تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه آموزنده کودکانه «عسلی و رنگین» - آدم باید به قول و قرارش عمل کند. 1

قصه آموزنده کودکانه «عسلی و رنگین» – آدم باید به قول و قرارش عمل کند.

کتاب قصه کودکانه عسلی و رنگین- آموزش پایبندی به قول و وعده و قرارداد-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

عسلی و رنگین

نوشته: مهران دخت گلستانی «همرنگ»
نقاشی از: طواف زاده
انتشارات پدیده
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

تقدیم به دخترم گلدیس

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

زمستان گذشت. برف‌ها کم‌کم آب شد. بهار به همه درختان لباس سبز پوشانید. باغ‌ها و صحراها پر از گل شدند. کنار جوی‌ها گل‌های کوچک وحشی و سبزه و قارچ روئید. بلبل‌ها و پروانه‌ها هم که در زمستان خسته شده بودند، از لانه‌های خود بیرون آمدند.

یک دسته پروانه که باهم دسته‌جمعی پرواز می‌کردند و هر جا گل و سبزه می‌دیدند می‌نشستند و می‌خوردند و صفا می‌کردند، از باغی گذشتند که خیلی باصفا بود.

کتاب قصه کودکانه عسلی و رنگین- آموزش پایبندی به قول و وعده و قرارداد-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

بین این پروانه‌ها پروانه قشنگی بود که روز پیش بچه بازیگوشی آن را گرفته و در شيشه انداخته بود، اما از دست پسرك فرار کرده بود. این پروانه قشنگ نمی‌توانست مثل سایر پروانه‌ها پرواز کند. مرتب از آن‌ها عقب می‌ماند، چون‌که موقع تقلا و فرار از دست پسرك پایش زخمی شده بود. این بود که وقتی به آن باغ رسید دید: به! به! چه گل‌های خوش‌رنگ و قشنگی! از طرفی خیلی هم خسته شده بود. به رئیس دسته پروانه‌ها گفت: من همین‌جا می‌مانم چون هم در این باغ گل فراوان است و هم خیلی پایم درد می‌کند، نمی‌توانم پا به‌پای شماها پرواز کنم.

خلاصه این پروانه قشنگ در این باغ لانه کرد.

فردا که آفتاب درآمد و حال پروانه بهتر شد برای هواخوری بیرون آمد. همین‌که برای خوردن غذا روی يك گل سفید خوشبو نشست، دید مثل‌اینکه تنها نیست و دو تا چشم بزرگ هم درست مقابل صورتش روی گل قرار دارد. اول فکر کرد شاید تخم گل است اما دید حرکت می‌کند.

کتاب قصه کودکانه عسلی و رنگین- آموزش پایبندی به قول و وعده و قرارداد-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

در این وقت صدای زنبور را تشخیص داد که می‌پرسید: ببینم تو را تازه توی این باغ می‌بینم. اسمت چیه؟

پروانه که ترسیده بود صدایش را صاف کرد و گفت: اسم من رنگینه، چون توی بچه‌های مادرم از همه قشنگ‌تر بودم و پرهایم رنگارنگ بودند اسم منو «رنگین» گذاشتند؛ اما اسم تو چیه؟

زنبوره که دهانش از شیره گل شیرین شده بود دور دهانش را لیسید و گفت: اسم من عسلیه، آخه من زنبورعسلم. روی همین اصل پروانه‌ها و زنبورها و جیرجیرک‌ها به من عسلی میگن. خوب رنگین، تو کی از این باغ میری؟

اما رنگین بی‌تأمل جواب داد: من می‌خوام توی این باغ بمانم، لانه هم درست کرده‌ام.

عسلی سرش را تکان داد و گفت: ببین رنگین، من از تو بدی ندیدم، اما گل‌های این باغ مال من است. به قول آدم‌ها، گل‌های این باغ را اول من کشف کردم. این است که به هیچ‌کس اجازه ندادم که اینجا لانه بسازد.

رنگین گفت: بیا باهم دوست باشیم، تنهائی خیلی سخته، توی این باغ به این بزرگی آن‌قدر گل هست که هردوی ما سیر بشیم.

عسلی کمی فکر کرد و گفت: خوب مانعی ندارد اما به شرطی که روی هر گل خوشبو اول من بنشینم و بخورم بعد تو.

رنگین گفت: نه. نه من هیچ‌وقت ته‌مانده غذا نخورده‌ام. بیا باهم دوستانه گل‌ها را تقسیم کنیم.

عسلی گفت: چطور؟

رنگین جواب داد: گل‌های صورتی که کمترند مال من و گل‌های دو طرف باغ که خیلی زیادترند سهم تو.

عسلی خندید و قبول کرد.

یکی دو روز گذشت، اما عسلی گفت: رنگین من با قراردادی که بستم مخالفم؛ چون‌که گل‌های سهم من بیشتر زردند. يك گل زرد خوشبو توی این باغ ندیدم. اصلاً گل‌های زرد، خوشمزه و خوشبو نیستند. من در این دو روز که تو آمدی یک‌لقمه گل خوشمزه نخوردم. یا از این باغ برو بیرون یا اینکه يك فكر دیگه بکن که منم راضی باشم.

رنگین جواب داد: خوب، باشد! گل سرخ‌ها مال تو، بقیه گل‌های سفید مال من.

عسلی که گل سرخ را دوست داشت قبول کرد و گفت: خوشحالم با تو دوست شدم و تنها نیستم و هم‌صحبت پیدا کردم.

دو سه روزی که گذشت باز یک روز عسلی گفت: ببین رنگین، امروز برای گرفتن گلاب بیشتر گل سرخ‌ها را چیدند. فقط مقدار کمی خشکیده و به‌دردنخور باقیمانده است. من قبول ندارم. نمی‌دانستم که گل‌های سرخ را برای گلاب می‌چینند. خلاصه یا از این باغ برو بیرون یا اینکه فکر دیگه ای بکنیم.

رنگین گفت: این‌که رسم دوستی نیست عسلی! تو چرا سر قولت نمی‌ایستی؟ این دفعه هرچی تو بگی من قبول دارم.

عسلی جواب داد: چون من اول اینجا بودم و یک‌پا صاحب‌خانه هستم، هرچی گل‌درشت که باز شد مال من و گل‌های كوچك مال تو. در این صورت هر دو از همه گل‌ها می‌خوریم؛ منتها من درشت‌ترها شو و تو کوچک‌ترها شو.

رنگین گفت: باشد عسلی، من می‌توانم قبول نکنم؛ اما مقام دوستی بالاتر از این‌ها است. بالاخره من با گل‌های کوچک‌تر هم سیر میشم. باشد قبول دارم؛ اما دیگه چون خودت این قرار را گذاشتی زیر قولت نزن.

عسلی خندید و گفت: نه نه، حرف عسلی این دفعه دیگه یکی است و دو تا نمیشه. درحالی‌که در دلش می‌گفت: چرا این قرار را برهم بزنم؟! چون همه گل‌های بزرگ به من می‌رسد!

هیچی، باز دو سه روزی که گذشت طرف‌های عصر بود که رنگین داشت به‌طرف لانه‌اش می‌رفت.

عسلی گفت: رنگین، امشب مهتاب است. برای خوابیدن عجله نکن. از طرفی، با تو حرف دارم.

رنگین که حوصله‌اش از اخلاق عسلی سر رفته بود گفت: دیگه چه حرفی داری دوست عزیز!

عسلی گفت: درست است که من خودم سهم خودم را انتخاب کردم؛ اما در این چندروزه من عصرها و شب‌ها گرسنه می‌مانم؛ برای اینکه صبح‌ها باغبانه میاد هر چه گل ‌درشت می‌بیند می‌چیند. چند دسته‌گل برای اتاق‌های ارباب درست می‌کند و چند دسته هم به گل‌فروشی سر کوچه می‌فروشد و پولشو توی جیبش می‌ریزد. این است که من شب‌ها گرسنه می‌مانم؛ چون اگه بخوام روی گل‌های كوچك بنشینم و بخورم تو چپ‌چپ نگاه می‌کنی. این است که ناچارم گرسنه به رختخواب برم. ببین رنگین، بیا يك فكر دیگه بکنیم.

رنگین گفت: تو خودت قرارداد می‌بندی، خودت هم زیرش می‌زنی. من اصلاً دیگه به قول و قرار تو اطمینان ندارم. هر چه می‌خواهی بکن.

عسلی گفت: نه نه، به خدا این دفعه هرچی تو قبول کنی برای همیشه منم قبولش دارم.

کتاب قصه کودکانه عسلی و رنگین- آموزش پایبندی به قول و وعده و قرارداد-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

وقتی دید رنگین باور نمی‌کند گفت: بیا يك كار دیگه بکنیم. این دفعه جيرجيرك را هم شاهد می‌گیریم. اون صداش خیلی خوبه، هرچی که ما بگیم حفظ می‌کند و با صدای بلند می‌خواند. دیگه من زیر قولم نمی‌زنم؛ چون مدت‌ها است با این جیرجیرک و پدرش دوست هستم. از طرفی، اون قرارداد مارو با صدای بلند برای همه می‌خواند و همه می‌فهمند. دیگه من خجالت می‌کشم زیر قولم بزنم. راستی رنگین، اصلاً این باغ گلهاش کم شدند.

بیا بریم ۵ خانه آن‌طرف‌تر. من پارسال آنجا بودم. گل‌های خیلی قشنگ و خوشبویی دارد. برای اینکه فکر نکنی می‌خوام زرنگی کنم، همین‌الان شانسی گل‌ها را ندیده تقسیم می‌کنیم. البته جیرجیرک را هم صدا می‌کنیم تا از همین حالا شاهد باشد.

یک ساعت بعد زیر گل‌بوته هر سه تا نشسته بودند. رنگین از هیچ جا خبر نداشت. نمی‌دانست عسلی وجب‌به‌وجب آن باغ را می‌شناسد.

عسلی هم به‌ظاهر، خودش را بی‌اطلاع نشان می‌داد؛ ولی توی دلش می‌گفت: خودم می‌دانم کدام طرف چه گلی می‌کارند و کدام باغچه را سبزی‌کاری می‌کنند و گل‌های یاس و خوشبو کجا هستند. حالا طوری تقسیم می‌کنم که تمام گل‌های خوب و لذیذ سهم من بشود.

عسلی گلویش را صاف کرد و گفت: جیرجیرک، حرف‌های مارا حفظ کن! گل‌های باغچه اول مال من، گل‌های باغچه دوم مال رنگین، هرچه گل در شمال حیاط کاشتند سهم من، گل‌بوته‌های سمت جنوبی باغ همه‌اش مال رنگین. باغچه کنار در مال من، باغچه کنار استخر سهم رنگین. گلدان‌های توی گلخانه مال من، گلدان‌های کنار حوض قسمت رنگین. خوب رنگین حالا راضی شدی؟ جيرجيرك هم شاهد.

عسلی رو کرد به جيرجيرك و گفت: حالا خواهش می‌کنم یک‌دفعه دیگه با صدای بلند حرف‌های منو بگو که رنگین مطمئن باشد.

آن‌وقت جيرجيرك صدایش را سر داد و مثل جارچی‌های زمان قدیم تقسیمات را خواند. عسلی پیشنهاد کرد که هر سه همان وقت به همان باغ بروند.

همین‌که وارد باغ شدند تا چشم عسلی به باغ افتاد سرش گیج رفت و چشم‌هایش را مالید. اول فکر کرد اشتباهی به خانه‌ای دیگر آمدند؛ اما به اطراف که نگاه کرد دید نه، درست آمدند؛ اما گویا صاحب‌خانه پارسالی خانه را فروخته و مالك جديد اصلاً وضع خانه را عوض کرده است.

– خدایا! اثری از باغچه‌های کنار در و کنار استخر و گل‌کاری قسمت شمال خانه دیده نمی‌شد. حتی توی گلخانه هم گلدانی نبود، بیشتر زمین را سنگفرش کرده بودند و به‌جای گلدان‌های کنار حوض و استخر، مجسمه‌های مرمری گذاشته بودند.

عجب اینکه باغچه‌ها و گل‌کاری‌هایی که جزو سهم عسلی بود تغییر یافته بود؛ اما باغچه‌ها و گلدان‌هایی که قسمت رنگین بود تروتازه و پرگل و باطراوت‌تر از پارسال در جای خود قرار داشت و عطر گل‌ها تمام اطراف را معطر ساخته بود.

کتاب قصه کودکانه عسلی و رنگین- آموزش پایبندی به قول و وعده و قرارداد-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

وقتی عسلی این منظره را دید دیگر نتوانست طاقت بیاورد؛ چون جیرجیرک هم شاهد بود نمی‌شد زیر قولش بزند. سرش را پائین انداخت و با صدای آهسته گفت:

– رنگین، اینجا دیگه جای من نیست. اینجا مال تو؛ چون همان‌طور که می‌بینی هیچ‌چیز برای من باقی نمی‌ماند. من هم برای پیدا کردن غذا باید بروم؛ اما رنگین، از دوستی با تو درس خوبی گرفتم و با خودم شرط کردم از این به بعد یا باکسی شريك نباشم و یا اگر شدم عادلانه با او معامله کنم. خداحافظ!

پایان

کتاب قصه «عسلی و رنگین» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12591

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *