تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

کتاب قصه کودکانه «سگ باوفا» 3 قصه از افسانه های خوب ایرانی

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

سگ باوفا

افسانه‌های خوب ایرانی

گردآورنده: بهروز شهاب
چاپ اول: بهمن ۱۳۴۸
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

فهرست قصه های این کتاب:

سگ باوفا

سه حيوان حق‌شناس

پیرزن و روباه

***

قصه اول:  سگ باوفا

یکی بود یکی نبود. پسر کوچولویی زندگی می‌کرد که علاقه زیادی به حیوانات داشت و تمام آن‌ها را دوست داشت.

این پسر سگی داشت که بسیار خوب و مهربان بود و آن نیز علاقه بسیار زیادی به پسر کوچولو داشت.

نام این سگ را پسر كوچك «بوبو» گذاشته بود و هر جا می‌رفت و هر کاری می‌کرد آن را نیز به همراه خود می‌برد.

سگ باوفا نیز نسبت به صاحبش خیلی مهربان بود و هرگز از او جدا نمی‌شد.

این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز پسر کوچک ناگهان به بستر بیماری افتاد و دیگر نتوانست از اتاقش خارج شود.

پدر و مادرش برای او پزشک آوردند و قرار شد چند روزی در اتاق خود استراحت کند و از داروهایی که پزشک داده بود بخورد تا خوب شود.

سگ باوفا وقتی ارباب خود را بیمار دید دیگر نمی‌دانست از شدت تأثر و ناراحتی چه بکند. او مرتب زوزه می‌کشید و پارس می‌کرد و خودش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌انداخت.

پدر و مادر پسرك می‌خواستند سگ را آرام کنند ولی او دست‌بردار نبود. حیوان باوفا دلش می‌خواست اجازه بدهند او نیز در کنار پسرك باقی بماند. ولی پزشکی دستور داده بود هیچ‌کس حتی آن سگ به اتاق پسر کوچك نرود. چون در غیر آن صورت بیماری‌اش شدت می‌گرفت.

سگ روزها در کنار پنجره اتاق پسرك می‌ایستاد و پارس می‌کرد و پسر کوچولو که در بستر بیماری افتاده بود دلش برای او می‌سوخت اما خوب، کاری نمی‌توانست بکند.

روزها یکی پس از دیگری گذشت و بالاخره پسر کوچک حالش بهتر شد. اولین کاری که کرد این بود که به حياط خانه‌شان آمد.

سگ مهربان وقتی صاحب خود را دید دمش را جنباند و چند بار پارس کرد و به‌طرف وی رفته و شروع به بوسیدن پاهای او نمود و به این وسیله شادمانی خودش را از شفا یافتن پسر کوچك ابراز داشت.

پسرك در کنار وی به روی زمین زانو زد و او را نوازش کرد و گفت:

– بوبو … خیلی متشکرم که به فکر من بودی تو حیوان خیلی خوبی هستی.

بوبو به پسرك نگریست و دمش را جنباند.

پسر کوچولو گفت:

– بوبو … من باید چند روزی به باغ عمویم بروم. چون آنجا آب‌وهوای خوبی دارد و پزشك گفته که اگر مدتی در آنجا استراحت کنم خیلی خوب است.

بوبو مثل آنکه بخواهد بگوید مرا هم با خودت ببر شروع به پارس کردن نمود و پسر کوچولو دستی به روی سر وی کشیده و گفت:

– آه… البته … البته که ترا هم با خود می‌برم، ناراحت نباش کوچولو.

بوبو بازهم خوشحال شد و دمش را جنباند و به این وسیله از پسر کوچک سپاسگزاری کرد.

فردای آن روز پسر کوچک به‌اتفاق سگ مهربان و باوفای خود به راه افتاد و به باغ عمویش که در همان نزدیکی قرار داشت رفت.

عموی پسر کوچولو تعداد زیادی حیوان داشت و بوبو از دیدن آن‌ها غرق در تعجب شده بود.

سگ باوفا اول‌ازهمه، چشمش به اسب قهوه‌ای‌رنگی که در آنجا بود افتاد و پارس کنان به‌طرف او رفت؛ اما وقتی نزديك اسب رسید متوجه شد حیوان کاری با وی ندارد و نمی‌خواهد آزاری به او برساند آرام گرفت و با اسب دوست شد.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

بوبو بازهم در باغ شروع به گردش کرد و ناگهان چشمش به چند مرغ و جوجه افتاد و متوجه شد که آن‌ها از وی می‌ترسند و از سر راهش کنار می‌روند.

سگ باوفا دلش می‌خواست با مرغ‌ها و جوجه‌ها نیز دوست بشود و به همین جهت با مهربانی جلو رفت و به مرغ بزرگ گفت:

– من نمی‌خواهم آزاری به شما برسانم … من شمارا دوست دارم و می‌خواهم دوستتان باشم.

خانم مرغه زبان بوبو را نمی‌فهمید. ولی از حرکات وی فهمید که او قصد بدی ندارد و اجازه داد بچه‌هایش با بوبو دوست شوند و بازی کنند.

اما در آن باغ چند گربه زندگی می‌کردند که نمی‌خواستند با بوبو دوست شوند.

مادر گربه‌ها هر وقت بوبو را از دور می‌دید بچه‌هایش را به راه انداخته و از سر راه وی کنار می‌رفت.

بوبو هرچه پارس می‌کرد و می‌گفت او نمی‌خواهد گربه‌ها را اذیت کند خانم گربه باور نمی‌کرد.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

این وضع ادامه داشت تا یک روز یکی از بچه‌گربه‌ها وقتی داشت فرار می‌کرد ناگهان پایش لغزید و به داخل جوی آبی که از وسط باغ می‌گذشت افتاد.

بیچاره بچه‌گربه شروع به جیغ زدن کرد و با ناتوانی خودش را به این‌طرف و آن‌طرف انداخت. بوبو که در همان نزدیکی بود دیگر درنگ نکرد؛ به داخل جوی پرید و با دندانش به‌آرامی پشت کله بچه‌گربه را گرفته و او را از غرق شدن نجات داد و به کنار جوی آورده، به روی زمین نهاد.

مادر گربه که آن صحنه را دیده بود دانست که سگ قصد آزار بچه‌هایش را ندارد جلو رفت و از وی تشکر کرد و شروع به خشك نمودن بچه‌اش کرد.

به‌این‌ترتیب، سگ باوفا با گربه‌ها نیز دوست شد و از آن بعد در آن باغ به‌راحتی به زندگی پرداخت.

پسر کوچولو نیز هرروز به باغ می‌آمد و در میان گل‌ها و گیاهان آنجا گردش می‌کرد و از اینکه سگ مهربانش با تمام حیوانات دوست شده است بسیار خوشحال و شادمان بود و از سگ باوفایش تشکر می‌کرد.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

****

قصه دوم:  سه حيوان حق‌شناس

مرد ثروتمندی زندگانی می‌کرد که خیلی طمع‌کار و پول‌پرست بود و دلش می‌خواست هر کس هر چه دارد به او بدهد. ولی خودش حتى بك دینار هم به کسی کمک نمی‌نمود.

این مرد بسیار حیله‌گر هم بود و هر وقت فرصتی می‌یافت سر دیگران را کلاه می‌گذاشت و پولشان را برای خود برمی‌داشت و یا کار مجانی از آن‌ها می‌کشید.

یک روز وقتی مرد ثروتمند پای پیاده از کنار جاده‌ای می‌گذشت به ناگهان پایش لغزید و به داخل گودال بسیار عمیقی که برای به دام انداختن حیوانات شکارچی کنده بودند افتاد.

او وقتی در ته چاه قرار گرفت شروع به دادوفریاد کردن نمود و فریاد زد:

– آهای كمك کنید.. کمک کنید مرا از چاه خارج نمائید. نزديك است بمیرم … به دادم برسید.

او مدتی به همان حال باقی ماند و فریاد زد و بالاخره پس از چند ساعت مرد دهقانی که از آن نزدیکی می‌گذشت صدایش را شنید و چون آدم خوبی بود و همیشه به دیگران یاری می‌نمود ایستاد و با خود فکر کرد چطور می‌تواند کسی را که در داخل چاه قرار دارد و می‌خواهد بیرون بیاید ازآنجا خارج کند.

دهقان پاک‌دل به لب چاه رفته و گفت:

– چه کسی آنجاست… چطور به داخل چاه افتادی؟

مرد پول‌پرست از ته چاه فریاد زد:

– من هستم! تاجر معروف شهر! زود باش مرا از داخل این گودال لعنتی خارج کن. در عوض قول می‌دهم ده سکه طلا به تو بدهم.

دهقان پاک‌دل وقتی این حرف را شنید با خود اندیشید تاجر معروف شهر باید همان تاجری باشد که همه را اذیت می‌کند و حتی چند بار سر خود وی را کلاه گذارده است.

او فکر کرد بهتر است وی را نجات ندهد و بگذارد در ته چاه باقی بماند تا تمام مردم از دست ظلم‌های او راحت شوند؛ ولی خیلی زود از این فکر خویش پشیمان شد. چون او قلبی بسیار پاك و مهربان داشت و هرگز راضی نمی‌شد به کسی ظلم کند. در همان هنگام صدای مرد ظالم از ته چاه به کوشش رسيد:

– چه شد؟ برای چه مرا نجات نمی‌دهی؟ گفتم که در عوض، ده که طلا پاداش خواهی گرفت.

دهقان با خود اندیشید ده سکه طلا برای او که مرد فقیر و بی‌پولی است خیلی زیاد است و اگر آن پول را داشته باشد خیلی کارها می‌تواند انجام بدهد.

مرد دهقان گفت:

– صبر کن همین حالا به‌وسیله ای تو را از چاه خارج خواهم کرد.

او پس‌ازاین حرف نگاهی به اطراف انداخت و شاخه بلند درختی را در نظر گرفته و آن را از بدنه درخت جدا کرد و به داخل چاه فروبرد و فریاد زد:

– بسیار خوب، حالا دستت را به این شاخه بگیر تا تو را از میان این گودال بیرون بکشم.

لحظه‌ای گذشت و مرد دهقان که سر دیگر چوب را در دست داشت احساس کرد آن سنگین شده است. او دیگر درنگ نكرد و با هر زحمتی بود شاخه درخت را از میان گودال خارج کرد.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

اما به‌محض آنکه شاخه از میان گودال بیرون آمد روباه بزرگی که خودش را به آن چسبانده بود به روی زمین پرید و دمش را در مقابل مرد دهقان جنبانده و پا به فرار نهاد.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

دهقان که نمی‌دانست از شدت تعجب چه بکند مدتی همان‌جا ایستاد و به روباه که دور می‌شد نگریست. بالاخره صدای مرد پولدار بار دیگر از داخل چاه به گوش رسید.

– پس چرا معطلی؟ مرا ازاینجا بیرون نمی‌کشی؟

مرد دهقان حیرت‌زده گفت:

– ولی من به‌جای تو يك روباه را نجات دادم.

مرد پولدار فریاد زد:

– زود باش مرا نجات بده. نزدیك است در اینجا جان بسپارم و نابود شوم.

دهقان بار دیگر چوب را به داخل چاه انداخت و فریاد زد:

– زود باش دستت را به این شاخه درخت بگیر تا تو را از میان این گودال خارج کنم.

لحظه‌ای گذشت و بار دیگر سروصدایی از داخل چاه شنیده شد و سپس چوب سنگین شد و مرد خوش‌قلب آن را با هر زحمتی بود از میان چاه بیرون کشید.

اما این بار هم به‌جای آنکه مرد حیله‌گر از میان چاه خارج شود يك خرس درحالی‌که با هر دو دست خود چوب را گرفته بود بیرون آمد و در مقابل مرد دهقان لحظه‌ای ایستاد و به چهره وی نگریست و آن‌وقت دمش را جنبانده و پا به فرار نهاد و ازآنجا رفت.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

دهقان از خودش پرسيد:

– یعنی چه! چرا صدای يك انسان از داخل چاه به گوش رسید.

او می‌خواست راهش را بگیرد و ازآنجا برود ولی بار دیگر صدای مرد تاجر به گوشش رسيد:

– یااله چوب را به داخل چاه بینداز تا من خارج شوم.

مرد مهربان فریاد کشید:

– ولی من دو بار چوب را به داخل چاه انداختم اما تو خارج نشدی و در عوض یك خرس و يك روباه بیرون آمدند.

مرد پول‌دوست فریاد کشید:

– زود باش چوب را به داخل چاه بینداز چون فکر می‌کنم دیگر حیوانی در چاه باقی نمانده باشد.

مرد دهقان بار دیگر چوب را به میان چاه انداخت و منتظر ماند تا مرد تاجر از داخل آن خارج شود.

بازهم مانند دفعه‌های قبل صداهایی از میان چاه شنیده شد و چوب سنگین گردید و مرد خوش‌قلب آن را بالا کشید. ولی برای بار سوم متوجه شد که مرد تاجر بالا نیامده. این بار يك مار بزرگ و چاق به دور چوب پیچیده بود. دهقان تا چشمش به مار افتاد چوب را به روی زمین رها کرده و خودش را به عقب کشید. اما مار به وی کاری نداشت. حیوان قدرشناس نگاهی به او انداخت و سپس دمش را جنبانده و ازآنجا رفت.

هنوز دهقان از تعجب خارج نشده بود که صدای مرد تاجر از میان چاه خارج شد.

– زود باش مرا نجات بده! دیگر حیوانی در اینجا باقی نمانده.

مرد مهربان بازهم چوب را برداشته و به داخل چاه انداخت و فریاد زد:

– یااله زود چوب را بگیر تا تو را بالا بکشم.

مرد دهقان پس‌ازاین حرف منتظر شد و وقتی احساس کرد چوب سنگین شده است آن را با زحمت بسیار زیادی بالا کشید.

خوشبختانه این بار مرد تاجر با شکم بزرگ خود به خارج کشیده شد و به‌محض آنکه احساس کرد پایش به روی زمین کنار چاه قرار گرفته تغییر اخلاق داد و خوی پیشین خودش را بازیافت و فریاد زد:

– مردیکه احمق، برای چه اول مرا از چاه خارج نکردی، نزديك بود جان بسپارم.

دهقان بینوا که انتظار چنان حرف‌هایی را نداشت گفت:

– ولی من می‌خواستم شمارا نجات بدهم اما خودتان نتوانستید از داخل چاه خارج شوید.

تاجر پول‌دوست فریاد زد:

– بهتر است دیگر خفه شوی و حرفی نزنی… برو گم شو مردیکه نادان.

دهقان با حیرت به صورت او نگریست و گفت:

– ولی قربان، شما گفتید که ده سکه طلا به من خواهید داد. پس چه شد؟ آیا قول خویش را فراموش نمودید؟

تاجر پول‌دوست درحالی‌که به راه افتاده و با اندام چاق خویش ازآنجا دور می‌شد با صدای خشنی گفت:

– خفه شو مردیکه احمق … من هرگز چنین قولی را به تو نداده‌ام و تازه خدا را شکر کن که از دست‌تو به قاضی شکایت نمی‌کنم و نمی‌گویم تو می‌خواستی مرا در میان آن چاه نابود کنی.

مرد دهقان با صدای ضعیفی گفت:

– آیا این است سزای خوبی کردن به شما … بسیار خوب اگر خداوند خواست روزی جزای شمارا خودش خواهد داد.

مرد پول‌دوست چند ناسزای دیگر هم به او گفته و ازآنجا رفت و پس از رفتن وی، مرد دهقان نیز راهی را گرفته و به‌طرف خانه خود رهسپار شد.

نزدیکی‌های غروب مرد دهقان به خانه‌اش رسید و به‌محض آنکه وارد آنجا شد به ناگهان با منظره عجیبی روبرو شد.

حیاط کوچك خانه‌اش پر از مرغ و خروس شده بود و آن‌ها از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند و قدقد می‌کردند.

دهقان با حیرت به مرغ و خروس‌ها نگریست و گفت:

– خداوندا… یعنی چه؟ … من بیش از دو مرغ و يك خروس نداشتم. حالا چطور این‌همه مرغ و خروس به اینجا آمده‌اند؟

او نگاه دیگری به مرغ و خروس‌ها انداخت و پیش خود اندیشید شاید آن‌ها به همسایگان وی تعلق دارند و از خانه‌های آن‌ها به اینجا آمده‌اند.

اما در همان وقت ناگهان چشمش به همان روباهی افتاد که از داخل چاه نجاتش داده بود.

روباه گفت:

– ای دهقان. این مرغ و خروس‌ها را من برای تو آورده‌ام؛ زیرا تو جانم را از مرگ نجات دادی و مرا از چاه خارج نمودی.

او این را گفته و دمش را جنباند و ازآنجا رفت و مرد دهقان با حیرت گفت:

– عجیب است! این هم از روباه که می‌گویند خیلی حیله‌گر و مردم‌آزار است! این حیوان از آن مرد پول‌دوست بهتر قدر کاری را که من کردم می‌دانست.

دهقان پس‌ازاین حرف مرغ و خروس‌ها را در زیرزمین خانه خود جای داد و به جان روباه دعا نمود. آن روز گذشت و روز بعد وقتی مرد دهقان از خواب بیدار شد و از پنجره اتاقش به حیاط نگریست با منظره تعجب‌آور دیگری روبرو شد.

در میان حیاط مقدار زیادی هیزم خرد شده، شکسته و دسته‌دسته شده و در کنار هم چیده شده بود. دهقان بی‌اختیار از اتاق خارج شده و درحالی‌که به هیزم‌ها می‌نگریست گفت:

– یعنی چه … این‌ها را دیگر چه کسی به اینجا آورده است؟

در همان زمان ناگهان سروکله خرسی که مرد مهربان از داخل چاه نجاتش داده بود پیدا شد.

خرس به‌طرف وی رفت و گفت:

– ای مرد مهربان! این هیزم‌ها را من برای تو آورده‌ام؛ زیرا روز گذشته جانم را نجات دادی و نگذاشتی به دست شکارچیانی که آن چاه را در سر راهم کنده بودند نابود شوم.

خرس این را گفته و دمش را جنباند و ازآنجا رفت و دهقان را در حیرت و تعجب باقی نهاد.

دهقان پس از چند دقیقه که به خود آمد به هیزم‌ها نگریسته و گفت:

– این هم از حق‌شناسی خرس! حیوان بی‌زبان از آن مرد پول‌پرست باوفاتر و حق‌شناس‌تر بود.

او پس‌ازاین حرف هیزم‌ها را نیز برداشته و در گوشه‌ای از خانه جای داد و با خود فکر کرد حالا دیگر وضع اش خیلی خوب شده و می‌تواند تا مدتی به‌راحتی زندگی کند.

دهقان آن روز را با شادمانی گذراند و شب‌هنگام به بستر رفت تا قدری استراحت کند ولی درست درزمانی که به روی بستر خود قرار گرفت ناگهان چشمش به مار بزرگی که در روی تخت چنبره زده بود افتاد.

دهقان وحشت‌زده خودش را عقب کشید؛ ولی مار به صدا در آمد و گفت:

– ای مرد پاک‌دل نترس! زیرا من به تو آزاری نمی‌رسانم و به اینجا آمده‌ام تا پاداش خوبی تو را بدهم. چون اگر تو مرا از آن چاه خارج نمی‌کردی نابود می‌شدم.

مار پس‌ازاین حرف سنگ درشت و گران بهایی را که در زیر نور چراغ می‌درخشید از دهان خارج ساخت و به مقابل مرد دهقان انداخت و گفت:

– بگیر ای مرد خوب! این هم پاداش نیکی تو می‌باشد.

مار پس‌ازاین حرف دمش را جنباند و ازآنجا رفت و از خانه مرد دهقان خارج شد.

مرد پاک‌دل سنگ را برداشته و مشغول نگریستن به آن شد و با خود اندیشید به‌طور حتم آن قیمت بسیار زیادی دارد و چنانچه بفروشدش پول بسیار زیادی به دست می‌آورد و تا آخر عمر می‌تواند به‌راحتی زندگی کند.

دهقان با خود فکر می‌کرد اگر سنگ را بفروشد مزرعه‌اش را بزرگ‌تر می‌کند و بساط عروسی را به راه می‌اندازد و زنی می‌گیرد تا تنها نباشد.

او سنگ را در زیر بالش خود نهاده و آن شب را خوابید. اما تا صبح خواب‌های طلائی می‌دید. بالاخره صبح فرارسید و مرد پاک‌دل به‌سرعت، صبحانه مختصری خورد و لباس پوشید و از خانه‌اش خارج شد.

او سنگ را در جیب نهاده، دست خود را هم به رویش گذارده بود و به‌طرف شهر حرکت کرد.

بالاخره پس از مدتی راهپیمایی به شهر رسید و یکسر به مغازه مرد جواهرفروشی رفته و سنگ پربها را از جیب خارج ساخته در مقابل وی نهاد و گفت:

– من می‌خواهم این را بفروشم.

مرد جواهرفروش نگاهی به قیافه دهقان انداخت و سنگ را معاینه کرد و با تعجب پرسید:

– آیا این سنگ مال تو است؟

دهقان لبخندی زد و با خوشحالی گفت.

– پس می‌خواستی مال چه کسی باشد؟ خوب معلوم است که سنگ به من تعلق دارد.

جواهرفروش که باور نمی‌کرد آن مرد با آن سرووضع ژولیده و فقیرانه صاحب چنان سنگ پربهایی باشد بار دیگر پرسید

– آن را از کجا آورده‌ای؟

دهقان سرش را جنباند و گفت:

– من نمی‌توانم بگویم آن را از کجا آورده‌ام چون ممکن است حرفم را باور نکنی.

جواهرفروش حالا دیگر یقین حاصل کرده بود که او دروغ می‌گوید و به‌طور حتم آن سنگ پربها را از جایی ربوده. این بود که از دکانش خارج شده و یکی از قراولان حاکم را که در آن حوالی بود صدا زده و گفت:

– خواهش می‌کنم این مرد را دستگیر کرده و به خانه قاضی ببر چون او يك دزد است و این سنگ پربها را دزدیده.

دهقان بینوا که اصلاً انتظار چنان صحنه‌ای را نداشت شروع به دادوفریاد کرده و گفت:

– مرد، تو از کجا فهمیدی که من دزد هستم؟

جواهرفروش اظهار داشت:

– خوب معلوم است! تو با این سرووضع آشفته چگونه می‌توانی صاحب چنین سنگ پر بهایی باشی.

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

قراول بدون توجه به التماس‌های مرد دهقان او را جلو انداخته و به خانه قاضی برد.

جواهرفروش هم سنگ را به قاضی داده و تمام ماجرا را برای او شرح داد و قاضی پس از شنیدن حرف‌های آن مرد رویش را به‌طرف دهقان کرده و گفت:

– خوب بگو این سنگ را از کجا به دست آورده‌ای و صاحب آنچه کسی می‌باشد؟

دهقان بینوا گفت:

– قربان … این سنگ مال خودم است و به سبب کار خیری که کرده‌ام آن را پاداش گرفته‌ام.

قاضی که مرد باانصاف و عادلی بود گفت:

– اگر بتوانی حرف خودت را ثابت کنی از تقصیرت می‌گذرم و آزادت می‌کنم و سنگ را هم پس خواهی گرفت.

دهقان فکری کرد و گفت:

– قربان! چند روز قبل من از کنار جاده‌ای در خارج شهر می‌گذشتم که صدای ناله‌ای را شنیدم و وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم آن از داخل چاهی که در آن نزدیکی برای به دام انداختن حیوانات کنده شده به گوش می‌رسد.

من جلو رفتم و صدای تاجر معروف شهر را شنیدم که التماس می‌کرد او را از چاه خارج کنم. من هم بلافاصله شاخه درختی را جدا ساخته و آن را به داخل چاه انداختم اما به‌جای مرد تاجر يك روباه آن را گرفت و بالا آمد.

خلاصه من بار دیگر چوب را انداختم و این بار يك خرس و در بار سوم يك مار از چاه خارج شد.

دفعه چهارم تاجر بیرون آمد و برای اینکه زودتر او را نجات نداده‌ام به من ناسزا گفت و به دنبال کار خود رفت.

قاضی پرسید:

– خوب منظورت از این حرف‌ها چه می‌باشد؟

مرد دهقان گفت:

– قربان! روباه همان شب به خانه من آمد و مقدار زیادی مرغ و خروس به‌پاس محبتی که در حقش انجام داده بودم برایم آورد و خرس هم مقداری هیزم آورد و در خانه‌ام نهاد.

اما شب‌هنگام وقتی می‌خواستم به بستر بروم مار را دیدم و آن حیوان باوفا و حق‌شناس این سنگ را به من داد و شما اگر حرفم را باور نمی‌کنید می‌توانید تاجر معروف شهر را به اینجا آورده و از او بپرسید که آیا من آن سه حیوان را نجات داده‌ام یا نه.

قاضی فکری کرد و گفت:

– بسیار خوب بروید و آن مرد تاجر را به اینجا بیاورید.

چند نفر از قراولان رفتند و پس از ساعتی مرد تاجر را آنجا آوردند و قاضی اشاره به دهقان کرده و گفت:

– ابن مرد می‌گوید شما روز قبل هنگامی‌که او سه حیوان را از میان چاه کنار جاده بیرون کشیده در چاه بوده‌اید و از این ماجرا اطلاع دارید. آیا درست است؟

مرد تاجر فکری کرد و گفت:

– برای چه این سؤال را می‌کنید؟

قاضی گفت:

– او يك سنگ قیمتی دارد که ادعا می‌کند آن را یکی از آن حیوانات به وی داده است.

قاضی پس‌ازاین حرف سنگ قیمتی را به‌طرف مرد تاجر گرفت و او تا چشمش به آن افتاد با خود فکر کرد بهتر است کلکی بزند و صاحب سنگ مزبور شود و به‌تندی گفت:

– جناب قاضی او دروغ می‌گوید … این سنگ مال من است. دو روز قبل این مرد وقتی مرا از داخل چاه بیرون کشید آن را از جیبم دزدید و حال من خیلی خوشحالم که شما آن را پیدا کردید.

قاضی وقتی این حرف را شنید پرسید:

– آیا شما اطمینان دارید که این سنگ پربها مال خودتان است؟

افسانه های ایرانی و قصه کودکان سگ باوفا ، سه حيوان حق‌شناس ،پیرزن و روباه

 

تاجر حیله‌گر گفت:.

– البته قربان … من آن را به قیمت بسیار زیادی خریده‌ام.

قاضی رویش را به‌طرف مرد دهقان کرد و گفت:

– بسیار خوب، تو نتوانستی حرف خودت را ثابت کنی و حال چاره‌ای نداری جز اینکه به دلیل دزدی به زندان بروی.

دهقان بدبخت التماس کنان گفت:

– ولی قربان، این مرد دروغ می‌گوید و آن سنگ را من از ماری که از چاه خارج کردم گرفتم.

قاضی دستور داد او را به‌طرف زندان ببرند و مرد دهقان سرش را به‌طرف آسمان گرفته و گفت:

– خداوندا! خودت شاهدی که من راست می‌گویم. کاری بکن که این مرد نیز به راست‌گوئی من اعتقاد پیدا کند.

قراولان خواستند او را از اتاق قاضی خارج کنند ولی در همان وقت ناگهان روباه و خرس و مار به آنجا آمدند.

تمام حاضرین ترسیدند و خواستند فرار کنند ولی مار به حرف درآمده و گفت:

– این مرد بی‌گناه است، او را آزاد کنید؛ چون آن سنگ قیمتی را من به‌پاس محبتی که در حقم انجام داد و از مرگ نجاتم داد به وی دادم.

قاضی وقتی این حرف را شنید یقین حاصل کرد که دهقان بینوا راست می‌گوید و بلافاصله دستور داد او را آزاد ساختند و سنگ را نیز به وی دادند و در عوض، تاجر حیله‌گر را به زندان انداختند.

دهقان از حيوانات تشکر کرد و همان روز سنگ را به جواهرفروش دیگری فروخت و با پولی که به دست آورده بود سروصورتی به وضع خود داد و زنی گرفت و مزرعه‌اش را بزرگ‌تر کرد و تا آخر عمر به دلیل دل پاکی که داشت به‌راحتی زندگانی کرد.

****

قصه سوم:  پیرزن و روباه

آیا می‌دانید برای چه دم روباه سفیدرنگ است؟ حتماً نه! خوب پس داستان سفید شدن دم این حیوان حیله‌گر را بخوانید.

سال‌ها قبل پیرزنی زندگی می‌کرد که علاقه زیادی به حیوانات داشت و در خانه‌اش تعداد زیادی از آن‌ها را نگهداری می‌نمود.

این پیرزن چند مرغ و خروس چاق‌وچله و دو تا خوك یکی به رنگ قهوه‌ای و دیگری سفید و چند غاز و اردك داشت.

زن پیر حیوانات خود را خیلی دوست می‌داشت و از آن‌ها پذیرائی می‌کرد و دلش راضی نمی‌شد به هیچ‌کدام از آن‌ها آزاری برسد.

اما رفته‌رفته او نیروی خود را از دست می‌داد و ضعیف‌تر می‌شد. او حالا احساس می‌کرد مثل سابق نمی‌تواند از حیوانات خود پرستاری کند و به همین جهت به فکر فرورفت و مدتی با خود اندیشید که چه بکند تا حيواناتش راحت باشند و غذا و آبشان به‌موقع داده شود.

پیرزن پس از مدتی تفکر سرانجام به این نتیجه رسید که باید کسی را استخدام نماید تا از حیواناتش نگهداری کند.

او همان روز از خانه‌اش خارج شده و به نزد مرد دهقانی که در همسایگی وی زندگی می‌کرد رفته و چند ضربه‌ای به در خانه‌اش زد.

مرد دهقان در خانه را گشود و پرسید که چه می‌خواهد و زن پیر گفت:

– آقا من پیر شده‌ام و دیگر نمی‌توانم از حیوانات خودم به‌خوبی پرستاری کنم. به همین جهت به اینجا آمده‌ام تا از شما بپرسم آیا حاضرید در این راه به من کمک کنید و به‌عوض، مزد خوبی هم بگیرید؟

مرد دهقان سرش را جنباند و گفت:

– آه … معذرت می‌خواهم خانم. من خودم به‌اندازه کافی گرفتاری و ناراحتی دارم و به همین جهت دیگر نمی‌توانم از حیوانات شما هم نگهداری کنم.

زن وقتی این حرف را شنید از وی خداحافظی کرده و به نزد مرد دیگری رفت و از او پرسید که آیا حاضر است از حیوانات او نگهداری نماید یا خیر. ولی آن مرد هم جواب منفی داد.

پیرزن مدتی با خود اندیشید و سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است از حیوانات قوی جنگل برای نگهداری مرغ و خروس‌های خود یاری بخواهد.

او پس‌ازاین فکر به راه افتاد و به داخل جنگل رفت و پس از مدتی به خانه خرس رسید و به وی گفت:

– آقا خرسه آیا حاضری از حیوانات من نگهداری نمائی؟

خرس وقتی این حرف را شنید با خود اندیشید «چه خوب! حالا من می‌توانم یکی از حیوانات این پیرزن را بخورم. او پس‌از این فکر با صدای بلندی گفت:

– آه البته! من حاضرم از حیوانات تو نگهداری نمایم.

زن پیر پرسید:

– خوب، به من بگو چطور با آن‌ها صحبت خواهی کرد؟

– خرس با صدای بلند و خشن خود گفت:

– فریاد می‌زنم … حيوانات كثيف بیایید. به دوردست‌ها نروید.

پیرزن وقتی این حرف را شنید به‌تندی گفت:

– آه… نه.. نه.. من حيواناتم را به دست‌تو نمی‌سپارم.

او این را گفت و ازآنجا رفت و پس از مدتی به خانه گرگی رسید. گرگ وقتی زن پیر را مشاهده کرد گفت:

– آه.. سلام خانم عزیز … بگو چه می‌خواهی و برای چه به اینجا آمده‌ای؟

زن پیر گفت:

– من می‌خواهم از تو خواهش کنم که از حیواناتم نگهداری نمائی. آیا حاضری این کار را قبول کنی و در عوض مزد خوبی هم دریافت نمائی؟

گرگ نیز با خود اندیشید اگر به خانه زن پیر برود می‌تواند هرروز یکی از مرغ‌ها و خروس‌های او را بخورد و به همین جهت لبخندی زد و گفت:

– البته خانم … من حاضرم از حیوانات شما نگهداری نمایم.

زن پیر پرسید:

– خوب به من بگو چطور با آن‌ها صحبت خواهی کرد؟

گرگ زوزه وحشتناکی کشید و گفت:

– من فریاد می‌زنم و می‌گویم … حیوانات کثیف از کنار من دور نشوید، وگرنه همه‌تان را می‌کشم.

زن پیر وقتی این حرف را شنید با وحشت قدمی به عقب نهاده و گفت:

– آه … نه … نه من هرگز راضی نمی‌شوم گوسفندهایم را به دست‌تو بسپارم.

او پس‌از این حرف ازآنجا هم رفت تا سرانجام نزديك خانه روباه رسید. آقا روباهه وقتی از دور چشمش به پیرزن افتاد جلو رفته و در مقابل وی تعظیم کرد و با زبان چاپلوسانه‌ای گفت:

– روزبه‌خیر خانم عزیز … چه عجب از این‌طرف‌ها آمدی؟

زن پیر گفت:

– آقا روباهه آیا تو حاضری از حیوانات من نگهداری نمائی و مزد خوبی هم بگیری؟

روباه با خوشحالی سرش را جنباند و گفت:

– آه البته خانم عزیز … البته که حاضرم و هیچ مزدی هم نمی‌خواهم چون من علاقه زیادی به حیوانات دارم.

زن پیر پرسید:

– خوب به من بگو با آن‌ها چطور صحبت خواهی کرد؟

روباه فکری کرد و با حیله‌گری گفت:

– من به آن‌ها می‌گویم حيوانات عزیز و خوب، خواهش دارم از پهلوی من کنار نروید. چون ممکن است خدای‌نخواسته بلائی سرتان بیاید.

زن پیر وقتی این حرف را شنید با خوشحالی گفت:

– آه… آفرین … آفرین همین تو برای نگهداری از حیوانات من مناسب می‌باشی!

او پس‌از این حرف روباه را به خانه‌اش برد و از آن روز بعد روباه شروع به نگهداری از حیوانات پیرزن نمود.

چند روز گذشت و یک روز ناگهان پیرزن متوجه شد که خوك قهوه‌ای‌رنگش ناپدید گردیده. موضوع را با روباه در میان نهاد و پرسید که آن چه شده. روباه با زبان حیله‌گرانه ای گفت:

– ناراحت نباش خانم عزیز … آن در جنگل است و به‌زودی بازمی‌گردد.

ولی چند روز گذشت و اثری از خوك قهوه‌ای‌رنگ نشد و زن پیر باکمال حیرت متوجه گردید که خوک سفیدرنگش نیز ناپدیدشده. او بازهم موضوع را با روباه در میان نهاد و حیوان حیله‌گر که خودش آن را خورده بود گفت:

– ناراحت نباش خانم عزیز! آن رفته که خوك قهوه‌ای‌رنگ را به اینجا بیاورد و هر دو به‌زودی بازمی‌گردند.

زن، دیگر چیزی نگفت اما روز بعد بازهم متوجه شد که یکی از مرغ‌هایش ناپدید شده و از روباه پرسید برای چه اثری از مرغ چاق سفیدرنگ دیده نمی‌شود.

روباه حیله‌گر گفت:

– ناراحت نباش عزیزم او نیز رفته که راه را به خوك تو نشان بدهد. چون از قرار معلوم آن‌ها راه بازگشت به خانه را فراموش کرده‌اند.

زن پیر دیگر حرفی نزد تا اینکه یک روز وقتی ظرف پر از شیری را در دست داشت و تازه آن‌ را از روی آتش برداشته بود ناگهان صدای قدقد مرغ‌هایش را شنید و بلادرنگ به‌طرف لانه آن‌ها رفت.

زن وقتی به کنار لانه مرغ‌ها رسید در آن را گشود و به داخل نگریست و یک‌باره چشمش به روباه حیله‌گر افتاد که به دنبال مرغ‌ها می‌دوید و می‌خواست یکی از آن‌ها را بگیرد و بخورد.

روباه وقتی زن را دید خواست فرار کند ولی وی ظرف شیر داغ را به‌طرف آن انداخت. شیرها به روی دم ‌روباه ریخت و آن را سوزاند و حیوان حیله‌گر دهانش را گشود تا فریاد بزند و مرغی که در میان دندان‌هایش گرفته بود آزاد شد و فرار کرد.

روباه با دم سوخته از خانه زن فرار کرد زیرا می‌دانست اگر بازهم در آنجا باشد کشته می‌شود و از آن روز بعد دم‌روباه سفیدرنگ شد.

پایان

کتاب قصه « سگ باوفا» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1348، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=10347

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *