داستان کودکانه قدیمی
دختر نیکوکار
به فقرا کمک کنیم
ـ مترجم: طیبه دیده بان (با کمی اصلاحات در جمله بندی و کلمات)
ـ انتشارات: پدیده
ـ چاپ: حدود 1354
یکی بود، یکی نبود. دختر یتیم و فقیری بود به نام «ماری».
یک روز، ماری کوچولو نزد خانمی رفت به اسم خانم ژاکی و به او گفت:
«من خیلی فقیرم. اگر ممکن است، به من کاری بدهید.»
خانم ژاکی گفت:
«اگر بتوانی برای من شاهبلوط بفروشی، من به تو لباس میدهم و تو میتوانی پهلوی من غذا هم بخوری.»
روز بعد، ماری کوچولو اسباب کارش را که عبارت بود از یک سبد شاهبلوط، یک بخاری برای سرخ کردن آنها، و یک چادر بزرگ، برداشت و زیر یک درخت بزرگ کنار خیابان شروع به کار کرد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک پسر بچه و چند تای دیگر از او شاهبلوط و سیبزمینی سرخکرده خریدند.
.
قدری که گذشت، یک بچهای که معلوم بود خیلی گرسنه است نزد او آمد. این پسر بچه از دیدن آن همه شاهبلوط و سیبزمینی سرخشده تعجب کرد و شروع به بو کردن شاهبلوطهایی کرد که داشت روی آتش سرخ میشد.
ماری کوچولو دلش به حال او سوخت و به او تعداد زیادی شاهبلوط داد.
اما این پسر بچه شاهبلوطها را به دوستانش نشان داد و به آنها گفت که شاهبلوطها را از ماری کوچولو گرفته است. بچهها خوشحال شدند و گفتند:
«اگر ما هم از او خواهش کنیم، حتماً به ما هم شاهبلوط میدهد.»
بچهها که گرسنه و فقیر بودند، شروع به دویدن کردند تا پهلوی ماری کوچولو بروند.
بچهها از ماری خواهش کردند که به آنها شاهبلوط بدهد. ماری هم به هر کدام مقداری شاهبلوط و سیبزمینی سرخکرده داد.
مردم که دیدند ماری به بچهها شاهبلوط مجانی میدهد، دور او جمع شدند و یک صف درازی درست کردند.
خانم ژاکی دید که سبد شاهبلوط خالی شده، اما ماری پول کمی دارد. ناراحت شد و از او پرسید:
«پولها کجاست؟»
ماری گفت:
«من به هر کسی که پول نداشت و گرسنه بود، قدری شاهبلوط دادم.»
خانم ژاکی گفت شاهبلوطها برای فروش است و نباید انها را مجانی به فقرا بدهد و اگر فردا این کار را تکرار کند، او را بیرون می کند . به خانه راه نمی دهد.
ماری تمام شب را فکر کرد و نخوابید. از خودش میپرسید که چرا نباید به مردم فقیر و گرسنه کمک کند و به انها شاه بلوط بدهد. آیا این کار بدی است که آدم به مردم کمک کند؟ و اگر حق با خانم ژاکی باشد، پس باید بیرحم و سنگدل باشد…»
خلاصه، او خیلی ناراحت بود و نمیدانست چه باید بکند.
اما همین که صبح شد و به سر کارش رفت، تمام مردم فقیر دورش جمع شدند و شروع به خواهش و التماس کردند. ماری کوچولو چشمهایش را بست و گوشهایش را گرفت تا آنها را نبیند و صدایشان را نشنود. اما فایدهای نداشت و صدای آنها را می شنید که می گفتند: خواهش می کنیم، خواهش می کنیم. ما گرسنه هستیم و از دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.
ماری کوچولو نتوانست بیش از این تحمل کند و به بچههای گریان و بزرگترهایی که گرسنه بودند، شاهبلوط و سیبزمینی داد.
و بدین ترتیب، همه چیز تمام شد.
وقتی شاهبلوطها تمام شد، ماری با خودش گفت:
«چرا حرفهای خانم ژاکی را گوش نکردم؟ چرا اینقدر دلرحم هستم؟ حالا دیگر نمیتوانم به خانه برگردم…»
ماری زیر چادرش نشست و شروع کرد به گریه کردن. هوا کمکم تاریک شد و برف آرام آرام میبارید.
ماری از شدت خستگی زیاد، به خواب رفت.
فرشتهها که از اول مواظب ماری بودند، خیلی دلشان به حال او سوخت. هر کدام مقداری شاهبلوط برایش آوردند، سبدش را پر کردند، بخاریاش را روشن کردند، و ماری در کنار بخاری گرم، به خواب خوشی فرو رفت…
صبح که شد، بوی شاهبلوط سرخشده، ماری کوچولو را از خواب بیدار کرد.
او سبدش را دید که پر از شاهبلوط شده و بخاری را هم روشن کرده اند.
ماری خیلی تعجب کرد و با خودش گفت:
«کی این کارها را کرده؟ شاید یک آدم خوب و نیکوکار دلش به حال من سوخته است…»
بلافاصله شروع کرد به فروختن شاهبلوط. اما هرچه بیشتر از سبد برمیداشت، سبد خالی نمیشد و آتش بخاری هم خاموش نمیگردید.
ماری گفت:
«خدایا شکرت… من از تو خیلی ممنونم. من امروز هم میتوانم شاهبلوط بفروشم و هم هرچه دلم خواست به بچهها و مردم فقیر بدهم.»
خانم ژاکی تمام شب را نخوابیده بود. خیلی نگران ماری کوچولو بود و نمیدانست چه بر سر او آمده و چرا شب را به خانه نیامده است.
خانم ژاکی از دور چشمش به عده زیادی افتاد که دور ماری جمع شده بودند. با ناراحتی گفت:
«باز این گداهای بیادب دور ماری را گرفتهاند و نمیگذارند به کارش برسد…»
اما ماری خیلی زود همه چیز را تعریف کرد و گفت:
«من میتوانم هم شاهبلوط بفروشم و هم به مردم فقیر بدهم. شاهبلوطهایم هیچوقت تمام نمیشوند.»
خانم ژاکی با تعجب گفت:
«فکر میکنم معجزه شده… چون تو قلبی مهربان و خوبی داری. من همیشه در اشتباه بودم و بد فکر میکردم. انسان نباید همیشه به فکر خودش باشد. باید به مردم فقیر کمک کند تا خوشبخت و موفق زندگی کند.»