داستان کودکانه آموزنده
دو خرس
اتحاد و همدلی، راز پیروزی
ـ انتشارات: معراجی
ـ چاپ: حدود 1354
ـ (با کمی اصلاحات در جمله بندی و کلمات)
ـ تصاویر داستان توسط هوش مصنوعی تولید شده است.
در جنگلی انبوه، کلبهای کوچک قرار داشت که از شاخ و برگ درختان جنگلی ساخته شده بود و در داخلش دو خرس نر و ماده با بچههای خود زندگانی میکردند.
آنها دو بچه داشتند که خیلی خیلی شیطان و بازیگوش بودند و همیشه با کارهای خود، پدر و مادر خویش را ناراحت و عصبانی مینمودند.
این دو بچه خرس با خودشان هم نمیساختند و بر سر موضوعهای بیاهمیت با یکدیگر نزاع میکردند.
یک روز، بچه خرس بزرگتر که بدنی قهوهای و دُمی سیاه داشت، تصمیم گرفت از کلبه خارج شود و به شکار حیوانات جنگلی برود.
او این تصمیم خود را با برادر کوچکتر خویش که خرسی خاکستریرنگ بود، در میان نهاد و به وی گفت:
«من امروز میل دارم به شکار بروم، اما یادت باشد که تو نباید از من تقلید کنی و آنچه را من میخواهم انجام بدهم، تو هم بکنی!»
خرس خاکستری پوزخندی زد و گفت:
«اتفاقاً من هم تصمیم گرفته بودم امروز به شکار بروم و بنابراین هماکنون تیر و کمان خود را برداشته و از کلبه خارج خواهم شد.»
خرس قهوهای با خشونت گفت:
«اما تو نباید این کار را بکنی.»
خرس خاکستری پرسید:
«برای چه من نباید این کار را بکنم؟»
خرس قهوهای گفت:
«چون من دلم میخواهد امروز به شکار بروم و بنابراین، تو دیگر حق این کار را نداری.»
خرس خاکستری سرش را به طرفین جنباند و گفت:
«اما خواهی دید که من این کار را خواهم کرد و هماکنون به دنبال شکار میروم.»
خرس خاکستری این حرف را زد، سپس تیر و کمانش را که در گوشهای به دیوار آویزان شده بود، برداشت و با یک حرکت، خود را به نزدیک درِ کلبه رسانید و از آن خارج گردید.
پس از رفتن او، خرس قهوهای هم تیر و کمانش را برداشت و از کلبه خارج شد و بهسوی درختهای پرپشت جنگل رهسپار شد.
ولی خرس قهوهای از راهی که برادرش رفته بود نرفت و عکس جهتی را که او رفته بود، در پیش گرفت.
آنها هر یک از یک طرف رفتند و آنقدر به راه خود ادامه دادند تا اینکه سرانجام، هر دو به دو طرف درختی بزرگ که در وسط جنگل روییده بود، رسیدند.
یکی از خرسها از اینطرف و آن دیگری از آنطرف، آنقدر راه رفته بودند تا جنگل را دور زده و سرانجام به یکدیگر رسیده بودند.
در همان وقت، ناگهان صدای خشخشی توجه آنها را به خود جلب کرد و خرس خاکستری به برادرش گفت:
«آه… یک شکار! …این شکار مال من است و تو حق زدن آن را نداری.»
خرس قهوهای گفت:
«اما من آن را خواهم زد.»
اما بشنوید از شکار؛ آن شکار یک روباه مکار بود که زیر شاخ و برگ درخت پنهان شده بود تا مرغی را شکار نماید؛ اما وقتی دید آن دو خرس به آنجا آمده و شکار او را فراری دادهاند، تصمیم گرفت ایشان را اذیت کند و به همین جهت، تکه سنگی را برداشت و بهطرف خرس قهوهای پرتاب کرد.
خرس قهوهای به خیال اینکه برادرش او را زده، عصبانی شد و شروع به دادوبیداد کرد و طولی نکشید که هر دو برادر به جان یکدیگر افتادند و شروع به نزاع کردند.
دراینبین، روباه مکار فرصت را غنیمت شمرد و از آنجا فرار کرد و وقتی خوب دور شد، فریاد زد:
«خداحافظ رفقا… خداحافظ!»
خرسها تا صدای او را شنیدند، متوجه شدند که فریب خوردهاند و شکار خود را براثر اختلافی که با یکدیگر داشتهاند، از دست دادهاند؛ و همین، درس عبرتی برای ایشان بود، زیرا از آن به بعد دیگر باهم دعوا نکردند و تمام اختلافات خود را به کنار نهادند، زیرا دانسته بودند که اگر اتحاد نداشته باشند، خیلی زود در هر کاری شکست خواهند خورد.
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر



