جابه‌جا می‌کرد، اما هیچ‌کدام از این کارها فایده نداشت. دیگر طاقتش تمام شده بود. برای همین، شروع کرد به چهارنعل دویدن و ابری از گردوخاک به راه انداختن.

بوفالو همان‌طور که می‌دوید، به دره‌ای که آن‌طرف تپه بود، سرازیر شد. موش کوچولو که از روی گوش او پایین پریده بود، صدا زد: «هنوز هم سر حرفت هستی؟ هنوز هم کوچک‌ترها را دست‌کم می‌گیری؟»

موش به‌جای جواب، صدای ضعیف سُم‌های بوفالو را شنید که ازآنجا دور می‌شد. از آن روز به بعد، دیگر بوفالو آن‌طرف‌ها پیدایش نشد.

ساکنان دشت‌ها- داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرخپوستان «چروکی»
ساکنان جنوب غربی آمریکای شمالی

سرخپوستان «چروکی» ساکن منطقه بزرگی بودند که شامل ویرجینیا، شرق تِنِسی، شمال جورجیا و آلاباما و ناحیه کوهستانی شمال و جنوب کارولینا می‌شد. قبیله از هفت طایفه تشکیل شده بود. این سرخپوستان در خانه‌های چوبی مستطیل شکلی زندگی می‌کردند. بام خانه‌ها را با پوست درخت شاه‌بلوط می‌پوشاندند. آن‌ها این درخت را مقدس می‌دانستند.

«چروکی» ها در هرکدام از روستاهای خود جایگاه مخصوصی ساخته بودند. این جایگاه برای مشاوره در مورد کارهای مربوط به قبیله بود. جایگاه، هفت طرف داشت و هر طرف، مخصوص بزرگ یک طایفه بود. به این محل «مجلس مشاوره» می‌گفتند.

در بالای درِ ورودی مجلس مشاوره، تصویر یک جغد قرار داشت. جغد برای این مردم سرخپوست، نشانه عقل و دانایی بود. قصه‌گویان قبیله داستان‌های زیادی درباره جغد یا «بابای شب» تعریف می‌کردند.

از سوی دیگر، سرخپوستان «چروکی» نسبت خود را به عقاب می‌رساندند. آن‌ها عقیده داشتند که توانایی و جرئت را از این پرنده به ارث برده‌اند. برای همین، کسانی که در مبارزه، شجاعت و ازخودگذشتگی نشان می‌دادند، اجازه داشتند که پر عقاب به سرخود بزنند؛ چون عقاب بلندپروازترین پرنده است. قصه «بلندپروازترین برنده» را هم به همین دلیل برای جوان‌ترها نقل می‌کردند.

***

«بلندپروازترین پرنده»
داستانی از سرخپوستان «چروکی»

سال‌های سال پیش، آن زمانی که هنوز خیلی مانده بود تا انسان معنی جنگیدن را بفهمد، پرنده‌ها بر سر این‌که کدام‌یک از آن‌ها از همه بلندتر می‌پرند، بگومگویشان شد.

بعضی می‌گفتند: «باز، بلندپروازترین پرنده است. او در خونسردی مانند یخ است و در خشم چون آتش. او در هوا مثل یک پیکان، سریع و تیزپرواز می‌کند.»

بعضی دیگر می‌گفتند: «بلندپروازترین پرنده، عقاب است. او می‌تواند بدون پلک زدن، چشم‌هایش را به خورشید بدوزد. توفان و تندباد برای او بازیچه است.»

در این گیرودار «آلا گزنه حشره‌خوار» با آن پرهای تیره‌رنگش اصرار داشت که از همه پرنده‌ها بالاتر می‌پرد. او می‌گفت: «تنها من می‌توانم از باز و عقاب بالاتر بپرم.» بعد، لاف‌زنان تأکید می‌کرد: «برای پرنده باهوشی مثل من، بالاتر پریدن که چیز مهمی نیست.»

جغد، که از بحث بی‌نتیجه پرندگان خسته شده بود، گفت: «چرا سروصدا راه انداخته‌اید؟ ما می‌توانیم این موضوع را همین فردا روشن کنیم. هرکس توانست بالاتر از دیگران پرواز کند، بلندپروازترین پرنده خواهد شد. اگر قبول می‌کنید، داوری این مسابقه را خود من به عهده می‌گیرم.» و همه قبول کردند. فردای آن روز، همه پرنده‌ها، از «هوهو» که نام پرنده مقلّد بود، گرفته تا «همای استخوان‌خوار»، که نامش «سانروا» بود، آمدند. وقتی همه پرنده‌ها جمع شدند، جغد دانا شروع مسابقه را اعلام کرد.

هزارها پرنده، سروصدا کنان و بال و پرزنان، به هوا پریدند. باز در یک‌چشم به هم زدن، همه را پشت سر گذاشت و اوج گرفت. عقاب هم روی جریان تندباد چرخید، بال‌های بزرگش هوا را پس زد و به عمق آسمان رسید. عقاب از همه پرنده‌ها بالاتر پریده بود. اما در همین موقع، «آلا گزنه» که روی پشت عقاب پنهان شده بود، روی پایش ایستاد. چنگی به پشت عقاب زد و خود را جلوتر از او انداخت و فریادزنان گفت: «به من نگاه کنید! من بالاتر از همه پریده‌ام، من برنده‌ام!»

پرنده‌ها به زمین برگشتند. عقاب هم بال‌هایش را جمع کرد، خود را روی هوا رها کرد و آرام پایین آمد. همه که روی زمین نشستند، «آلا گزنه» پرپرزنان و تلوتلوخوران خود را به جغد رساند و گفت: «برنده را اعلام کن. من به زمین برگشته‌ام!»

دوباره بگومگو بالا گرفت و سروصدا و قیل‌وقال به راه افتاد. جغد بال‌هایش را باز کرد و از همه پرنده‌ها خواست که آرام و ساکت باشند. وقتی همه ساکت شدند، جغد شروع کرد و گفت: «برنده کسی است که توانسته است از همه بالاتر برود. یعنی تا نزدیکی‌های خورشید برسد.»

«آلا گزنه» نیرنگ‌باز، بال‌هایش را باز کرد و آن‌ها را در هوا تکانی داد و گفت: «آن پرنده منم، من اینجا هستم!»

جغد درحالی‌که نگاه تندی به «آلا گزنه» می‌کرد، ادامه داد: «بلندپروازترین پرنده، پرنده‌ای است که نه‌تنها بالاتر از پرندگان دیگر پریده است، بلکه توانسته است پرنده دیگری را هم با خودش به آن بالاها بکشاند.»

همه پرنده‌ها عقاب را دیده بودند و فریاد «آلا گزنه» را هم که خودش را از روی پشت عقاب به جلو انداخته بود و گفته بود «من برنده‌ام»، شنیده بودند.

پایان

کتاب قصه «ساکنان دشت‌ها: داستان‌های سرخپوستان آمریکای شمالی» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1363، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=15470

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *