تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه روباه و گرگ برای کودکان ایپابفا (2)

کتاب قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان1

قصه روباه و گرگ

نوشته: ژان سابران
ترجمه: شهلا انسانی
سال چاپ: 1363
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا

این داستان:

روباه و گرگ

روباه و صیادان ماهی

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان2

روباه و گرگ

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روباه درحالی‌که در جنگل گردش می‌کرد با گرگ برخورد نمود.

روباه با زیرکی گفت:

– سلام حالت چطور است پسرعموی عزیز؟

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان3

گرگ که از دیدن روباه به‌شدت عصبانی شده بود فریاد زد:

– دزد! جنایتکار! دیروز خرس را دیدم و برایم تعریف کرد که چطور او را فریب داده و به طمع عسل به مزرعه رفته‌اید و در آنجا تو پس از دزدیدن یک مرغ فرار کرده و روستاییان او را با چوب و چماق بسیار زده‌اند.

گرگ بلافاصله بر روی روباه پرید و ضربه‌ای به صورت او زد.

روباه حیله‌گر با خودش گفت:

– قبل از آنکه به دست این جنایتکار کشته شوم خوب است خودم را به مردن بزنم.

با این فکر، روباه بی‌حرکت خود را روی زمین افکند و دیگر حرکتی نکرد.

گرگ که تصور می‌کرد روباه را کشته است بسیار ناراحت شد و با خود گفت:

– من نمی‌خواستم او را بکشم. من فقط می‌خواستم درسی به او بدهم.

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان4

روباه چشمش را باز کرد و گفت:

– ناراحت نباش من زنده هستم. نگاه کن یک روستایی با یک ران گاو به این‌طرف می‌آید. تو برو پنهان شو.

بعد از رفتن گرگ، روباه کنار جاده دراز کشید و وانمود کرد که یک پایش شکسته است و بسیار بیمار است.

روستایی از دیدن روباه که قادر به حرکت نیست بسیار خوشحال شد و با خود گفت:

– روباه بیمار است و نمی‌تواند فرار کند. باید با یک ضربه او را بکشم و پوستش را برای همسرم ببرم. او همیشه از من پوست روباه می‌خواست و حالا بعد از مدت‌ها می‌توانم او را خوشحال کنم.

با این فکر، مرد روستایی ران گاو را کنار گودالی نهاد و به‌سوی روباه رفت.

روباه ابتدا لنگ‌لنگان و بعد وقتی دید مرد روستایی از ران، خوب، دور شده است مثل تیری که از کمان رها کرده باشند به‌سرعت ازآنجا دور شد.

گرگ که منتظر فرصت بود از پناهگاه خارج شد و گوشت را برداشت و به جنگل رفت.

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان5

روباه بعدازاینکه مدتی مرد روستایی را به دنبال خود دواند از حاشیه جنگل بازگشت و خود را به گرگ رساند و نفس‌نفس‌زنان گفت:

– دوست عزیز دیدی چطور مرد روستایی را فریب دادم و او به طمع کندن پوست من، ران گوشت را از دست داد؟ حالا بیا گوشت را تقسیم کنیم.

گرگ با تعجب پرسید:

– کدام گوشت؟

روباه گفت:

– دوست عزیز شوخی را بگذار برای بعد. من اکنون خیلی گرسنه هستم. مدتی دویده‌ام، خواهش می‌کنم سهم مرا بده.

گرگ درحالی‌که لب و دهان خود را می‌لیسید گفت:

– گوشت بسیار لذیذی بود… اما من ناسپاس نیستم و استخوان‌هایش را برای تو گذاشته‌ام … تو می‌توانی آن‌ها را به لانه‌ات ببری… بیا این هم سهم تو …

روباه مات و مبهوت گرگ را نگاه می‌کرد و زبانش بند آمده بود.

گرگ گفت:

– چرا برنمی‌داری؟ دوست نداری؟ البته من می‌دانم که خیلی مشکل است و تا مدت‌ها خاطره این گوشت لذیذ را که من خورده‌ام فراموش نخواهی کرد.

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان6

روباه و صیادان ماهی

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

دومین ماه از فصل زمستان بود. باد سردی می‌وزید و برف‌های روی شاخه‌های درختان را به اطراف می‌برد. نزدیک ظهر بود. روباه بسیار گرسنه و در پی یافتن صید این‌سو و آن‌سو می‌رفت.

در این موقع صدای حرکت یک ارابه او را متوجه ساخت. ارابه از سمت رودخانه می‌آمد و داخل آن بر از ماهی‌هایی بود که چند صیاد، تازه صید کرده و برای فروش به شهر می‌بردند.

روباه که بسیار حیله‌گر و مکار بود ناگهان فکری شیطانی به خاطرش رسید.

روباه بلافاصله کنار جاده خوابید و دهانش را باز نگاهداشت.

صیادان وقتی به روباه رسیدند ارابه را متوقف نمودند.

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان7

یکی از صیادان پیاده شد و چند بار بر روی پوست روباه دست کشید و گفت:

۔ به خدا سوگند پوستش را حداقل صد تومان می‌توانم بفروشم.

سپس صیاد روباه را بلند نموده و روی ارابه انداخت و به حرکت ادامه دادند.

روباه مدتی کنار ماهی‌ها دراز کشید و وقتی دید که صیادان سرگرم صحبت باهم هستند و به او توجهی ندارند سه رشته از ماهی‌ها را به دندان گرفت و از ارابه به جاده پرید و به‌سوی خانه‌اش به راه افتاد.

قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان8

درراه روباه با خودش گفت:

– همسر و بچه‌هایم چند روز است که غذای خوبی نخورده‌اند، باید زودتر خود را به خانه برسانم.

روباه بعد از رسیدن به خانه ماهی‌ها را به همسرش داد و گفت:

– بیا این ماهی‌ها را سرخ کن. من خسته هستم و می‌خواهم کمی استراحت کنم.

بوی ماهی سرخ‌شده، گرگ را که ازآنجا می‌گذشت متوجه ساخت.

گرگ به خانه روباه نزدیک شد و ضربه‌ای به در زد و گفت:

– دوست عزیز باز کن.

روباه گفت:

– تو کیستی؟

گرگ به کنار پنجره رفت و سرش را داخل نمود و گفت:

– من هستم دوست عزیز.

روباه پرسید:

– چه می‌خواهی؟

گرگ گفت:

– از گرسنگی دارم می‌میرم! باز کن!

روباه گفت:

– من می‌دانم که تو گوشت خوک را دوست داری و فکر نمی‌کنم این ماهی‌ها را دوست داشته باشی.

گرگ گفت:

– فقط کمی بده! خواهش می‌کنم.

روباه مقداری از ماهی‌ها را به گرگ داد. گرگ ماهی‌ها را خورد و گفت:

– عالی است! بسیار خوب است! خواهش می‌کنم مرا هم دعوت کن.

روباه گفت:

– باکمال میل؛ اما من ماهی زیادی صید نکرده‌ام، تو هم برو و از دریاچه ماهی صید کن تا همسرم برایت سرخ نماید.

گرگ پذیرفت و گفت:

– اما من محل صید ماهی را نمی‌دانم.

روباه از خانه خارج شد و گرگ را به کنار دریاچه‌ای که در نزدیکی خانه‌اش بود برد.

آب به‌شدت یخ زده بود و ضخامت آن به چند سانتی‌متر می‌رسید، به‌طوری‌که بچه‌ها روی آن می‌توانستند سر بخورند و بازی کنند.

روستائیان مقداری از یخ را شکسته بودند تا بتوانند با کمک سطل که طنابی به دسته آن بسته بودند آب را از دریاچه خارج نموده و به حیوانات خود بدهند.

روباه گفت:

– دریاچه پر از ماهی است. با این سطل ما می‌توانیم ماهی بگیریم.

گرگ با تعجب پرسید:

– چطور؟

روباه گفت:

– من سطل را به دم تو می‌بندم و آن را به داخل آب می‌اندازم و تو حرکت نکن تا ماهی‌ها داخل آن جمع

شوند.

گرگ پذیرفت و روباه طبق نقشه‌اش عمل نمود.

گری مدت زیادی منتظر ماند. آب تدریجاً یخ زد و دم او در یخ گیر کرد.

گرگی که تصور می‌کرد سطل پر از ماهی شده است خواست آن را بیرون بکشد اما نتوانست.

گرگ فریاد زد:

– دوست عزیز، من ماهی بسیاری صید کرده‌ام و نمی‌توانم به‌تنهایی سطل را خارج نمایم بیا و به من کمک کن.

روباه خنده‌کنان گفت:

– محکم آن را بکش! عجله کن! چون من صدای پای شکارچیان را می‌شنوم

شکارچیان وقتی گرگ را دیدند که دمش درون دریاچه گیر کرده ابتدا بسیار خندیدند و بعد یکی از آن‌ها با شمشیر به گرگی حمله کرد.

اما پای شکارچی لغزید و شمشیر به‌جای اینکه به سر گرگ بخورد به دم او اصابت کرد و آن را قطع نمود.

گرگ زوزه بلندی از درد کشید و باخشم فراوان قبل از آنکه شکارچی بتواند ضربه دیگری به او بزند ازآنجا فرار کرد.

کتاب قصه «روباه و گرگ»توسط گروه فرهنگ و ادب ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1363 نگارش، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=9255

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *