تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-صوتی-آرش-کمانگیر-با-صدای-سیاوش-کسرایی--ایپابفا-سایت-قصه-و-داستان

کتاب قصه صوتی: داستان آرش كمانگير از زبان سياوش كسرايی + متن شعر

کتاب قصه صوتی: داستان آرش كمانگير از زبان سياوش كسرايی + متن شعر 1

کتاب قصه صوتی

داستان آرش كمانگير

از زبان سياوش كسرايی

تايپ، بازخوانی، ویرایش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

فایل صوتی:

لینک کمکی

به نام خدا

برف می‌بارد؛

برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ.

کوه‌ها خاموش،

دره‌ها دلتنگ،

راه‌ها چشم انتظار كارواني با صدای زنگ …

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،

يا كه سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،

ردِّ پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،

ما چه می‌کردیم در كولاكِ دل آشفته‌ی دم سرد؟

آنك، آنك کلبه‌ای روشن،

روی تپه، روبه روی من …

در گشودندم.

مهربانی‌ها نمودندم.

زود دانستم، كه دور از داستان خشم برف و سوز،

در كنار شعله‌ی آتش،

قصه می‌گوید برای بچه‌های خود عمو نوروز،

گفته بودم زندگی زيباست.

گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها اينجاست.

آسمان باز؛

آفتاب زر؛

باغ‌های گل؛ دشت‌های بی در و پيكر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛

بوی عطر خاك باران خورده در كهسار؛

خواب گندم زارها در چشمه‌ی مهتاب؛

آمدن، رفتن، دويدن؛

عشق ورزيدن؛

در غم انسان نشستن؛

پا به پای شادمانی‌های مردم پای كوبيدن؛

كار كردن، كار كردن؛

آرميدن؛

چشم انداز بیابان‌های خشك و تشنه را ديدن؛

جرعه‌هایی از سبوی تازه آبِ پاك نوشيدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛

هم نفس با بلبلان كوهي آوازه خواندن؛

در تله افتاده آهوبچگان را شيردادن؛

نيم روز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهی،

زيرِ سقفِ اين سفالين بام‌های مه گرفته،

قصه‌های درهم غم را ز نم نم های باران‌ها شنيدن؛

بي تكان، گهواره‌ی رنگين كمان را

در كنار بام ديدن؛

يا شب برفي،

پيشِ آتش‌ها نشستن،

دل به روياهای دامن گير و گرمِ شعله بستن …

آري، آري، زندگی زيباست.

زندگی آتش گهی ديرينه پابرجاست.

گر بيفروزيش، رقص شعله‌اش در هر كران پيداست.

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.

پيرمرد، آرام و با لبخند،

کنده‌ای هيزم در آتش افسرده جان افكند.

چشم‌هایش در سیاهی‌های كومه جست و جو می‌کرد؛

زير لب آهسته با خود گفت وگو می‌کرد:

زندگی را شعله بايد برفروزنده؛

شعله‌ها را هيمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، اي روييده آزاده،

بی دريغ افكنده روی کوه‌ها دامان،

آشیان‌ها بر سرانگشتان تو جاويد،

چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،

جان تو خدمت گرِ آتش …

سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!

صدا سرداد عمو نوروز،، زندگانی شعله می‌خواهد

شعله‌ها را هيمه بايد روشنی افروز.

كودكانم، داستان ما ز آرش بود.

او به جان خدمت گزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛

روزگار تلخ و تاری بود.

بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره.

دشمنان برجان ما چيره.

شهرِ سيلی خورده هذيان داشت؛

بر زبان بس داستان‌های پريشان داشت.

زندگی سرد و سيه چون سنگ؛

روزِ بدنامی،

روزگار ننگ.

غيرت اندر بندهای بندگی پيچان؛

عشق در بيماری دل مردگی بی جان.

فصل‌ها فصلِ زمستان شد،

صحنه‌ی گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان

در شبستان‌های خاموش،

می‌تراوید از گلِ اندیشه‌ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛

كس نمی‌جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.

سنگر آزادگان خاموش؛

خيمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهاي مُلك،

همچو سرحدّات دامن گستر انديشه، بی سامان.

برج‌های شهر،

همچو باروهای دل، بشكسته و ويران.

دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور

هيچ سينه، کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.

هيچ دل مهری نمی‌ورزید.

هيچ كس دستی به سوی كس نمی‌آورد.

هيچ كس در روی ديگر كس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بي برگ؛

آسمان اشک‌ها پربار.

گرم رو آزادگان در بند؛

روسپی نامردمان در كار…

انجمن‌ها كرد دشمن؛

رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن؛

تا به تدبيری كه در ناپاك دل دارند،

هم به دست ما شكستِ ما برانديشند.

نازك انديشان شان، بي شرم –

كه مباداشان دگر روزِ بهی در چشم –

يافتند آخر فسونی را كه می‌جستند …

چشم‌ها با وحشتی در چشم خانه

هر طرف را جست وجو می‌کرد؛

وين خبر را هر دهانی زيرِ گوشی بازگو می‌کرد.

آخرين فرمان، آخرين تحقير

مرز را پروازِ تيری می‌دهد سامان!

گر به نزديكی فرود آيد،

خانه هامان تنگ،

آرزومان كور

ور بپرّد دور،

تا كجا؟ تا چند؟

آه! كو بازوی پولادين و كو سرپنجه‌ی ايمان

هر دهانی اين خبر را بازگو می‌کرد؛

چشم‌ها، بی گفت و گويی،

هر طرف را جست و جو می‌کرد

پيرمرد، اندوهگين، دستی به ديگر دست می‌سایید.

از ميان دره‌های دور، گرگی خسته می‌نالید.

برف روی برف می‌بارید.

باد بالش را به پشتِ شيشه می‌مالید.

صبح می‌آمد – پيرمرد آرام كرد آغاز –

پيشِ روی لشكر دشمن، سپاهِ دوست؛

دشت نه، دريايی از سرباز

آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست

بي نفس می‌شد سياهي در دهان صبح؛

باد پر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشكر ايرانيان در اضطرابی سخت دردآور،

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛

كودكان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگين كنارِ در.

كم َكمَك در اوج آمد پچ پچ خفته.

خلق، چون بحري برآشفته،

به جوش آمد؛

خروشان شد؛

به موج افتاد؛

برش بگرفت و مردی چون صدف

از سينه بيرون داد.

منم آرش

چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن

منم آرش، سپاهی مردی آزاده،

به تنها تير تركش آزمون تلختان را

اينك آماده.

مجوييدم نسب

فرزند رنج و كار؛

گريزان چون شهاب از شب،

چو صبح آماد هی ديدار.

مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛

گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.

شما را باده و جامه

گوارا و مبارك باد!

دلم را در ميان دست می‌گیرم

و مي افشارمش در چنگ

دل، اين جام پر از كينِ پر از خون را؛

دل، اين بی تاب خشم آهنگ

كه تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم؛

كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم!

كه جامِ كينه از سنگ است.

به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

درين پيكار،

در اين كار،

دل خلقی است در مشتم،

اميد مردمی خاموش هم پشتم.

كمان كهكشان در دست،

كمان داری كمان گيرم.

شهاب تيزر و تيرم؛

ستيغ سربلند كوه مأوايم؛

به چشم آفتابِ تازه رس جايم.

مرا تير است آتش پر؛

مرا باد است فرمان بر.

وليكن چاره را امروز زور و پهلوانی نيست.

رهايی با تن پولاد و نيروی جوانی نيست.

در اين ميدان،

بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز،

پری از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.

پس آن گه سر به سوی آسمان بركرد،

به آهنگی دگر گفتار ديگر كرد:

درود، ای واپسين صبح، ای سحر بدرود!

كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.

به صبح راستين سوگند!

به پنهان آفتاب مهربار پا كبين سوگند!

كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،

پس آنگه ب یدرنگی خواهدش افكند.

زمين می‌داند اين را، آسما نها نيز،

كه تن ب یعيب و جان پاك است.

نه نيرنگی به كار من، نه افسونی؛

نه ترسی در سرم، نه در دلم باك است.

درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.

نفس در سینه‌ها بی تاب می‌زد جوش.

ز پيشم مرگ،

با نقابی سهمگين بر چهره می‌آید.

به هرگاهم هراس افكن،

مرا با دیده‌ی خون بار می‌پاید.

به بال كركسان گرد سرم پرواز می‌گیرد،

به راهم می‌نشیند، راهم یبندد؛

به رويم سردم یخندد؛

به كوه و دره می‌ریزد طنين زهرخندش را،

و بازش بازم یگيرد.

دلم از مرگ ب یزار است؛

كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.

ولی، آن دم كه ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛

ولی، آن دم كه نيكی و بدی را گاه پيكار است؛

فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.

همان بايست هی آزادگی اين است.

هزاران چشم گويا و لب خاموش

مرا پيك اميد خويش می‌داند.

هزاران دست لرزان و دل پرجوش

گهی می‌گیردم، گه پیشم یراند.

پيش می‌آیم.

دل و جان را به زيورهاي انسانیم یآرايم.

به نيرويی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند،

نقاب از چهره‌ی ترس آفرين مرگ خواهم كند.

نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.

به سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد؛

برآ، اي آفتاب، ای توش هي امّيد!

برآ، اي خوش هي خورشيد!

تو جوشان چشم‌های، من تشنه‌ای بی تاب.

برآ، سرريز كن، تا جان شود سيراب.

چو پا در كام مرگی تندخو دارم،

چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاش جو دارم،

به موج روشنايی شست و شو خواهم؛

ز گل برگ تو، ای زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله‌های سركش خاموش،

كه پيشانی به تندرهای سهم انگيز می‌سایید،

كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رؤيايی،

كه سيمين پایه‌های روز زرين را به روی شانه م یكوبيد،

كه ابر آتشين را در پناه خويش می‌گیرید؛

غرور و سربلندی هم شما را باد!

اميدم را برافرازيد،

چو پرچم‌ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.

غرورم را نگه داريد،

به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر داريد.

زمين خاموش بود و آسمان خاموش.

تو گويی اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.

به يال کوه‌ها لغزيد كم كم پنجه‌ی خورشيد.

هزاران نیزه‌ی زرّين به چشم آسمان پاشيد.

نظر افكند آرش سوی شهر، آرام.

كودكان بر بام؛

دختران بنشسته بر روزن؛

مادران غمگين كنار در؛

مردها در راه.

سرود بی كلامي، با غمی جان كاه،

ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم هم راه.

كدامين نغمه می‌ریزد،

كدام آهنگ آيا می‌تواند ساخت،

طنين گام‌های استواری را كه سوی نيستی مردانه می‌رفتند؟

طنين گام‌هایی را كه آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش، در سكوتی ريشخند آميز،

راه وا كردند.

كودكان از بام‌ها او را صدا كردند،

مادران او را دعا كردند.

پيرمردان چشم گرداندند.

دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،

همرهِ او قدرت عشق و وفا كردند.

آرش، امّا همچنان خاموش،

از شكاف دامن البرز بالا رفت.

وز پی او،

پرده‌های اشك پی در پی فرود آمد.

بست يك دم چشم‌هایش را عمو نوروز،

خنده بر لب، غرقه در رؤیا.

كودكان، با ديدگان خسته و پی جو،

در شگفت از پهلوانی‌ها.

شعله‌های كوره در پرواز،

باد در غوغا.

شام گاهان،

راه جويانی کهم یجستند آرش را به روی قله‌ها، پ یگير،

بازگرديدند،

بی نشان از پيكر آرش،

با كمان و تركشی بی تير.

آري، آري، جان خود در تير كرد آرش.

كار صدها صد هزاران تیغه‌ی شمشير كرد آرش.

تير آرش را سوارانی كه می راندند بر جيحون،

به ديگر نيمروزی از پی آن روز،

نشسته بر تناور ساق گردويی فرو ديدند.

و آنجا را، از آن پس،

مرزِ ايرانشهر و توران بازناميدند.

آفتاب،

در گريز بی شتاب خويش،

سال‌ها بر بام دنيا پاكشان سرزد.

ماهتاب،

بی نصيب از شبروی هايش، همه خاموش،

در دل هر كوی و هر برزن،

سر به هر ايوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را درگشت

سال‌ها بگذشت.

سال‌ها و باز،

درتمام پهنه‌ی البرز،

وين سراسر قله‌ی مغموم و خاموشی كه می‌بینید،

وندرون دره‌های برف آلودی كه می دانيد،

رهگذرهايی كه شب در راه می‌مانند

نام آرش را پياپی در دل كهسار می‌خوانند،

و نياز خويش می‌خواهند.

با دهان سنگ‌های كوه آرش می‌دهد پاسخ.

می‌کندشان از فراز و از نشيب جاده‌ها آگاه؛

می‌دهد اميد،

می‌نماید راه.

در برون كلبه می‌بارد.

برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ.

کوه‌ها خاموش،

دره‌ها دل تنگ.

راه‌ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ…

كودكان ديری است در خوابند،

در خواب است عمو نوروز.

می‌گذارم کنده‌ای هيزم در آتش دان.

شعله بالا می‌رود پرسوز.

«پایان»

گزارش خرابی: در صورت خراب بودن لینک دانلود یا پخش نشدن کتاب صوتی، از بخش «دیدگاه» گزارش دهید.

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=7909

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *