کاور-داستان-کودکانه-دو-خرس

داستان کودکانه آموزنده: دو خرس / اتحاد و همدلی، راز پیروزی

داستان کودکانه آموزنده 

دو خرس

اتحاد و همدلی، راز پیروزی

ـ مترجم: فرهاد مهران (متولد 1324)
ـ انتشارات: معراجی
ـ چاپ: حدود 1354
ـ (با کمی اصلاحات در جمله بندی و کلمات)
ـ  تصاویر داستان توسط هوش مصنوعی تولید شده است.

به نام خدا

در جنگلی انبوه، کلبه‌ای کوچک قرار داشت که از شاخ و برگ درختان جنگلی ساخته شده بود و در داخلش دو خرس نر و ماده با بچه‌های خود زندگانی می‌کردند.

آن‌ها دو بچه داشتند که خیلی خیلی شیطان و بازیگوش بودند و همیشه با کارهای خود، پدر و مادر خویش را ناراحت و عصبانی می‌نمودند.

این دو بچه خرس با خودشان هم نمی‌ساختند و بر سر موضوع‌های بی‌اهمیت با یکدیگر نزاع می‌کردند.

این دو بچه خرس با خودشان هم نمی‌ساختند و بر سر موضوع‌های بی‌اهمیت با یکدیگر نزاع می‌کردند.

یک روز، بچه خرس بزرگ‌تر که بدنی قهوه‌ای و دُمی سیاه داشت، تصمیم گرفت از کلبه خارج شود و به شکار حیوانات جنگلی برود.

او این تصمیم خود را با برادر کوچک‌تر خویش که خرسی خاکستری‌رنگ بود، در میان نهاد و به وی گفت:

«من امروز میل دارم به شکار بروم، اما یادت باشد که تو نباید از من تقلید کنی و آنچه را من می‌خواهم انجام بدهم، تو هم بکنی!»

خرس خاکستری پوزخندی زد و گفت:

«اتفاقاً من هم تصمیم گرفته بودم امروز به شکار بروم و بنابراین هم‌اکنون تیر و کمان خود را برداشته و از کلبه خارج خواهم شد.»

خرس قهوه‌ای با خشونت گفت:

«اما تو نباید این کار را بکنی.»

خرس خاکستری پرسید:

«برای چه من نباید این کار را بکنم؟»

خرس قهوه‌ای گفت:

«چون من دلم می‌خواهد امروز به شکار بروم و بنابراین، تو دیگر حق این کار را نداری.»

خرس خاکستری سرش را به طرفین جنباند و گفت:

«اما خواهی دید که من این کار را خواهم کرد و هم‌اکنون به دنبال شکار می‌روم.»

خرس خاکستری این حرف را زد، سپس تیر و کمانش را که در گوشه‌ای به دیوار آویزان شده بود، برداشت و با یک حرکت، خود را به نزدیک درِ کلبه رسانید و از آن خارج گردید.

پس از رفتن او، خرس قهوه‌ای هم تیر و کمانش را برداشت و از کلبه خارج شد و به‌سوی درخت‌های پرپشت جنگل رهسپار شد.

ولی خرس قهوه‌ای از راهی که برادرش رفته بود نرفت و عکس جهتی را که او رفته بود، در پیش گرفت.

آن‌ها هر یک از یک طرف رفتند و آن‌قدر به راه خود ادامه دادند تا این‌که سرانجام، هر دو به دو طرف درختی بزرگ که در وسط جنگل روییده بود، رسیدند.

یکی از خرس‌ها از این‌طرف و آن دیگری از آن‌طرف، آن‌قدر راه رفته بودند تا جنگل را دور زده و سرانجام به یکدیگر رسیده بودند.

در همان وقت، ناگهان صدای خش‌خشی توجه آن‌ها را به خود جلب کرد و خرس خاکستری به برادرش گفت:

«آه… یک شکار! …این شکار مال من است و تو حق زدن آن را نداری.»

خرس قهوه‌ای گفت:

«اما من آن را خواهم زد.»

اما بشنوید از شکار؛ آن شکار یک روباه مکار بود که زیر شاخ و برگ درخت پنهان شده بود تا مرغی را شکار نماید؛ اما وقتی دید آن دو خرس به آنجا آمده و شکار او را فراری داده‌اند، تصمیم گرفت ایشان را اذیت کند و به همین جهت، تکه سنگی را برداشت و به‌طرف خرس قهوه‌ای پرتاب کرد.

آن شکار یک روباه مکار بود که زیر شاخ و برگ درخت پنهان شده بود تا مرغی را شکار نماید؛

خرس قهوه‌ای به خیال اینکه برادرش او را زده، عصبانی شد و شروع به دادوبیداد کرد و طولی نکشید که هر دو برادر به جان یکدیگر افتادند و شروع به نزاع کردند.

دراین‌بین، روباه مکار فرصت را غنیمت شمرد و از آنجا فرار کرد و وقتی خوب دور شد، فریاد زد:

«خداحافظ رفقا… خداحافظ!»

خرس‌ها تا صدای او را شنیدند، متوجه شدند که فریب خورده‌اند و شکار خود را براثر اختلافی که با یکدیگر داشته‌اند، از دست داده‌اند؛ و همین، درس عبرتی برای ایشان بود، زیرا از آن به بعد دیگر باهم دعوا نکردند و تمام اختلافات خود را به کنار نهادند، زیرا دانسته بودند که اگر اتحاد نداشته باشند، خیلی زود در هر کاری شکست خواهند خورد.

متن پایان قصه ها و داستان



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***