داستان آموزنده
باغبان و کلاغ سیاه
چرا شراب خواری ممنوع شد
ـ انتشارات: معراجی
ـ چاپ: حدود 1354
ـ (با کمی اصلاحات در جمله بندی و کلمات)
ـ تصاویر داستان توسط هوش مصنوعی تولید شده است.
حاکم شهری یک روز بهاتفاق چند تن از دوستانش از جنگلی میگذشت. آنها به انتهای جنگل رسیده بودند که ناگهان صدای غرش شیری توجهشان را جلب کرد و یکی از دوستان حاکم درحالیکه تااندازهای ترسیده بود، گفت:
«چه بود… این چه صدایی بود؟»
حاکم گفت:
«چیزی نیست دوست عزیز، صدای غرش شیر است.»
در همان وقت، ناگهان از میان درختان، هیکل بزرگ شیری نمودار شد. شیر دهانش را بهسوی آنها باز کرد و غرشکنان به جلو آمد. حاکم بهتندی از اسب به زیر جَست و به دوستانش گفت:
«شما در گوشهای آرام بایستید و حرکتی نکنید تا من خودم این شیر را از پای درآورم.»
یکی از مردانی که با او بود، گفت:
«ولی این خطرناک است، اجازه بدهید ما از دور او را بزنیم.»
حاکم گفت:
«مرد نباید از خطر بترسد، زیرا اگر بترسد، جانش را بر سر این ترس بیهوده خواهد گذاشت. حال، شما همانطور که گفتم، در گوشهای بایستید و بگذارید من خودم بهتنهایی با این شیر شَرزه دستوپنجه نرم کنم.»
شیر قدم دیگری به جلو نهاد و حاکم شمشیرش را به گوشهای انداخت و با دست خالی به جنگ شیر رفت.
شیر خیزی برداشت و بهسوی حاکم جهید. مرد دلیر هر دو دستش را بالا برد و شیر را در میان زمین و هوا گرفت، ولی براثر این حرکت، هر دو بر روی زمین در غلتیدند.
شیر پنجهاش را بر روی سینه حاکم نهاد تا آن را بخراشد، اما جوان دلیر بهسرعت بازویش را به دور گردن حیوان وحشی حلقه ساخت و تا آنجا که قدرت داشت، شروع به فشردن کرد. شیر تلاش کرد تا سرش را از میان بازوی او خارج سازد، ولی موفق نشد و حاکم هرلحظه بر فشار بازویش به دور گردن آن حیوان وحشی میافزود.
طولی نکشید که شیر از تقلا بازایستاد. آنوقت حاکم او را بر روی زمین رها کرد و با خنجر، سینهاش را شکافت تا پوستش را که خیلی قیمتی بود، از بدنش جدا نماید.
اما هنوز کارش تمام نشده بود که مادهشیری که در همان نزدیکی بود و دیده بود رفیقش کشته شده است، از پشت بر روی حاکم جهید. جوان شجاع بدون آنکه خود را ببازد، بهسرعت خنجر را بالا برد و سینه آن حیوان را از هم درید.
مردانی که با حاکم آمده و تا آنوقت در گوشهای ایستاده بودند، فریادی از شادی کشیدند و او را تشویق کردند. حاکم از آنها خواست تا وی را در کندن پوست شیرها کمک کنند.
ساعتی بعد، پوست شیر از بدنشان جدا شد و حاکم آنها را بر روی زین اسبش انداخت و بهاتفاق دوستانش به راه افتاد. مدتی بعد از جنگل خارج شدند و پس از طی مقداری راه، به باغی رسیدند و داخل باغ شدند.
مرد باغبان وقتی حاکم شهر را شناخت، از دیدن او خیلی خوشحال شد و غذای خوبی برایشان تهیه کرد و تقاضا نمود تا در آنجا استراحت نمایند.
حاکم از او تشکر کرد و بهاتفاق یارانش بر روی چمنها نشستند و شروع به صحبت کردن نمودند و از میوهها و شربتهایی که باغبان برایشان آورده بود، خوردند.
باغبان کوزهای شراب آورد و در مقابل آنها نهاد و خودش جامی پر کرد و گفت:
«این را مینوشم به سلامتی حاکم دلیر و مهربان خود.»
آنگاه جام میرا خورد و پسازآن، جامی دیگر و جامهای دیگر نوشید.
هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که باغبان کاملاً مست شد و از حاکم اجازه گرفت که به گوشهای برود و قدری استراحت نماید. حاکم اجازه داد و باغبان سوار بر اسبش شد و از آنجا رفت.
لحظهای بعد، به پای کوهی رسید و از آن به زیر آمد و در پای کوه که بسیار خوش آبوهوا بود، بر روی تکه سنگی در زیر درختی پرشاخوبرگ دراز کشید و طولی نکشید که به خوابی عمیق فرورفت.
ساعتی بعد، کلاغی که بالای درخت بود، چشمش به او افتاد و از روی شاخهها پرواز کرد و پایین آمد و بر روی صورت مرد نشست و با نوک تیز و برندهاش، هر دو چشم مرد بدبخت را از حدقه خارج ساخت و او را کور نمود.
مرد چون بسیار مست بود، هیچچیز نفهمید و آنقدر خون از جای چشمانش خارج شد تا سرانجام جان سپرد.
***
حال بشنوید از حاکم و یارانش. آنها تا به هنگام شب در باغ آن مرد نشسته و استراحت میکردند و چون غروب نزدیک شد، حاکم به دوستانش گفت:
«من نمیدانم این مرد باغبان کجا رفته که تاکنون بازنگشته است. بهتر است خودمان به دنبالش برویم و او را بیابیم، زیرا میخواهم پاداشی به او بدهم.»
آنها به راه افتادند و پس از مدتی، به همان کوهی که باغبان در پایش خفته بود رسیدند.
حاکم وقتی جسد بیجان و صورت بدون چشم آن مرد را دید، رو به دوستانش کرد و گفت:
«بدبخت مرد باغبان، او در اثر خوردن شراب و مست بودن نفهمیده چه بلایی بر سرش آمده و درنتیجهی خونریزی زیاد، جان سپرده است.»
یکی از دوستان حاکم که مرد عاقلی بود، گفت:
«بله و زیادهروی در هر کاری، بهخصوص خوردن مشروب، عاقبت نیکو نخواهد داشت.»
حاکم گفت:
«بله و اگر او آنقدر شراب نمینوشید، هرگز به این روزگار دچار نمیشد و جانش را بر سر این کار نمیگذاشت.»
دوستان حاکم رو به رفقایش کرد و افزود:
«دوستان عزیز، از من بشنوید و ازاینپس هرگز لب به شراب نزنید، زیرا نتیجه آن را در اینجا مشاهده میکنید؛ و به همه بگویید که ازاینپس هیچکس در شهر ما حق نوشیدن شراب را ندارد.»
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر



