کتاب قصه کودکانه: وحشت در جنگل || داستان سنجاب شیطون 1

کتاب قصه کودکانه: وحشت در جنگل || داستان سنجاب شیطون

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (1).jpg

کتاب داستان کودکانه

وحشت در جنگل

نوشته: ایستر آلباردا
نقاشی از: ج. گانی
ترجمه از: شجاع
انتشارات کوروش- ۱۳۵۴
تهیه، تایپ و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

به نام خدا

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (2).jpg

چند روز بود که حیوانات جنگل ناراحت و عصبانی بودند. در جنگل اتفاق‌های عجیبی می‌افتاد. زاغ آخرین خبرها را برای دوستانش تعریف می‌کرد:

«اتفاق وحشتناکی افتاده! من همین‌الان از آن باخبر شدم.» گورکن نزدیک‌تر آمد، او برای دانستن خبر عجله داشت زیرا شنید که یکی از حیوانات نام پسرعموی او را می‌برد.

«زود باش زاغی، تعریف کن!»

«خارپشت از پشت به زمین افتاده و نزديك بود روباه او را بخورد.»

راسو گفت: «این موضوع تنها به خارپشت مربوط می‌شود، اما همه ما از این می‌ترسیم که سرانجام يك روز روباه ما را پاره‌پاره کند.»

گورکن گفت «پسرعموی من، روباه از این کارها نمی‌کند. درست است که او یک‌کمی گیج و بی‌فکر است اما نباید ما او را به این کارهای بد متهم کنیم.»

زاغ گفت: «دوست عزیز، من نمی‌توانم حرف تو را قبول کنم. اتفاقی که امروز افتاد خیلی وحشتناك است. شخصی روی تپه در پشت بوته‌ها مخفی شده بود و خارپشت را که در آنجا گردش می‌کرد لگد زده و از تپه پائین انداخته است. الآن من بیشتر از این چیزی نمی‌دانم اما پیش از رسیدن شب موضوع کاملاً روشن خواهد شد.»

بیچاره گورکن تمام روز را در جنگل راه رفت تا شاید اطلاعات بیشتری به دست آورد اما موفق نشد، تا اینکه به کلاغ برخورد: «آه، کلاغ عزیز زود بیا اینجا! آیا از اتفاقی که برای خارپشت افتاده خبر داری؟ همه‌چیز را برای من تعریف کن.»

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (3).jpg

کلاغ گفت: «آه… اتفاق غم‌انگیزی است! خارپشت داشت در سراشیبی تپه گردش می‌کرد. او همیشه هنگام گردش درروی تپه بسیار احتیاط می‌کرد، زیرا می‌دانست که الآن روباه در پائین تپه است. ناگهان شخصی از پشت بوته‌ها بیرون آمد و با لگد به او زد. خارپشت فوراً خودش را گلوله کرد و مثل توپ در سراشیبی قل خورد و پائین افتاد. در پائین تپه روباه انتظار او را می‌کشید. روباه پایش را بلند کرد و شروع کرد به خیس کردن خارپشت!»

گورکن وحشت‌زده فریاد زد: «ای‌وای!… بیچاره خارپشت! وقتی خارپشت خیس شود دیگر نمی‌تواند عضلاتش را به کار بیندازد و از جای خودش حرکت کند.»

کلاغ گفت: «بله، همین‌طور است! خارپشت برای اینکه نیرویش را به دست آورد باید خودش را باز کند و از صورت گلوله خارج شود و وقتی او خودش را باز کند روباه او را خواهد خورد. اگر او بتواند از دست روباه جان سالم به درببرد، يك معجزه است.»

پرنده کوچکی گفت: «من نفهمیدم چطور شده؟ روباه چه‌کار کرده؟» و موش کوچولو گفت: «روباه روی خارپشت جیش کرده، هر وقت روباه بخواهد خارپشتی را بخورد همین کار را می‌کند.»

گورکن از شنیدن این داستان بسیار ناراحت و غمگین شد. او نمی‌توانست باور کند که پسرعمویش چنین کار زشتی را کرده است. گورکن داستان را برای لاک‌پشت تعریف کرد و لاک‌پشت او را دلداری داد و گفت من خیلی پیرم و تجربه بسیار دارم.

پسرعموی تو جوان است و معمولاً جوان‌ها به نتیجه کارهایشان فکر نمی‌کنند و بعداً پشیمان می‌شوند. از این گذشته چرا تو فکر می‌کنی که روباه مقصر است و ما هیچ‌چیز دراین‌باره نمی‌دانیم.»

گورکن درحالی‌که آه می‌کشید ازآنجا دور شد و لاک‌پشت با صبر و حوصله به گردش آهسته‌اش ادامه داد. يك ساعت گذشت …

ناگهان لاک‌پشت سنجابی را دید که بر درختی نشسته و آشیانه پرنده‌ای را به دست گرفته.

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (4).jpg

لاک‌پشت گفت:

«دوست عزیز آن بالا چه‌کار می‌کنی؟ تو مال این جنگل نیستی، من هرگز تو را اینجا ندیده‌ام.»

سنجاب گفت: «من مال این جنگل نیستم و تو هم دوست من نیستی و باید بدانی که من هر کاری که دلم بخواهد می‌کنم. الآن هم دارم يك آشیانه را می‌دزدم تا تمام تخم‌هایی را که توی آن است بشکنم. اگر تو از این کار خوشت نمی‌آید برو به جهنم!» لاک‌پشت که این حرف را شنید فریاد زد: «گوش کن، اگر از این کارها بکنی عقاب را خبر می‌کنم تا تو را بردارد و به جاهای دور ببرد.» سنجاب که اسم عقاب را شنید آشیانه را رها گرد و پا به فرار گذاشت. در این ضمن ناگهان چشمش به دم موشی افتاد که از پشت بوته‌ها بیرون آمده بود.

موش کوچولو خطر را حس کرد و پا به دو گذاشت، اما سنجاب درحالی‌که از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید به‌سرعت او را دنبال کرد. موش بیچاره در چاله‌ای افتاد و ازآنجا بیرون آمد، روی علف‌ها سر خورد اما باز به دویدن ادامه داد. چشمان او از ترس گشاد شده بود و سبیل‌هایش می‌لرزید. ناگهان فکری به خاطر موش کوچولو رسید. خودش را در چاله‌ای پنهان کرد، سپس تنه درختی را گرفت و از آن بالا رفت تا به اولین شاخه رسید و روی آن نشست و پائین را نگاه کرد.

– آخ جان! از سنجاب خبری نیست!

ولی افسوس که او اشتباه کرده بود. سنجاب مثل برق روی شاخه پهلوئی پریده بود. سنجاب فریاد زد: «تو همه حرف‌های من و لاک‌پشت را شنیده‌ای، برای اینکه تو هم آنجا بودی. اگر یک کلمه از حرف‌های ما را به کسی بگویی تو را خواهم کشت. فهمیدی چه گفتم؟ امروز به تو کاری ندارم برای اینکه، قسم خورده‌ام امروز خون کسی را نریزم، اما اگر حرف مرا گوش نکنی بعداً حسابت را می‌رسم. یادت باشد که چه گفتم!»

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (5).jpg

موش بیچاره چطور می‌توانست دراین‌باره به کسی حرفی بزند. او آن‌قدر از سنجاب ترسیده بود که حتی تا دو ساعت بعد هم قلبش تاپ‌تاپ صدا می‌کرد. او درحالی‌که اشک در چشمانش پر شده بود به خانه بازگشت و با خود قسم خورد که حتی به پدر و مادرش هم ازآنچه در جنگل اتفاق افتاده بود چیزی نگوید. وقتی در خانه را باز کرد پدرش پیش آمد و بنای غرغر کردن را گذاشت: «بچه تنبل و ترسو کجا رفته بودی؟ تو همه‌اش به دنبال گردش و تفریح هستی و اصلاً حرف مرا گوش نمی‌کنی.» مادر چیزی نگفت، اما خیلی ناراحت و غمگین شد زیرا می‌دانست که بچه‌اش تنبل و بدجنس نیست. موش کوچولو برای اینکه مادرش غصه نخورد ناچار شد اتفاقی را که برایش افتاده بود تعریف کند.

مادر آرام شد و با خوشحالی سبیل‌هایش را جنباند و گفت: «طفلك بیچاره من، می‌دانستیم که تو گناهی نداری». پدر گفت «دیگر بس است خواهش می‌کنم ساکت باشید.» سپس بچه‌اش را دلداری داد و بچه موش ترسی را که در دل داشت فراموش کرد.

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (6).jpg

لاک‌پشت پیر تمام روز راه رفت. او می‌خواست همه را از اتفاقی که افتاده بود باخبر کند. لاک‌پشت هرکسی را که می‌دید به او می‌گفت: «اگر پسرعموی گورکن را دیدی به او بگو به خانه‌اش برگردد. ما مقصر واقعی را پیدا کرده‌ایم، او سنجاب بدجنسی است که دوست دارد همه را اذیت کند.» باد صدای کلفت و رسای لاک‌پشت را با خود به گوشه و کنار جنگل بود و همه حیوانات برای پیدا کردن سنجاب بدکار راه افتادند.

هنوز شب نشده بود که سنجاب را پیدا کردند. راسو گفت «بالاخره پیدایت کردیم! بااینکه سن تو کم است اما بسیار موذی و بدجنس هستی. موش درحالی‌که از ترس می‌لرزید آن‌ها را نگاه می‌کرد. خرگوش خاکستری در مقابل سنجاب نشست و گفت:

«تو همه را اذیت می‌کنی و هیچ‌کس تو را دوست ندارد!»

سنجاب گفت: «تو هم همین‌طور! هیچ‌کس از تو خوشش نمی‌آید. قیافه تو زشت است و مرتب می‌لرزی و گوش‌های دراز و بدترکیبی داری. اوه … چقدر بدقیافه و لاابالی هستی!»

موش کوچولو پرسید: «لاابالی یعنی چه؟ من معنی آن را نمی‌دانم.» سنجاب فریاد زد: «لاابالی! لاابالی…»

موش کوچولو که از تعجب دهانش باز مانده بود همین‌طور سنجاب را نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه جوابی به او بدهد. ناگهان سنجاب به جان خرگوش افتاد و جنگ درگرفت … دماغ خرگوش زخمی شد و او درحالی‌که از دست سنجاب فرار می‌کرد ناله‌کنان گفت لاک‌پشت حق داشت! باید عقاب را صدا کنیم تا تو را به بالای کوه ببرد و ازآنجا روی سنگ‌ها بیندازد تا تکه‌تکه شوی. »

سنجاب با شنیدن این حرف فهمید که دیگر عمرش سر آمده است و وقتی اسم عقاب را شنید شروع کرد به لرزیدن، آه و ناله سر داد و چشم‌هایش پر از اشك شد.

راسو دلش به حال سنجاب سوخت و به او گفت: «گریه نکن! گریه نکن! ما نمی‌گذاریم عقاب تو را ببرد.»

گورکن برای اینکه از سنجاب دلجوئی کرده باشد يك ميوه کاج به او داد و گفت: «عقاب تو را نمی‌برد، ما از تو مواظبت خواهیم کرد.»

سنجاب گفت: «بااینکه من این‌قدر کار بد کرده‌ام بازهم تو به من خوبی می‌کنی؟»

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (7).jpg

گورکن گفت: «بیا برویم به خانه من، در آنجا عقاب تو را پیدا نخواهد کرد، اما باید قول بدهی که دیگر کار بد نکنی و با همه مهربان باشی»

-قبول دارم، قول می‌دهم! اما دلم می‌خواهد يك گاز خیلی‌خیلی کوچولو از پای خرگوش بگیرم طوری که اصلاً دردش نیاید.

گورکن آهی کشید و گفت: «عیبی ندارد، اما گازی که می‌گیری باید خیلی‌خیلی کوچولو باشد!»

داستان کودکانه-وحشت در جنگل-ایپابفا (8).jpg

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=2917

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *