دو داستان کودکانه در یک کتاب
1-قصه پرواز لک لک و لاک پشت
2-حسنی و ماجرای سیب زمینی پخته
نقاشی: بهمن عبدی
چاپ چهارم: 1367
فهرست قصه ها
قصه پرواز لک لک و لاک پشت
در میان یک جنگل پردرخت، مرداب بزرگی بود که تا به حال هیچ آدمی از آنجا عبور نکرده بود. جنگل پر بود از حیوانات وحشی و درنده. از شیر و پلنگ و ببر گرفته، تا آهو و روباه و شغال و خرس. خلاصه اینکه در میان این همه درخت، انواع حیوانات زندگی می کردند. بعضی از حیوانات که ضعیف تر بودند، از ترس حيوانات قوی تر یا روی درخت می رفتند، یا در لانه خود پنهان می شدند و یا اینکه به چنگ حیوانات درنده می افتادند و از بین می رفتند.
همانطور که گفتیم، در این جنگل بزرگ، یک مرداب وجود داشت که لاک پشتی تک و تنها در آن زندگی می کرد. تنها دلخوشی لاک پشت این بود که هیچیک از حیوانات درنده نمی توانستند به او آسیبی برسانند، چراکه هر وقت حیوانی می خواست به او حمله کند، او بلافاصله به داخل مرداب می رفت و از چنگ دشمنان خود فرار می کرد. لاک پشت که حیوان بی آزاری بود مورد اعتماد بعضی از حیوانات دیگر از قبیل خرگوش و سنجاب و موش صحرائی بود. گاهی اوقات که این حیوانات می خواستند از روی مرداب عبور کنند، برای اینکه غرق نشوند، روی کول لاک پشت سوار می شدند، و لاک پشت با مهربانی آنها را به آنطرف مرداب می رساند.
تا اینکه یک روز صبح وقتی لاک پشت از زیر سبزه ها بیرون آمد، صدای دو پرنده را که برایش غریبه بود بالای سر خود شنید. وقتی نگاه کرد، چشمش به دو پرنده سفید و پابلند و نوک دراز افتاد که روی درخت نشسته بودند و داشتند با هم حرف میزدن.
لاک پشت آهسته از آنها پرسید:
– اسم شما چیه؟
هر دو پرنده با هم گفتند:
– اسم ما لک لک است. تازه به اینجا آمده ایم. اجازه می دهی بالای این مرداب زندگی کنیم؟
لاک پشت که از تنهائی حوصله اش سررفته بود با خوشحالی گفت: البته. من از دیدن شما خیلی خوشحال شدم، بیائید پائین پیش من…
هر دو لک لک نگاهی به هم کردند و بعد بالهای سفید و بلندشان را باز کردند و از بالای درخت به کنار لاک پشت آمدند.
لاک پشت از آنها پرسید چرا اینهمه جای قشنگ را ول کرده اید و به اینجا آمده اید؟
یکی از لک لک ها گفت:
– راستش این است که ما شهر به شهر سفر می کردیم و راههای طولانی را طی می کردیم. اما هر کجا می رفتیم از دست بعضی از آدمهای مردم آزار زندگی راحت نداشتیم، بعضی وقتها شکارچیان ما را شکار می کردند و گاهی اوقات هم بچه ها با سنگ ما را اذیت می کردند. این بود که تصمیم گرفتیم بیائیم در جنگل و دور از چشم همه زندگی کنیم.
ای لاک پشت گفت:
– خوب کاری کردید، اینجا از آدمیزاد خبری نیست و می توانید روی درخت برای خود لانه بسازید و زندگی راحتی داشته باشید.
از آن پس لک لک ها و لاک پشت با هم دوست شدند و زندگی آسوده و بی خطری را در آن مرداب شروع کردند.
لاک پشت روزها به شکار مار و قورباغه و خزنده های دیگر می پرداخت و لک لک ها هم پرواز می کردند و بر بالای جنگل به گردش می پرداختند و دوباره به لانه خود می گشتند. گاهی اوقات هم برای لاک پشت غذا می آوردند و با هم از زندگی و روزگار درد دل می کردند. هر دو لک لک و لاک پشت بطوری با هم دوست شده بودند که باورنکردنی بود. بطوریکه بعضی از حیوانات جنگلی نسبت به آنها حسودی می کردند و با تعجّب از دوستی آنها حرف می زدند..
روزها به این ترتیب می گذشت تا اینکه ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. آب مرداب کم کم رو به خشکی نهاد. درختها کم کم زرد شدند و دیگر باران نبارید.
یک روز لک لک ها به لاک پشت گفتند اینجا خشکسالی آمده. همه چیز رو به خشک شدن است. حیوانات جنگل دارند از بی آبی می میرند. مرداب کاملاً خشک شده است و ما مجبوریم اینجا را به سوی جنگل یا شهر دیگری ترک کنیم.
لاک پشت از شنیدن این حرف به گریه افتاد. هیچ راه چاره ای بنظرش نمی رسید. او نمی توانست مثل خیلی از حیوانات دیگر به تندی حرکت کند و خود را از آنجا نجات دهد. لاک پشت می دانست که اگر بخواهد از راه جنگل برود در وسط راه از گرسنگی و تشنگی خواهد مرد!
بالاخره یکی از لک لک ها، وقتی دید لاک پشت خیلی ناراحت است گفت:
– غصه نخور، ما تو را نجات می دهیم.
بعد بلافاصله پرواز کرد و چند لحظه بعد در حالیکه تکه چوبی به نوک گرفته بود بازگشت.
لاک پشت که در فكر مانده بود آنها چه نقشه ای کشیده اند پرسید:
– این چوب را برای چه آوردید؟
لک لک ها گفتند:
– ما با تودوست شده ایم و راه و رسم دوستی این نیست که در این موقعیت تو را تنها بگذاریم.
لاک پشت که هنوز نمی دانست چگونه نجات پیدا خواهد کرد سؤال كرد:
– شما چطور مرا همراه خود می برید؟
لک لک ها تکه چوب را به نوک بلند خود گرفتند و به لاک پشت گفتند تو با دهانت وسط چوب را محکم بگیر تا ما پرواز کنیم.
لاک پشت گفت:
– من تا به حال پرواز نکرده ام و خیلی می ترسم!
لک لک ها گفتند: نترس. ولی مواظب باش اصلاً دهان خود را به هنگام پرواز باز نکنی و حرفی نزنی. چون اگر دهان خود را باز کنی، از آن بالاها به زمین می افتی و تکه تکه می شوی. حتی اگر دیدی مردم دارند ما را مسخره می کنند و یا حیوانات از دیدن ما تعجّب کرده اند، مواظب باش هیچ حرفی نزنی!
لاک پشت قول داد و بعد وسط چوب را با دهان گرفت و لک لک ها دو طرف چوب را گرفتند و به پرواز درآمدند.
هنوز مقداری در هوا نرفته بودند که ناگهان در زیر پای آنها قیل و قال برخاست. لاک پشت به پائین نگاه کرد و دید که بسیاری از حیوانات دارند آنها را مسخره میکنند:
– دوستی لک لک و لاک پشت خیلی عجیبه!
– واقعا باور نکردنیه!
لاک پشت خیلی خود را نگهداشت تا حرفی نزند. هر وقت هم که می خواست دهان باز کند ناگهان به یاد حرف لک لک ها می افتاد و از ترس محکم تر چوب را می چسبید.
وقتی لک لک ها از روی جنگل گذشتند و به شهر رسیدند، مردم شهر از دیدن لک لک ها و لاک پشت به خنده افتادند و شروع به مسخره کردن آنها نمودند.
صدای جار و جنجال مردم، لاک پشت را خسته کرد و عاقبت او دهان باز کرد و گفت:
-تا کور بشه هرکسی که نمیتونه دوستی لک لک و لاک پشت رو ببینه!
لاک پشت تا این حرف از دهانش خارج شد، از آن بالا به طرف زمین پرتاب شد و چون نصيحت لک لک ها را گوش نکرد عمرش به پایان رسید. برای همین است که از قدیم گفته اند که به حرف مردم نادان و حسود نباید گوش داد.
حسنی و ماجرای سیب زمینی پخته
«حسنی» پسر خوب، و با ادبی بود. فقط بعضی وقتها پدر و مادرش را از بازیگوشی های خود عصبانی می کرد و باعث می شد که آنها او را در خانه نگهدارند و نگذارند که توی کوچه برود و با بچه های دیگر بازی کند.
ماجرائی را که از حسنی برایتان تعریف می کنیم، ممکن است برای خیلی از بچه ها پیش آمده باشد که باید از آن درس عبرت گرفت و از تکرار آن جلوگیری کرد. بله، یک روز حسنی، دور از چشم پدرومادرش توی کوچه مشغول بازی بود. چند تا از بچه ها هم دور هم جمع شده بودند و داشتند آتش روشن می کردند. حسنی به میان بچه ها رفت. دید عده ای از بچه ها کاغذ و چوب جمع کرده اند و دارند با کبریت آتش روشن می کنند. یکی از بچه ها هم چند تا سیب زمینی آورده بود که توی آتش بیندازد تا سیب زمینی پخته بخورند.
فردای آن روز، وقتی مادر حسنی در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود، حسنی یواشکی کبریت را برداشت و چند تا سیب زمینی هم از توی زنبیل توی جیب پیراهنش گذاشت و رفت داخل راهروی خانه. او هم می خواست مثل بچه های دیگر سیب زمینی پخته درست کند. برای اینکه بتواند آتش روشن کند، چند تا روزنامه برداشت و دور از چشم مادرش کبریت کشید و انداخت توی روزنامه.
در فاصله خیلی کوتاهی، روزنامه ها سوخت و یک فرش کوچک که توی راهرو افتاده بود، آتش گرفت.
حسنی وقتی دید شعله آتش زیاد شده، ترسید و از ترسش شروع کرد به جیغ کشیدن.
مادر حسنی که داخل آشپزخانه مشغول پخت و پز بود با شنیدن سروصدای حسنی، از آشپزخانه بیرون دوید و تا چشمش به حسنی افتاد که کنار قالی ایستاده، برای نجات او، به طرفش دوید و او را بغل زد و داخل حیاط برد.
در فاصله چند دقیقه شعله های آتش به اطاق سرایت کرد و دود و آتش همه جا را پر کرد.
مادر حسنی از دست پاچگی فریاد می کشید و کمک می طلبید و حسنی هم از ترس گریه می کرد.
فوراً همسایه ها متوجه شدند و برای کمک، با سطل و شلنگ، و هر وسیله ای که دم دستشان بود به خانه آنها آمدند.
یکی از همسایه ها زرنگی کرد و فوراً به آتش نشانی تلفن زد تا مأمورین آتش نشانی برای خاموش کردن آتش به کمک آنها بیایند.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بوق ماشینهای آتش نشانی به گوش رسید و مأمورین آتش نشانی فوراً به آنجا آمدند و مردم را دور کردند و آتش را خاموش نمودند.
یکی از مامورین آتش نشانی وقتی علت آتش سوزی را از مادر حسنی پرسید و فهمید که حسنی باعث این آتش سوزی شده است، گفت:
– همیشه باید سعی کنید کبریت و یا چیزهای خطرناکی از این قبیل را از جلوی دست بچه ها دور نگهدارید.
شب که پدر حسنی از سرکار به خانه آمد، متوجه آتش سوزی شد، با ناراحتی حسنی را صدا زد و گفت:
– باید خدا را شکر کنی که سلامت هستی. بچه خوب و با ادب کسی است که بدون اجازه پدر و مادرش دست به چیزی نزند. خدای نکرده اگر شعله آتش به خانه همسایه ها می رفت ممکن بود جان همسایه ها و زندگی آنها صدمه ببیند…
حسنی که متوجه شده بود کار خیلی بدی کرده، از پدرش خواهش کرد که او را ببخشد و قول داد که دیگر بدون اجازه آنها دست به چیزی نزند و بخصوص دیگر با کبریت بازی نکند.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)