تبلیغات لیماژ بهمن 1402
زورو

کتاب داستان «زورو، مرد نقاب سیاه» متن اصلی + فایل صوتی سوپراسکوپ

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

زورو، مرد نقاب سیاه

برداشتی از اثر معروف والت دیزنی
نویسنده متن و سراینده اشعار: علیرضا اکبریان
از مجموعه داستان‌های شرکت 48 داستان – سوپراسکوپ
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظیم آنلاین: گروه قصه و داستان ایپابفا
توضیح: در این داستان، «قَصَبه» به معنای روستا و آبادی است.

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی داستان «زورو، مرد نقاب سیاه» با صدای به یادماندنی صداپیشگان قدیمی ایران
لینک پخش و دانلود کتاب صوتی

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

به نام خدا

برخیزید که آمد بهار آزادی، کنون گشته موسم شادی
خزان ستمگران باشد
برخیزیم دل بی‌کسان کنیم شادان به امید و یاری یزدان
ره مردمی چنین باشد.
خصم زبون ببین شور و حال ما
ایمان ما، تب اتحاد ما
راه حق بهترین راه زندگی است
مرگ درراه حق جاودانگی است.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

دوستان عزیز همان‌طور که می‌دانید ظلم و جور از ابتدای خلقت بشر وجود داشته است، ولی دلاورانی هم مثل زورو بوده‌اند که به یاری مظلومین می‌شتافتند و در مقابل ستمگران زمان خود ایستادگی کرده‌اند.

این داستان نمونه‌ای است از همه آن دلاوری‌ها که گویای غلبه مظلوم است بر ظالم، در قالب قهرمانی بنام زورو.

داستان در سال ۱۸۳۰ یعنی حدود ۱۵۰ سال پیش در کالیفرنیا اتفاق می‌افتد. در آن زمان این ایالت به مکزیک تعلق داشت، شهر لس‌آنجلس در آن سرزمین به‌صورت قصبه‌ای بود که تحت نظر حکمرانی بنام فرمانده مونتساريو اداره می‌شد، او مردی خودخواه، قسی‌القلب و بی‌رحم بود.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

شخصی بنام دون آل ژاندرو دولاوگا که از معتمدین مورداحترام مردم شهر بود با پسر شاعرپیشه‌اش بنام دون دیاگو در این قصبه زندگی می‌کرد. دون آل ژاندرو قصد قیام علیه حاکم ظالم را داشت ولی به علت سن زیادش قادر به این کار نبود.

– بچه‌ها! دون آل ژاندرو را نگاه کنید، چقدر متفکر و ناراحت نشسته. همیشه همینطوره، ناراحته.

– نه بابا تازگی‌ها این‌طور شده.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– خوب همه تازگی‌ها این‌طور شدند، قیافه‌های مردم رو نگاه کن، یه نفرو شاد نمی‌بینی، اگه خنده‌ای هم بر لب کسی بیاد مطمئن باش از ته قلب نیست، میدونی، تا فرمانده مونتساریو و دار و دسته‌اش اینجا حکومت می‌کنند همین آش و همین کاسه هست.

– آره، همینطور که این فرمانده ظالم پیش میره و اینجوری به مردم ستم میکنه و مالیات …

– مالیات؟ کاشکی مالیات باشه، ولی این باجه.

– اینطوری که اینها دارند از مردم باج می‌گیرند فکر نمی‌کنم تا چند وقت دیگه بتونیم حتی پول این دوتا چایی رو هم بدیم.

– هیس، نگاه کن.. آره دیدمش، گروهبان گارسیا رو میگی دیگه؟

– آره، همون گروهبان که چشم راست فرمانده است؟

– آره، فکر می‌کنم داره میاد اینجا.

– آره، اومد تو، افرادش هم باهاش هستن.

-به‌به چه هوای گرم و مطبوعی، عجب بوی قهوه‌ای پیچیده، واقعاً که خداوند سایه فرمانده مونتساریو را از این مردم نگیره. ببین چه جوری مردم با خیال راحت در حال عیش و نوش هستند، به‌به، دون آل ژاندروی روی عزیز هم که اینجاست، سلام دون آل ژاندرو.

– سلام

– اجازه می‌دهید بنشینم؟

– هر جور میل تو هست.

– متشکرم

– آهای به قهوه داغ و غليظ بیار اینجا، راستی یادت هست که من قهوه را خیلی شیرین دوست دارم؟

– این‌قدر شیرینی نخور، اگه یه خورده بیشتر از این چاق بشی اونوقت بجای راه رفتن روی زمین قل می‌خوری.

– ساکت بی‌مزه.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– اوه چه خوب، پسرم داره میاد.

– سلام پدر، اوه سلام بر گروهبان گارسیای عزیز که دستمالش افتاده در زیر میز و می‌نوشد قهوه‌ای بس غلیظ. هاهاها …

– واقعاً که دن دیاگو طبع لطیفی داری.

– با طبع لطیف که نمیشه برای این مردم ستمدیده کار کرد.

– چی فرمودید؟

– منظورم اینه که اگه یه وقت کسی به تو ظلم کرد جوابشو فقط شمشیر میده نه طبع لطيف.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– راستی هیچ می دونید که شخصی بنام زورو نامة تهدیدآمیزی برای فرمانده عزیزمون نوشته و در اون یادآور شده که جون مردم به لب رسیده و اگه فرمانده نخواد روشش را عوض کنه، درسی بهش میده که تا آخر عمر فراموش نکنه، مسخره نیست؟

– گفتی زورو؟

– آره درست شنیدی، دن دیاگو.

– اون طور که من هم شنیدم، در اون نامه نوشته شده که فرمانده عزیز فقط یک هفته مهلت داره که به این نابسامانی‌ها و ستمگریهاش پایان بده، والّا بعد از یک هفته …

– حتماً مياد و باهاش دوئل میکنه؟ ای‌بابا، واقعاً که خنده داره، مگه فرمانده چه هیزم تری به این مردم فروخته که حالا باید روششو عوض کنه؟ پول ندارن که دارن، نون ندارن که دارن – دیگه چه مرگشونه؟ راستی تو این موضوع رو از کجا فهمیدی؟

– راستشو بخوای آدم‌های شاعر همیشه اینجور چیزها بهشون الهام میشه.

– چه‌حرفها، به‌هرحال خدا به زورو رحم کنه که گیر من نیفته چون اگر …

– بقیه شو نگو گروهبان معلومه دیگه، گوششو می‌بری می‌گذاری کف دستش دیگه، مگه نه؟

– رحم کنید، انصاف داشته باشید، به خدا کار می‌کنیم پولتونو میدیم، پسرم را نبرید او هنوز بچه است.

– ساکت باشید، این دستور فرمانده است.

– چی شده.. چه خبره.. او آقای داگلاسه.. آره.. چی شده،. پسرشو می‌خواهند ببرند..

– ساکت چه خبر شده؟

– نقل‌ونبات پخش می‌کنند.

– کدوم احمقی بود؟

– ما احمق نداریم.

– چه خبر شده آقا؟

– سرگروهبان، طبق قانون رسمی این منطقه ما موظفیم به خاطر تأخیر در پرداخت بدهی، اموال این خانه را مصادره کنیم و چون در مقابل مالیاتی که این مرد بدهکار است اموال باارزشی پیدا نمی‌شود مجبور هستیم که پسر آنها را گروگان بگیریم تا تکلیف بدهی‌شان را روشن نمایند.

– مرده‌شور قانونشونو ببرند.

– این حکم قانونه، همه باید از آن اطاعت کنند.

– قانونی که برای رفاه حال مردم باشه، نه رفاه حال حاكم.

– سرگروهبان ترا به خدا نگذارید پسرمونو ببرند، او خیلی کوچیکه دق می کنه.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– من از این به بعد شب‌ها کار می‌کنم تا بتوانم پولتان را بدهم.

– ما هرچی درمیاریم مجبوریم بابت انواع و اقسام بدهی‌ها به شما بدهیم و به خدا امروز حتی نان هم نداریم که بخوریم.

– می‌توانید بجای نان، شیرینی بخورید یا …

– سرگروهبان، دست نگهدارید، من و پدرم حاضریم که تا یک هفته ضامن این زن و مرد بشویم بلکه در این مدت بتوانند به نحوی بدهی‌های خودشان را بپردازند.

– جناب مأمور باید موافقت کند. لابد فکر می‌کنی که تا یک هفته دیگه زورو به قولش عمل میکنه، ها ها ها…

سرانجام با ضمانت دون دیاگو و پدرش دون آل ژاندرو، مأمور وصول طبق مقررات آن زمان یک هفته به آن زن و مرد مهلت داد که بدهی‌های خود را بپردازند.

به آبشار گفتم تو چیستی

گفتا که اشک کوه

گفتم از چه می‌گرید کوه؟

گفتا: آن زمان که به یاد شکم گرسنه طفلی می‌افتند و اندیشه پدری را به یاد می‌آورد که چگونه باید آن طفل را سیر کند، قلب سنگی‌اش آزرده می‌شود و آن‌قدر اشک می‌ریزد تا آبشار شود.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– شعرت را شنیدم دیاگو، به‌راستی‌که دل سنگ هم به حال این مردم ستمدیده آب می‌شود، ولی تو خودت می‌دانی که با شعر و شاعری نمی‌شود عليه فرمانده قيام کرد، به خدا که اگر کمی جوان‌تر بودم …

– به جنگ مونتساريو می‌رفتی؟

– بله، بله، اصلاً هیچ حواست هست که دو روز از مهلتی که به آن زن و مرد دادند، گذشته و تازه اگر صد ماه هم به آنها فرصت بدهند نمی‌توانند بدهی‌هایشان را پرداخت کنند، حالا اگر همین یک خانواده دچار چنین مشکلی بودند مسئله‌ای نبود، عده زیادی در این جامعه اسیر این نوع گرفتاری‌ها هستند. کاش خدا کمی جرئت و شهامت هم در دل تو می‌گذاشت آن‌وقت …

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– می‌رفتم به جنگ مونتساريو، ولی حالا که نگذاشته، تازه، گفتم که زورو یک هفته به فرمانده بیشتر مهلت نداده.

– برو بابا تو هم با این زوروی خیالیت، یک آدم بیکار برداشته یک نامه برای مونتساريو فرستاده.

– به‌هرحال پدر، میدانی که همیشه گفتم من اهل جنگیدن نیستم.

– خیلی خوب، همین‌جا بشین بخور و بخواب و شعر بخوان و هیکل گنده کن، من دیگه تصمیمم را گرفتم.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– چه تصمیمی پدر، پدر، پدر.. آهای برنارد و کجائی؟ زود باش بیا اینجا..

– ب ب بله قرقرقر.. بان.

– می‌خواهم رازی را برات فاش کنم و تو تنها کسی هستی که از راز من آگاه می‌شوی، قول می‌دهی که از چیزی که برایت می‌گویم با کسی صحبت نکنی و تا آخر عمرت راز مرا نگاهداری؟

– ب ب ب بله قربان ق قسم می خو می‌خورم.

– حتماً می‌دانی که فرمانده در این اواخر بیدادگری‌هایش را به‌حداعلا رسانده و مردم را به ستوه آورده. روی همین اصل من تصمیم گرفتم علیه او قیام کنم و چون نمی‌خواستم شناخته شوم و می‌بایست در داخل شهر آزادانه بگردم و اطلاعات به دست آورم، مجبور شدم پنهانی و ناشناخته تحت نام زورو نامه‌ای به فرمانده بنویسم

– ن ن ن نوشتید

– تو حرف نزن فقط گوش کن، نامه را برایش فرستادم و در آن نوشتم که فقط یک هفته مهلت دارد که دست از اعمال کثیفش بردارد و الان پنج روز آن مهلت می‌گذرد، و اما وظیفه تو همکار عزیز! مردم شهر همه فکر می‌کنند که تو کر و لال هستی و اکثراً نمی‌دانند که تو می‌توانی بشنوی، از همین رو تو باید در شهر بگردی و برایم خبر بیاوری، بخصوص سعی کن بیشتر در میان سربازها باشی.

– چ چ چ چشم ق قر…

– گفتم تو حرف نزن، فقط گوش کن، و اما حالا زودتر برو و سایه به سایه در تعقیب پدرم باش، ببین کجا می‌رود و چکار می‌کند، بدو برو ببينم.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

دون آل ژاندرو وقتی از دست پسرش دیاگو مأیوس شد تصمیم گرفت خودش به جنگ مونتساريوی ظالم برود و درنتیجه شبانه به‌اتفاق چندین نفر از دوستانش راهی قرارگاه حاکم گردید.

دون آل ژاندرو و همراهان به بهانه اینکه می‌خواهند مطلب مهمی را به عرض فرمانده برسانند وارد پادگان می‌شوند و به‌مجرداینکه تصمیم می‌گیرند که به اتاق فرمانده یورش ببرند ناگهان تیرهایی از اطراف پادگان به‌طرف آن‌ها شلیک می‌شود و آنها متوجه می‌شوند در محاصره کامل هستند، تسليم افراد فرمانده می‌گردند.

– سلام

– سلام، چی شده؟

-پ پ پ (پدرتو گرفتند)

– کی؟

– دیشب، چند نفر هم باهاش بودند و الان در زندانند.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– خیلی خوب، فهمیدم، حالا عجله کن و اسبم تورنادو را که در اسطبل پنهان کرده‌ای بیاور.

– ک ک ک کجائی؟

– من اینجام، من زورو هستم، مدافع آزادی.

– خ خ خ، خ خ ت ت

– بله فهمیدم، هیچ‌کس نمیتونه منو بشناسه و حالا باید هرچه زودتر به مقر فرمانده بروم و پدرم را از دستش خلاص کنم و در ضمن با هشدار اول به او بفهمانم که آن نامه الکی نبوده و زورو حقیقت داره.

– برو تورنادو، تندتر برو.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

زورو با لباس و نقاب سیاهی که داشت واقعاً شناخته نمی‌شد و با استفاده از همین لباس سیاه در تاریکی شب بدون اینکه دیده بان ها او را ببینند به مقر فرمانده رسید. در پادگان بسته بود و هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد، زورو در فکر این بود که چگونه وارد پادگان شود که یک‌دفعه صدای شیپور صبحگاهی را شنید.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

تقریباً تمام افراد برای مراسم صبحگاهی وارد میدان شده بودند. زورو هم از این موقعیت استفاده کرد و به پشت پادگان رفت و از دیوار وارد پادگان گردید. زورو پنهانی به زندان نزدیک شد و قصد داشت حالا که همه افراد در میدان جمع شده‌اند مأمور زندان را خلع سلاح کند و پدرش و همراهانش را آزاد کند که یک‌دفعه گروهبان گارسیا و افرادش وارد محوطه زندان شدند.

– پس کجاست این مأمور زندان؟

– اینجا هستم قربان.

– فرمانده دستور فرمودند که دون آل ژاندرو را از زندان به مراسم صبحگاهی ببریم تا در آنجا به همه نشان بدهیم که چه خائن‌هایی در این منطقه پیدا می‌شود، واقعاً که.

– قربان همراهانشون هم..

– نه‌فقط خود دون آل ژاندرو دولاوگا رو.

زورو فکر کرد که اگر پدرش را به میدان ببرند با افراد خیلی زیادی باید بجنگد و بهتر است در همین‌جا که پنج شش‌نفری بیشتر نیستند پدرش را از چنگ آنها درآورد، از همین رو به‌محض اینکه آل ژاندرو از زندان آزاد شد زورو همچنان که در مخفیگاه خود بود با صدای بلند گفت:

– به‌فرمان من زورو، همه شمشیرهای خود را به زمین بیندازند.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

با شنیدن این صدا همه سر جایشان میخکوب شدند و زورو از همین وحشتی که به آنها دست داده بود استفاده کرد و خیلی سریع از مخفیگاه خود بیرون آمد.

– وای خداجون پس حقیقت داره – آخ – فرار نکنید – آخ – ترسوها – نزنید – نقابشو بردارید …

گارسیا و افرادش با دیدن زورو آن یک‌ذره دل و جر آتی را هم که داشتند از دست دادند. زورو با نوک شمشیر اول اسم خود را که حرف z است بر روی صورت گارسیا و افرادش علامت زد، سپس دست پدرش را گرفت و از همان راهی که آمده بود خیلی سریع برگشت. بالای دیوار پادگان که رسید اسب خود تورنادو را صدا کرد و به همراه پدرش چهارنعل به‌طرف قصبه خود رفت.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– تشکر می‌کنم زورو، فکر نمی‌کردم که وجود تو حقیقت داشته باشه، ولی حالا می‌بینم که یک مرد دلیر و ازجان‌گذشته می‌خواهد از حق محرومین و مظلومین دفاع کند، راستی تو بازهم پیش ما برمی‌گردی؟

– تا زمانی که فرمانده روشش را عوض نکرده است من همیشه حامی شما هستم.

حاكم ظالم نه‌تنها روشش را عوض نکرد بلکه روزبه‌روز بدتر و بدتر هم می‌شد، بخصوص اینکه فهمیده بود وجود زورو حقیقت دارد و توانسته است دون آل ژاندرو را از زندان فراری دهد، فرمانده برای سر زورو جایزه‌ای تعیین کرد و همه نیروهایش را علیه زورو بسیج نمود تا بلکه بتواند به این طریق او را به دام بیندازد، ولی مردم که در پی زورو و جایزه‌اش نبودند و افراد حاکم هم هرچه بیشتر دنبال زورو می‌گشتند کمتر پیدایش می‌کردند.

– سرگروهبان!

– بله قربان، امر بفرمائید قربان، ما در خدمتیم قربان.

– من فکر می‌کردم تو به خاطر انتقام زخمی که زورو روی صورتت گذاشته بیشتر از هرکسی به فکر پیدا کردن او هستی.

– بله قربان، ولی قربان…

– این زخم موقعی که من داشتم صورتم را اصلاح می‌کردم به وجود آمد.

– درست به شکل z هان؟

– بله قربان، ولی قربان …

– به‌هرحال به من خبر دادند که زورو در این حوالی دیده شده، خیلی سریع افراد را آماده کن و سعی کن حتماً دستگیرش کنی، میدانی که سر او چقدر قیمت داره؟

– بله قربان، ولی قربان افراد برای چی؟ من خودم یک‌تنه از پس او برمی‌آیم.

– خیلی خوب تنها برو.

– بله قربان، ولی قربان حالا که شما اصرار دارید…

– من اصراری ندارم و به تو و شجاعت تو کاملاً اطمینان دارم.

– بله قربان، ولی قربان من از آنجائی که نمی‌خواهم خاطر مبارک آزرده بشود افراد کمی را در حدود ۲۰۰ نفر با خودم می‌برم و قول می‌دهم که از گوشت زورو کباب خوشمزه‌ای برای سگ‌ها آماده کنم هاها ….

– حیف سگ‌ها نیست که دهانشان را به گوشت زورو آلوده کنند؟

– بله قربان، ولی قربان…

– بسه دیگر، خیلی سریع باید حرکت کنی، عجله کن.

– بله قربان

– سرجوخه!

– بله قربان

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– ازاینجا به بعد ممکنه زورو پیداش بشه، خیلی سریع افراد را به چهار گروه پنجاه تائی تقسیم می‌کنی، یک گروه پشت من حرکت می‌کنند، و یک گروه جلو و دو گروه دیگر یکی سمت چپ من و دیگری سمت راست بدین ترتیب من در وسط گروهان قرار می‌گیرم و می‌توانم از قلب گروهان محافظت کنم.

– این‌طوری از خودتان بیشتر محافظت می‌کنید.

– فضولی موقوف، خیلی سریع دستور را اجرا کن.

– چشم قربان!

– همه باهم سرود فرمانده را می‌خوانیم.

– خوب فکری است! زورو سروصدای ما را می شنوه و فرار می کنه.

-مونت، مونت، مونتساریو

مونت، مونت، مونتساریو فرمانده ماست فرمانده ماست

سر، سر سردسته مون،

سر، سر سردسته مون، گروهبان گارسیاست، مردی بی‌همتاست.

میریم دنبال زورو             من می‌ترسم تو برو

این دستور فرمانده است             یواش نرو تند برو

اگر دستگیرش کنیم             می‌خوریم بعدش پلو

مونت مونت، مونتساريو

مونت، مونت، مونتساريو فرمانده ماست، فرمانده ماست

سر، سر، سردسته تون

سر، سر، سردسته مون گروهبان گارسیاست، مردی بی‌همتاست

سرگروهبان گارسيام             نترس دنبالت میام

میگن پر زوره زورو             من می‌ترسم تو برو

دارم چو بید می‌لرزم             حتی از اسم زورو

مونت، مونت، مونتساریو

مونت، مونت، مونتساريو فرمانده ماست، فرمانده ماست.

سر، سر، سردسته مون گروهبان گارسیاست، مردی بی‌همتاست.

میریم دنبال زورو             سرجوخه تندتر بدو

زورو نقاب سیاهه             تو جنگیدن استاده

مگر به خواب ببینیم             به چنگمون افتاده

گروه‌های مختلفی به خاطر دریافت جایزه در پی دستگیری زورو بودند، اما افرادی که از طرف فرمانده مأمور این کار می‌شدند یا مثل گارسیا از مواجه‌شدن با زورو خودداری می‌کردند و یا اینکه اگر واقعاً به دنبال زورو بودند در مقابل شجاعت و شهامت زورو کاری از پیش نمی‌بردند. از همین رو فرمانده تصمیم گرفت به حيله متوسل شده و با یک نقشه حساب‌شده، به خیال خودش زورو را به دام بیندازد.

حاکم به زورو اطلاع داد که می‌خواهد با او صلح کند و گفت به‌منظور تحکیم دوستی‌شان بهتر است بدون حضور شخص دیگری در جنگل با یکدیگر ملاقات کنند، زورو هم که تصور می‌کرد فرمانده متوجه خطاهای خود شده این پیشنهاد را پذیرفت و قرار شد چهار روز بعد این ملاقات صورت بگیرد.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– ک ک ک کلک زدن.

– خودم هم فکر می‌کردم باید کلکی در کار باشه.

– پ پ پشت هر درخت یک سرباز پنهان شده.

– چی؟ پشت هر درخت یک سرباز؟

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

بچه‌ها، روز ملاقات، زورو سوار بر اسبش تورنادو در حاشیه جنگل توقف کرد و چون برناردو برایش خبر آورده بود که فرمانده تعداد زیادی از سربازها را پشت درختان جنگل پنهان کرده است با صدای بلند فریاد زد:

– ای سربازهای خودفروخته که بازیچه دست فرماندهتان هستید، مگر چشم‌هایتان این‌همه ستمگری و بیدادگری فرمانده سفّاکتان را نمی‌بیند، مکر گوش‌هایتان لعن و نفرین‌های مردم را نمی‌شنود و مگر شما غیر از مردم هستید که به دستور مونتساریو این‌قدر به آنها ظلم می‌کنید؟ دست‌به‌دست هم دهید و فرمانده ظالم را از قدرت ساقط کنید، و حالا هم به ارباب کثیفتان بگوئید دیر یا زود باید روزی خودش شرافتمندانه با من روبرو شود.

در همین لحظه فرمانده که از شدت خشم بر خود می‌پیچید دستور حمله را صادر کرد.

– دستگیرش کنید، دستگیرش کنید.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

سربازان به‌جز تعدادی که تحت تأثیر حرف‌های زورو قرارگرفته بودند به تعقيب زورو پرداختند ولی به او نمی‌رسیدند. زورو سوار بر اسبش تورنادو در جنگل می‌تاخت، ناگهان اسب را در حالت تاخت رها کرد و با یک خیز، شاخه درختی را گرفت و از آن بالا رفت، تورنادو همچنان به جلو می‌تاخت.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– برو حیوان، تا می‌توانی ازاینجا دورشان کن.

زورو تا انتهای درخت بالا رفت و در میان شاخ و برگ‌ها پنهان شد.

سواران از کنار درختی که زورو بر بالای آن بود گذشتند و مونتساريو عقب‌تر از همه آنها می‌تاخت، در این هنگام زورو کمندش را در هوا چرخاند و حاکم را بر اسبش بی‌حرکت به کمند کشید.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– ای حاکم ظالم! اینک باید حسابمان را تسویه کنیم، البته نه در اینجا بلکه در شهر.

زورو درحالی‌که مونتساریو را محکم بر روی اسبش طناب‌پیچ کرده بود به‌طرف شهر می‌تاخت. مردم که در میدان شهر جمع شده بودند شاهد ورود زورو و زندانی‌اش شدند.

– ای مردم ستمديده، هم‌اکنون حاکم ظالم شما در دست من اسیر است، بگوئید با او چه کنم؟

– بکشش زورو! بکش! تکه‌تکه‌اش کن…

ولی من می‌خواهم فرصت دیگری به او بدهم و با او همان‌طوری که قبلاً نیز به خودش گفتم مبارزه‌ای شرافتمندانه خواهم کرد. با این شمشیر را بگیر و از خودت دفاع کن!

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

مبارزه سختی درگرفت. مبارزه‌ای که مردم شهر با هیجان شاهد آن بودند و مدت‌ها انتظارش را می‌کشیدند، مونتساريو خیلی در مقابل زورو مقاومت کرد، ولی ناگهان زورو با یک جهش و حرکتی ماهرانه شمشیر حاکم را به زمین انداخت و او را به زمین افکند.

– زورو او را بکش… حالا دیگه موقعشه.. او را بکش.

– نه، به عقيده من عادلانه‌ترین راه این است که او توسط دادگاهی عادلانه محاکمه شود.

همان‌طور که شنيديد زورو درنهایت جوانمردی از کشتن حاکم ظالم چشم پوشید. فردای آن روز دون آل ژاندرو پسرش دیاگو را دید که طبق معمول در باغ مشغول قدم زدن است و کتاب شعری در دست دارد.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– دیاگو هیچ فهمیدی که بالاخره حاکم ظالم فرمانده مونتساريو توسط زورو سرنگون شد؟

– خوب؟

-خوب نداره دیگه، حالا قراره مردم او را محاکمه کنند.

– جدی؟

– بله، ولی یک‌چیزی ذهن مرا بدجوری مشغول کرده، واقعاً زورو، این مرد دلیر و بی‌باک کیست؟

– حتماً پسر باباشه دیگه ها ها هه هه …

– خوش به حال باباش که به‌جای یک پسر شاعرپیشه بیکار و بی‌عار، پسری مثل زورو داره.

– نه بابا، خوش به حال پسرش که همچون پدری داره که توانسته به‌جای یک پسری مثل من، زورو تحویل جامعه بده.

کتاب داستان زورو نقابدار سیاه-مبارزه با ظلم و اسطوره ضداستعماری

– خیلی خوب، حالا بلند شو بریم، مردم در شهر به خاطر سرنگونی فرمانده جشن گرفتند و سرود می‌خوانند.

– جشن خیلی خوبه! ها ها ها…

دوستان، بالاخره نه‌تنها مردم شهر بلکه خود دون آل ژاندرو هم نفهميد که پسرش همان زورو می‌باشد. زورو مردی که بعد از سرنگونی فرمانده تا زمانی که وجود داشت هیچ ظالمی جرئت ظلم کردن نداشت.

دست‌به‌دست هم حق بپا کنیم

در ره هدف جان فدا کنیم

تیشه بر ریشه غم زنیم، ریشه‌اش برکنیم

عشق پاک ما سرزمین ماست

بهتر زجان آب‌وخاک ماست

عشق و ایمان به یزدان پاک

این سلاح ماست.

پایان

کتاب داستان« زورو، مرد نقاب سیاه» توسط گروه قصه و داستان ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=10178

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *