تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد کتاب قصه غول در جنگل

قصه کودکانه «غول در جنگل» – ترسیدن از چیزی که وجود نداشت

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

غول در جنگل

نویسنده و تصویرگر: ناشناس
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

یک روز صبح، یک سنجاب کوچک از پنجره خانه‌اش که سوراخی در یک درخت بود، به بیرون نگاه کرد. او دید که برف می‌بارد. زمستان فرا رسیده بود. او از اینکه می‌دید خانه‌اش گرم و پاک و پاکیزه است بسیار شاد بود، چون می‌دانست که زمستان‌ها هوا بسیار سرد می‌شود.

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

در سرتاسر زمستان همه جانوران در خانه خود می‌مانند. آن‌ها همه‌اش در خواب هستند و گاه‌به‌گاه بیدار می‌شوند تا از چیزهایی که در تابستان انبار کرده‌اند، بخورند. بیشتر آن‌ها به‌اندازه‌ای که در زمستان گرسنه نمانند، میوه گردویی و میوه خشک دارند.

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

یک روز، سنجاب از خانه‌اش در آمد تا کمی خوراکی برای خرگوش خانم که خواربار کم آورده بود، ببرد.

خرگوش خانم گفت: «سنجاب، از شما بسیار سپاسگزارم! بیا بنشین یک چای بخور تا یک خبر مهم به شما بگویم.»

سنجاب پرسید: «چه خبری؟»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

خرگوش جواب داد: «دیروز بچه‌هایم به من گفتند که امسال در جنگل یک غول هست. این یک جانور بسیار بزرگ و سفید است. ما نمی‌دانیم که او کی یکی از ما را می‌گیرد. همین حالا در جنگل ایستاده است.»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

تمام جانوران جنگل نگران و پریشان بودند. دو تا بچه گوزن به سنجاب و خرگوش خانم گفتند: «ما هم‌اکنون از آنجا می‌آییم و به‌راستی‌که ترسیدیم. این جانور سفید باکسی حرف نمی‌زند. او همان جور در آنجا مثل یک نگهبان ایستاده. بدو برویم به خانه. ما هرگز نمی‌توانیم از کار او سر دربیاوریم!»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

بااینکه سنجاب زیاد هم دلیر و بی‌باک نبود اما بسیار کنجکاو بود و می‌خواست آن غول را ببیند. او بر آن شد که به آنجا برود و غول را از نزدیک نگاه کند. سنجاب چنان به‌آرامی و بااحتیاط از روی برف‌ها سینه‌خیز می‌رفت که آن همسایه رازگونه (مرموز) و تازه او را نبیند.

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب ناگهان غول را دید. او بسیار ساکت و آرام ایستاده بود. او یک بینی بزرگ و سرخ داشت، یک شال‌گردن و دوتا دستکش هم پوشیده بود. سنجاب کوچک با خود گفت: «فکر می‌کنم که آن شال‌گردن و دستکش‌ها او را گرم نگه می‌دارند. آن جاروی دسته‌دار هم اسلحه او هست. او می‌خواهد ما را بکشد!» راستی راستی که سنجاب کوچک بسیار ترسیده بود.

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب دوید و رفت توی خانه خودش در سوراخ درخت تا آن غول نتواند او را بگیرد. او یک خانواده از پرندگان را دید که دم خانه او روی زمین نشسته‌اند. به آن‌ها گفت: «بیایید بالا پیش من! من می‌خواهم با شما گفت‌وگو کنم.»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پرنده‌ها پریدند و رفتند روی درخت. سنجاب از آن‌ها پرسید: «شما آن غول هولناک را دیده‌اید؟» پرندگان پاسخ دادند: «آری، ما او را دیده‌ایم. هیچ‌کس او را نمی‌شناسد و نمی‌داند که او از کجا آمده است. شاید جغد بتواند به ما در شناسایی او کمک کند. ما هنوز با او حرفی نزده‌ایم.»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب گفت: «من امشب می‌روم آقای جغد را ببینم.» همین‌که شب شد و تاریکی همه‌جا را فراگرفت، سنجاب دوان‌دوان از میان جنگل رفت به درخت جغد. سنجاب یقین داشت که جغد می‌تواند به حیوانات جنگل بگوید که با آن غول چه بکنند. آقای جغد داستان سنجاب را گوش کرد و با او رفت تا غول را ببیند.

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جغد پس‌ازآن که از نزدیک غول را دید، خندید و گفت: «شما نگران نباشید. این غول یک آدم‌برفی است که بچه‌های کشاورزان درست کرده‌اند. او با این هیکل گنده به کسی آزار نمی‌رساند. همین‌که خورشید دربیاید او به‌زودی زود آب می‌شود!»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب به دو رفت تا به دوستان خود بگوید که آقای جغد چه گفته است.

چند روز بعد همین‌که خورشید با درخشندگی تابیدن گرفت، آن آدم‌برفی آب شد. به‌زودی آن شال‌گردن، دستکش‌ها و کلاه روی زمین پخش‌وپلا شدند. خرگوش کوچولو دید که بینی او یک هویج است و آنگاه هویج را خورد!

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب گفت: «سرانجام، معلوم شد که ما بیخودی ترسیدیم!»

چند ساعت بعد تنها آن لباس‌هایی که بچه‌ها به آدم‌برفی پوشانده بودند و آن جاروی دسته‌دار که در دستش بود در آنجا افتاده بود. همه حیوانات از پرنده و چرنده رفتند به خانه خود.

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب دوید رفت به خانه خود در میان آن درخت و روی شاخه‌ای نشست و شادمانه به یک پروانه درحال پرواز دست تکان داد و گفت: «من بسیار شادم که در دنیای ما غول راستینه (واقعی) نیست.»

قصه کودکانه غول در جنگل- ماجرای آدم برفی مرموز - ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پایان

کتاب قصه «غول در جنگل» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن انتشاات دادجو، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12010

***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. داستان بسیار زیبا ، آموزنده و با بن مایه درخور کودکان بود با واژگانی بر گرفته از زبان شیرین پارسی، براستی درخور توجه و شایسته ستایش و سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *