کتاب داستان کودکانه قدیمی
فرار بچه شیرها
حیوانات مهربان جنگل
– تصویرگر: ج . گاتی
ـ برگردان: شجاع
– چاپ: انتشارات کورش
– تاریخ چاپ: 1354
امروز در سیرک اتفاق غمانگیزی افتاد: دو بچهشیر کوچولو از سیرک فرار کردند.
مارچلینو، دلقک سیرک، بسیار ناراحت بود و با خود میگفت: «فوراً باید برای پیدا کردن بچهشیرها راه افتاد.»
همه موافقت میکنند که زرافه کوچولو با پدر و مادرش دنبال بچهشیرها بروند. زرافهها برای این کار از همه بهتر هستند، زیرا گردن آنها بسیار دراز است و میتوانند از دور همه چیز را خوب ببینند و بچهشیرها را پیدا کنند.
زرافه کوچولو تصمیم گرفت بهتنهایی دنبال بچهشیرها برود، زیرا بچه شیرها دوست او بودند و او میخواست فوراً آنها را پیدا کند. اما مادر زرافه کوچولو به هیچ قیمتی حاضر نبود بچهاش تنها دنبال بچهشیرها برود، زیرا فکر میکرد که ممکن است خودش هم در جنگل گم شود.
مادر زرافه کوچولو به بچهاش گفت: «کمی صبر کن، سهنفری با هم دنبال بچهشیرها میرویم و پیش از فرا رسیدن شب دوستان کوچولویمان را به سیرک بازمیگردانیم. حالا از پدرت بپرس نظر او چیست؟.»
پدر گفت: «من فکر میکنم شما کارها را پیچیدهتر میکنید. اول باید برای پیدا کردن بچهشیرها نقشهای بکشیم. اگر نقشه ی ما خوب باشد، همه ی کارها درست خواهد شد. نقشهی ما این است: همگی به جنگل میرویم و از جانورانی که میبینیم، میپرسیم که آیا آنها بچهشیرها را دیدهاند. حتماً باید کسی آنها را دیده باشد…»
کُرکی که در نزدیکی زرافهها روی شاخهی درختی نشسته بود و همهی حرفهای آنها را شنیده بود، گفت:
«من هم به شما کمک میکنم و حالا میروم تا دوستانم را خبر کنم.»
آنگاه پرواز کرد و به جستجوی جانوران دیگر پرداخت.
————————————————-
کُرک= بلدرچین
کُرک، سه سنجاب دید و به آنها گفت:
«آیا خبر دارید که دو بچهشیر از سیرک فرار کردهاند؟ حتماً آنها در این جنگل پنهان شدهاند. شما آنها را ندیدهاید؟»
سنجابها گفتند:
«نه، ما آنها را ندیدهایم، اما همین الآن به جستجویشان میرویم. حتماً آنها خودشان را در سوراخی پنهان کردهاند و شاید جانشان در خطر باشد.»
سپس سنجابها پا به دو گذاشتند و در میان جنگل ناپدید شدند.
راسو که پشت تنهی درخت خشکشدهای پنهان شده بود و با خشم بسیار به سنجابها نگاه میکرد، با خود گفت:
«چقدر بدشانس هستم! بیشتر از یک ساعت است که در کمین این سنجابها نشستهام تا شاید یکی از آنها به چنگم بیفتد؛ اما این پرندهی احمق آمد و با حرفهای احمقانهاش آنها را فراری داد. این سنجابها خیلی چاق و چله بودند و من میتوانستم با آنها ناهار خوبی بخورم. حالا این سه جانور سادهلوح هم میروند تا در جنجالی که برپا شده شرکت کنند.»
سنجابها بهسرعت دور میشدند؛ دیگر هیچکس نمیتوانست به آنها برسد.
– اوهوی تنبل! بیدار شو!
موش صحرایی لای چشمانش را باز کرد و سنجابی را دید که پنجهاش را به پوزهی او میمالید.
– تو کی هستی و اینجا چهکار میکنی؟
– من یک سنجاب هستم و این یکی هم برادر من است. ای تنبل، تو هنوز هم خوابی؟ ما از بچگی با هم دوست بودیم و با هم بازی میکردیم و حالا تو از من میپرسی که من کی هستم؟ گوش کن ببین چه میگویم؛ دو بچهشیر از سیرک کنار جنگل فرار کردهاند و خودشان را پنهان کردهاند. ما دنبال آنها میگردیم و تو میتوانی در این کار به ما کمک کنی.
موش صحرایی ساکت و آرام به سنجابها نگاه کرد.
سنجاب گفت: «فهمیدی چه گفتم؟ با ما بیا تا دنبال بچهشیرها بگردیم.»
موش صحرایی گفت:
– بچهشیر دیگر چه جور چیزی است؟
سنجاب گفت:
– بچهشیر یک حیوان است.
موش صحرایی پرسید:
– سیرک چه طور چیزی است؟
در این موقع، سنجاب دومی رو به سنجاب اولی کرد و فریاد زد:
– بیا برویم، در اینجا ما وقت خودمان را تلف میکنیم. نگاه کن ببین برادرمان برای پیدا کردن بچهشیرها دارد همهی لانههای جنگل را جستوجو میکند. باید برویم و به آنها کمک کنیم.
سنجاب اولی گفت: «پس زود راه بیفت.»
آنگاه رو به سوی موش صحرایی کرد و گفت:
– سیرک یک حیوان نیست ای تنبل، بگیر بخواب!
روباه مکار نیز داستان بچهشیرها را شنیده بود. او میدانست که همهی جانوران جنگل در جستوجوی بچهشیرها هستند و با خود گفت: «الان برای شکار وقت خوبی است.»
در واقع نقشهی خوبی به فکر روباه رسیده بود که اگر میتوانست انجام دهد، خانهاش پر از غذا میشد.
روباه مکار به بچههایش گفت:
«بچههای عزیز، حالا که کمی بزرگتر شدهاید، خوب میدانید که تهیهی غذای روزانه چقدر مشکل است. حالا که بچهشیرها گم شدهاند، فکر خوبی به خاطر من رسیده است: هیچکس این بچهشیرها را ندیده و مسلماً آنها در گوشهای از جنگل پنهان شدهاند. نقشهی من این است که جای شیرها را پیدا کنم و آنها را به لانهی خودمان بیاورم. شما با بچهشیرها دوست میشوید و با آنها بازی میکنید. حیوانات جنگل به جستوجوی بچهشیرها ادامه میدهند، ولی آنها را پیدا نمیکنند. این حیوانات هر روز با بیاحتیاطی بیشتری در جنگل گردش میکنند و من با استفاده از این فرصت، آنها را یکییکی شکار میکنم.»
بچهروباهها گفتند:
«ما از اینکه سرانجام دو دوست کوچولو پیدا میکنیم، بسیار خوشحال هستیم.»
روباه مکار گفت:
«بسیار خوب! پس من راه میافتم.»
و سپس در میان جنگل ناپدید شد.
خاله خرسه از بچههایش پرسید:
«کجا رفته بودید؟ بیشتر از یک ساعت است که دارم دنبال شما میگردم. شما خیلی شیطان هستید و از آن گذشته، حرف مرا هم گوش نمیکنید.»
بچهخرسها گفتند:
«مامانجان، ما بچههای شیطان نیستیم.»
خاله خرسه گفت:
«پس به من بگویید کجا رفته بودید؟»
یکی از بچهخرسها گفت:
«ما به یک گردش خیلی خوب رفته بودیم. در این گردش، بچهروباهها که دوست ما هستند را دیدیم و با آنها صحبت کردیم. روباه از دوستی ما خوشش نمیآید و برای این موضوع بچههایش را سرزنش میکند.»
خاله خرسه گفت:
«دیگر شما نباید نزد بچههای روباه بروید. فهمیدید چه گفتم؟»
– مادرجان، شما حق دارید از این موضوع ناراحت باشید، زیرا بچههای روباه خیلی بدجنس هستند!
آنها هم به ما گفتند که دیگر به لانهشان نرویم، زیرا حالا دو دوست کوچولو دارند که نامشان «بچهشیر» است. بچههای روباه دیگر احتیاجی به ما ندارند. مادر آنها که خیلی بدجنس است، میخواهد بچهشیرها را به خانهشان بیاورد و بعد به شکار حیوانات برود. با گوشت حیوانات تا مدت درازی غذای سیر میخورند.
خاله خرسه فریاد زد: «پس اینطور! روباه مکار نقشهی خیلی خوبی کشیده، اما من نقشهی او را نقشبرآب خواهم کرد!»
موش وسواسی با خود گفت:
«چه بدبختی بزرگی! حیوانات جنگل هیچ نمیفهمند. خوشبختانه من تنها زندگی میکنم و هر اتفاقی که در جنگل میافتد به من ارتباطی ندارد. حیوانات جنگل خودشان برای همه دردسر درست میکنند.
و با این حال، موش بیچارهای را که نظافت را دوست دارد مسخره میکنند. آنها مرا موش وسواسی صدا میکنند… بله، این درست است، زیرا من فقط چیزهای تمیز را میخورم! مگر بد است که من میوهی توت، کرم، و زنبور را میشویم؟ روی این چیزها پر از خاک است. چطور میتوان این چیزها را نشسته خورد؟
حیوانات جنگل به من میگویند: «تو ماهی را هم که در آب زندگی میکند میشویی! این کار خیلی خندهدار است. »
خندهدار؟ این قاعدهی زندگی من است که همهچیز را بشویم. من هیچ چیز را نمیتوانم بخورم، مگر اینکه قبلاً آن را شسته باشم.
اوه، چه سر و صدایی از داخل جنگل به گوش میرسد! این صدای روباه و خرس است. چه شده که آنها اینقدر عصبانی شدهاند؟
مسلماً دعوا بر سر بچهشیرهاست. آه، خدایا…! خاله خرسه چه فحشهای بدی میدهد. نمیدانم چرا مثل من دنبال کار خودش نمیرود.
با وجود این، اگر خاله خرسه دخالت نکرده بود، حالا بچهشیرها در سیرک نزد دلقک مارچلینو نبودند. مارچلینو آنها را خیلی دوست داشت و از اینکه سرانجام به سیرک بازگشته بودند، بسیار خوشحال بود؛ گرچه درست نمیدانست که برای آنها چه اتفاقهایی افتاده.
بچهشیرها خودشان از موضوع باخبر بودند. آنها در جنگل خیلی ترسیده بودند، زیرا در آنجا حیوانی که دُم کلفت و درازی داشت، پوست گردنشان را به دندان گرفته و آنها را به لانهاش نزد بچههایش برده بود.
اول آنها خیلی خیلی ترسیدند. بعد حیوان بزرگی که پوست بدنش تیرهرنگ بود و بسیار بدجنس به نظر میرسید، به آنجا آمد تا آنها را با خودش ببرد. آنگاه بین این حیوان و حیوان دُمکلفت جنگ در گرفت.
بچهشیرها از ترس میلرزیدند. خوشبختانه در این هنگام، زرافهها سر رسیدند… و همهی حیوانات دیگر پا به فرار گذاشتند.
زرافهی ماده فوراً مارچلینو را خبر کرد و مارچلینو بچهشیرها را به سیرک برد.
حالا بچهشیرها میدانند که دیگر نباید از سیرک فرار کنند، زیرا جنگل جای خطرناکی است.