داستان صوتی فانتزی
پری کوچولوی دریایی
طراحی و نقاشی: رکس ایروین – ماریجا میلیتیک
مجموعه داستان های ناطق سوپراسکوپ – 2
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
توضیح: تصاویر رنگی برگرفته از نسخه انگلیسی کتاب و مابقی برگرفته از نسخه چاپ فارسی است.
فایل صوتی
بچه های عزیز! هنگام خواندن این داستان قشنگ می توانید به فایل صوتی آن هم گوش دهید.
به نام خدا
در زمانهای بسیار قدیم در دورترین نقطه دريا، جائی که آب از شفافی چون بلور می درخشید و عمق آن حتی از بلندترین کوهها نیز بیشتر بود، مردمان دریا زندگی می کردند.
قصر حاکم دریا در پائین ترین نقطه دریا قرار داشت، دیوارهای قصر از مرجان قرمز و سقف آن از صدف های بزرگ بود. مرواریدهائی که بر روی میزها و صندلی ها کارگذاشته بودند در ته آبهای آبی به روشنی می درخشید.
حاکم دریا شش دختر داشت که جوانترین آنها از همه دوست داشتنی تر بود، چشمانش همرنگ دریا آبی و دندان هایش چون مروارید می درخشید، گیسوانش طلائی رنگ و پائین بدنش مانند دیگران شبیه دم ماهی بود. پری کوچولو از اینکه می توانست روزها در باغچه دریایی ، جایی که گلهای سرخ رز می روئیدند، خود را سرگرم کند خوشحال بود اما بزرگترین سرگرمی او شنیدن چیزهایی درباره خشکی بود.
پری کوچولو مادربزرگش را وادار می کرد که برایش درباره کشتی ها ، شهرها و حیوانات روی زمین صحبت کند و به سختی باور می کردکه گلهای روی زمین معطر هستند و پرندگان روی شاخه درختان آواز می خوانند. او به خود می گفت:
– چنین جائی ، چقدر زیبا میتونه باشه!
روزی پدربزرگش او را به داخل قصر صدا کرد و گفت:
– وقتی پانزده ساله شدی میتونی قصر را ترک کنی و عجایب دنیای خشکی را ببینی. زمانی که من به سن تو بودم شهرها و جنگلها را دیدم، ولی آنها به انسانها تعلق دارند و تو به زودی می فهمی که ما در ته دريا ، زندگی خیلی بهتری داریم.
پری کوچولو نمی دانست که چگونه می تواند تا سن پانزده سالگی منتظر بماند . او هر روز از توی آب به بالا نگاه
می کرد و سایه کشتی های بزرگ را که از روی سرش رد می شدند می دید و در این فکر فرو می رفت که انسانهائی که در کشتیها هستند، شبیه چه چیزی می توانند باشند. عاقبت روز پانزدهمین سال تولد پری کوچولو فرا رسید. پدر بزرگش او را به داخل قصر صدا کرد و با او به صحبت پرداخت:
– تو حالا دیگه پانزده سال داری و وقت آن رسیده که به خشکی بری. بیا اینجا تا لباسهایت را تنت کنم.
پدربزرگ تاج گلی از سوسن های سفید دریائی بر گیسوان او گذاشت و مرواریدها را به گردن او انداخت. پری کوچولو آنقدر ناز شده بود که مثل ستارگان بزرگ دريا می درخشید.
پری کوچولو بسیار هیجان زده شده بود. او پس از آنکه خواهرانش را بوسید و با آنها خداحافظی کرد، مانند حباب بزرگی یکسره به سطح آب آمد . خورشید بسیار درخشان بود و پرندگانی که در هوا پرواز می کردند برای او عجيب به نظر می رسید.
در فاصله ای نسبتاً دور، یک کشتی که به آرامی به پیش می رفت نظر او را جلب کرد. تصمیم گرفت به دنبال آن شنا کند. برای مدتی کشتی را تعقیب کرد و هنگام شب به کشتی نزدیک شد.
صدای موسیقی و خنده از عرشه به گوش می رسید. او از پنجره اطاق کشتی به داخل نگاه کرد و آنچه را که دید قلب او را از حرکت انداخت. در آنجا پسر فوق العاده زیبایی بود که او تا آن موقع هرگز کسی به زیبائی او ندیده بود ، او تازه به سن شانزده سالگی رسیده بود و آن شب هم تولدش را جشن می گرفت. پاسی از شب گذشت اما پری کوچولو نمی توانست از امیرزاده زیبا چشم بردارد تا اینکه مهمانی تمام شد و امیرزاده به اطاق خود رفت تا استراحت کند .
پری کوچولو شاکنان روی آب ایستاد و همچنان منتظر ماند تا دوباره امیرزاده خود را ببیند. اما ناگهان دریا طوفانی شد و بلافاصله بادها شدیدتر و شدیدتر شروع به وزیدن کردند. ملوانان بر روی عرشه می دویدند و بادبانها را پائین می کشیدند و سر همدیگر فریاد می زدند.
کشتی در اقیانوس خروشان به جلو و عقب کشیده می شد و بالاخره شکاف بزرگی برداشت و در هم شکسته شد.
امیرزاده محبوب او به دریا پرت شد و اگر پری کوچولو به نجاتش نیامده بود يقيناً غرق می شد. پری کوچولو به طرف او شنا کرد و سر او را از آب بالا گرفت و گفت:
– امیرزاده من، تو را به خشکی می برم که محل زندگی توست.
او تمام شب را شنا کرد و هنگام صبح، دیگر طوفان تمام شده بود و پری کوچولو و امیرزاده نزدیک ساحل بودند. در ساحل، جنگلهای انبوه و باغهای قشنگ قرار داشتند. او به آرامی به ساحل نزدیک شد و امیرزاده خود را در ساحل شنی تنها گذاشت. سپس با شنا از او فاصله گرفت و در صخره های اطراف پنهان شد.
طولی نکشید تا اینکه چند نفر آمدند و امیرزاده را پیدا کرده و از آنجا بردند. پری کوچولو مدت زیادی همانجا ماند، به این امید که او دوباره برگردد ولی او برنگشت.
پری کوچولو علاقمند امیرزاده شده بود و آرزو می کرد که ای کاش به جای پری، انسان خلق شده بود. از این رو تصميم گرفت که به قصر برگردد و از مادربزرگش سئوال کند که آیا می تواند به شکل انسان در آید یا خیر.
– چیزی که تو میخوای غیرممکن است! وقتی که ما می میریم به کفهای روی آب مبدل می شویم. تو هرگز نمی تونی انسان بشی!
– ولی مادربزرگ باید یه راهی وجود داشته باشه!
– عزیزم، بگذار به آنچه هستیم قانع باشیم!
پری کوچولو از اینکه او هرگز نمی تواند با امیرزاده خود باشد غمگین بود. علاقه ای که او از امیرزاده در دل داشت او را مجبور کرد که به سفر خطرناکی دست بزند.
او رفت تا جادوگر دریا را ملاقات کند. يقين داشت که جادوگر می داند که چگونه می شود یک پری دریایی را به انسان تبدیل نمود.. جادوگر دریا در عمیق ترین قسمت دريا ، جائی که هیچ گلی نمی روئید و حتی ماهیان دریا نيز از شنا کردن در آنجا می ترسیدند ، زندگی می کرد . پری کوچولو درب خانه او را زد و جادوگر دریا بیرون آمد.
– من میدونم که تو چی میخوای! اگر چه تو احمق هستی که تقاضای آنرا می کنی، ولی بیا این شربت را بگیر! وقتی آن را بنوشی، دم تو از وسط دو تکه میشه و به دو تا پا تغییر شکل میده. به تو هشدار میدم که اینکار تو را ناراحت خواهد کرد!
– من برای اینکه بتونم به امیرزاده برسم، شدیدترین دردها رو هم تحمل خواهم کرد!
– بسیارخوب ، اگر چنین است ، من آرزوی تو را به یک شرط عملی می کنم و آن اینکه تو باید برای همیشه از صدایت صرف نظر کنی تا اینکه به انسان مبدل گردی و وقتی انسان شدی، دیگه امکان نداره دوباره پری بشی. اگر کسی که عاشقش هستی با شخص دیگری ازدواج کنه تو از غصه خواهی مرد!
پری کوچولو خواست تا از جادوگر دریا تشکر کند ولی دید نمی تواند، چون در این معامله صدایش را از دست داده بود. او شربت جادو را گرفت و به قصر پدرش برگشت، بدون آنکه بتواند صحبت کند.
از بستگانش خداحافظی کرد و درحالی که خوابیده بودند آنها را تک تک بوسید و بعد یک بوسه خداحافظی به سوی قصر فرستاد و از میان آبهای آبی تیره بالا رفت.
آفتاب هنوز بالا نیامده بود که به قصر امیرزاده رسید. درحالی که ماه بسیار زیبا و درخشان بود، از آب بیرون آمد و شربت سوزان را نوشید. ناگهان درد شدیدی حس کرد و نقش زمین شد. وقتی به هوش آمد دید که دم ماهی او از بین رفته و به جای آن دو پای سفید کوچولوی بسیار قشنگ در آمده!
در همین هنگام، از پشت سر صدائی شنید و وقتی برگشت نگاهش به امیرزاده افتاد که زیباتر از همیشه آنجا ایستاده بود .
– تو کی هستی کوچولو، از کجا آمده ای؟
او نمی توانست پاسخ بده، اما با آن چشمهای آبی رنگش به امیرزاده خیره شد .
– با من بیا ، من تو را به داخل قصر خواهم برد و برایت غذا و لباس تهیه خواهم کرد.
پری کوچولو به دنبال امیرزاده به راه افتاد و هر قدمی که بر می داشت مثل این بود که روی سوزن راه می رود. با وجود این، مشتاقانه درد را تحمل می کرد و دستش را از دست امیرزاده جدا نمی نمود. امیرزاده دستور داد که لباسهای زیبا بر تن او کرده و وی را به نزدش بیاورند. بدون شک او زیباترین دختر، در تمامی سرزمین بود، ولی افسوس که قادر نبود صحبت کند. امیرزاده نمی دانست که این دختر بخاطر اینکه پیش او باشد چه از خودگذشتگی به خرج داده است . وقتی که موسیقی شروع به نواختن کرد ، او برای امیرزاده و بستگانش رقصید. همه از رقصیدن پری کوچولو به شوق آمده بودند زیرا تا آن روز هرگز کسی به آن زیبائی و رعنائی نرقصیده بود.
هیچکس نمی دانست که هر قدمی را که او برمی دارد، درد شدیدی را تحمل می کند .
روز به روز علاقه امیرزاده به او زیاد می شد و او را رهاورد کوچولوی خود صدا می کرد، پیش بستگان اميرزاده هم از همه عزیزتر بود، پری کوچولو هر شب برای امیرزاده می رقصید و وقتی که همه مي خوابيدند لب دريا مي رفت و پاهایش را در آب سرد می گذاشت تا درد پاهایش کمتر شود.
یک شب وقتی که او لب دریا بود ، خواهرانش ناگهان در کنار او ظاهر شدند .
– بیا پیش ما، در انتظارت هستيم، بابا و ماما ، بخاطر اینکه تو را از دست داده اند ، هر شب گریه می کنند. برگرد خواهر کوچولو!
پری کوچولو سرش را تکان داد. او نمي توانست دوباره به دریا برگردد. هر روز که می گذشت، پری کوچولو پیش امیرزاده عزیزتر می شد و بیشتر در قلب او جا می گرفت. ولی امیرزاده هرگز به این فکر نبود که با او ازدواج کند.
امیرزاده به پری کوچولو می گفت:
– تو پیش من خیلی عزیز هستی، درست مثل آن پری دریایی که من هرگز دوباره او را نخواهم دید. من از کشتی پرت شده بودم و او مرا نجات داد.
شما نمی دانید چقدر پری کوچولو آرزو می کرد که می تونست صحبت کنه و به اميرزاده بگه که اون پری دریایی که از او صحبت میکنه، خود اوست، دختری که جان او را نجات داده و امیرزاده می بایستی به او عشق بورزد .
یک روز امیرزاده تصمیم گرفت از کشوری که در همسایگی آنان بود دیدن کند. او شنیده بود که حاکم آن کشور دختری دارد که خیلی دوست داشتنی است. بنابراین تصمیم گرفت پری کوچولو را با خود برداشته و از راه دریا روانه آن کشور شوند.
پس از مدتی به کشور همسایه رسیدند و بوسیله حاكم و سایرین مورد استقبال قرار گرفتند و هر روز با شادی و تفریح سپری می شد، تا اینکه سرانجام دختر حاکم نزد آنها آمد.
او آنقدر دوست داشتنی بود که حتی پری کوچولو هم هرگز صورتی به زیبائی آن ندیده بود. وقتی که چشم امیرزاده به او افتاد، یک دل نه، صد دل عاشق او شد. پری کوچولو با ناراحتی متوجه شد که دیگه زندگی او به پایان رسیده. وقتی که امیرزاده اعلام کرد که با دختر حاكم ازدواج خواهد کرد، پری کوچولو هر چقدر سعی کرد، نتوانست خودش را خوشحال نشان بدهد
پری کوچولو چون به اميرزاده خیلی علاقه داشت، درمراسم عروسی او رقصید.
آن شب همگی بادبانها را به مقصد قلمرو حکمروایی امیرزاده برافراشتند و پری کوچولو می دانست که این آخرین شبی است که او زنده خواهد بود و هنگام سحر او به کف های دریا مبدل خواهد شد. وقتی که نیمه شب فرا رسید، تمام میهمانان کشتی به اتاق های خود بازگشتند، پری کوچولو بر روی عرشه کشتی منتظر ماند و برای طلوع نخستين اشعه های خورشید به افق چشم دوخته بود.
در همین هنگام خواهرانش را دید که از دریا بیرون آمدند. گیسوان بلند آنها کوتاه شده بود .
– ما گیسوان خود را به جادوگر دریا داده ایم تا کاری کند که تو بتونی امشب نزد ما برگردی . تو باید قبل از طلوع آفتاب، این چاقو را برداری و امیرزاده را بکشی! تنها در این صورت قادر خواهی بود تا باز به پری دریائی تغییر شکل دهی!
پری کوچولو چاقو را از خواهرانش گرفت و آنها زیر امواج دریا ناپدید شدند .
او بالارفت تا به درب اتاق امیرزاده، جائی که او با عروس خوابیده بود رسید. اول به امیرزاده و بعد به چاقوی جادوگر نگاه کرد و او می دانست که لحظه ای دیگر خورشید بالا خواهد آمد و او خواهد مرد. او چاقو را بالای سر خود برد اما ناگهان برگشت و چاقو را به دریا پرت کرد و به درون آب شیرجه زد و فوراً بدنش به کفهای دریا مبدل گردید.
آفتاب آهسته هسته در آسمان شرق، پدیدار می شد و پری کوچولو احساس کرد که همراه امواج به روی هوا بلند شده است. دور تا دور او را حبابهای شفافی احاطه کرده بود و آوای صدای دلپذیری به گوش می رسید که می گفت:
– من کجا آمده ام؟
– پیش دختران هوا ، ما بادهای آرام امید را می گسترانیم. تو پری کوچولو با تمام وجودت در جستجوی نیکی بودی. به این خاطر به دختر هوا مبدل شده ای!
پری کوچولو بسیار خوشحال بود. او به طرف کشتی پرواز کرد. به نحوی که امیرزاده وعروسش متوجه نشدند، بوسه ای بر پیشانی عروس و لبخندی بر روی امیرزاده زد، سپس به میان ابرها بازگشت. صدای خنده و شادیش فضا را پر کرده بود. پری کوچولو فهمید که بزرگترین پاداش در ازاء از دست دادن جان خود، دیدن شادی دیگران می باشد .
«پایان»
کتاب قصه «پری کوچولوی دریایی» از مجموعه داستان های ناطق سوپراسکوپ توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)