نوازندگان شهر-قصه خر آوازخوان برای کودکان-ایپابفا سایت قصه و داستان (2)

قصه کودکانه: نوازندگان شهر / قصه خر آوازخوان

نوازندگان شهر-قصه خر آوازخوان برای کودکان-ایپابفا سایت قصه و داستان 1

نوازندگان شهر

(خر آوازخوان)

برگرفته از کتاب: چهار قصه از برادران گریم

تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

جداکننده پست ایپابفا2

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. مردی روستائی خری داشت که سالها از او کار کشیده بود؛ اما حالا دیگر حیوان بیچاره پیر شده بود و به سختی می‌توانست کار بکند. روزی مرد روستائی با خود گفت: «این حیوان دیگر جز مزاحمت فایده‌ای ندارد: باید یک طوری سر به نیستش کنم.» حیوان بیچاره که این را شنید تصمیم گرفت قبل از اینکه بلایی بر سرش بیاید چاره‌ای بیاندیشد.

مدتی فکر کرد تا بالاخره تصمیم گرفت به شهر برود و در دسته‌ی موزیک شهرداری نوازنده بشود.

نوازندگان شهر-قصه خر آوازخوان برای کودکان-ایپابفا سایت قصه و داستان 2

بالاخره روزی تصمیم خود را عملی کرد. مقدار زیادی راه رفته بود که توی جاده به سگی برخورد کرد که له له زنان در گوشه‌ای خوابیده بود. پیدا بود که حیوان بیچاره خیلی خسته شده. الاغ از او پرسید: «رفیق، مثل اینکه خیلی خسته‌ای؛»

– «بله واقعاً خسته‌ام. بعلاوه، خیلی هم ناراحتم. آخر اربابم که سالها به او خدمت کرده بودم تصمیم گرفته مرا بکشد؛ چون فکر می‌کند حالا دیگر پیر شده‌ام و به درد هیچ کاری نمی‌خورم. من هم تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم؛ اما حالا مانده‌ام معطل که زندگیم را از کجا تأمین کنم!»

الاغ در جواب سگ گفت: «ببین، من دارم به شهر می‌روم تا در دسته‌ی موزیک شهرداری نوازنده بشوم؛ فکر می‌کنم اگر تو هم با من بیائی بتوانی کاری برای خودت پیدا کنی. من تصمیم دارم نوازنده‌ی گیتار بشوم؛ بیا شاید تو هم بتوانی طبل بزنی.»

سگ درمانده از این فکر خیلی خوشش آمد و تصمیم گرفت همراه الاغ برود. مقدار کمی راه رفته بودند که گربه‌ای را در راه دیدند که داشت از گرسنگی می‌نالید و می‌گفت: «چند روز است که هیچ غذائی نخورده‌ام» الاغ شوخی کنان به گربه گفت:

– «پیشی خانم، مثل اینکه اوضاعت زیاد خوب نیست! چی شده اینقدر می‌نالی؟»

– «آخر چرا ننالم؟ من که چندین سال برای خانمم موش می‌گرفتم حالا که پیر شده‌ام و دندانهایم ریخته است تصمیم گرفته بود مرا در آب غرق کند. تو را به خدا وفای آدمها را نگاه کن! اگر چه من قبل از اینکه فدای بیوفائی خانمم بشوم از دست او فرار کردم، اما حالا نمی‌دانم از کجا می‌توانم زندگیم را تأمین کنم؟»

– «ما داریم به شهر می‌رویم تا در دسته‌ی موزیک شهرداری نوازنده بشویم، اگر تو هم بخواهی می‌توانی همراه ما بیایی.»

گربه موافقت کرد و سه تائی با هم به راه افتادند. سر راه وقتی که از کنار خانه‌ی یک دهقان می‌گذشتند خروسی را دیدند که رفته بالای دیوار و دارد با تمام قدرت می‌خواند. الاغ از خروس پرسید:

– «چه خبر است که اینقدر داد و فریاد راه انداخته‌ای؟» خروس جواب داد: «بیچارگی! آخر فردا عید است و اربابم تصمیم دارد سر مرا ببرد تا با گوشتم غذای روز عید را راه بیاندازد.»

– «اصلاً غصه نخور! تو هم با ما بیا برویم به شهر تا در دسته‌ی موزیک شهرداری نوازنده بشویم. تو هم که صدای خوبی داری و خیلی راحت قبولت می‌کنند.»

نوازندگان شهر-قصه خر آوازخوان برای کودکان-ایپابفا سایت قصه و داستان 3

خروس دعوت را پذیرفت و همراه آنها به راه افتاد. شب که شد تصمیم گرفتند زیر یک درخت توی جنگل استراحت کنند. خروس به عادت همیشگی پرید بالای شاخه تا از خطر روباه و سایر حیوانات درنده در امان باشد. از آن بالا نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان با فریاد به دوستانش گفت که در آن نزدیکی روشنائی یک پنجره را می‌بیند. الاغ گفت: «حتماً یک خانه است، بهتر است برای استراحت به آنجا برویم، چون این جا جای خیلی راحتی نیست.» دسته‌ی چهار نفری دوستان به سمت آن خانه براه افتاد. وقتی که به آنجا رسیدند و از پنجره توی خانه را نگاه کردند، فهمیدند که آنجا پناهگاه یک دسته دزد است.

الاغ که قدش از همه بلندتر بود سرک کشید تا دوباره توی اتاق را تماشا کند. دوستانش از او پرسیدند چه می‌بیند؟ جواب داد: «یک میز پر از خوردنی و نوشیدنی: و کنار میز يکدسته از دزدان قهار.» خروس با حسرت گفت: «کاش ما هم می‌توانستیم از این غذاها بخوریم!» الاغ در جواب دوستش گفت: «فکر می‌کنم بتوانیم.» بعد چهارتائی شروع کردند به مشورت کردن ببینند چطور می‌توانند دزدها را از آن خانه فراری دهند.

بالاخره نقشی جالبی به نظرشان رسید. الاغ، یعنی بلندقدترین عضو دسته، رفت زیر پنجره ایستاد؛ سگ پرید روی پشتش؛ گربه هم از پشت الاغ و سگ بالا رفت و روی پشت سگ ایستاد؛ دست آخر خروس پر زد پرید روی پشت گربه.

نوازندگان شهر-قصه خر آوازخوان برای کودکان-ایپابفا سایت قصه و داستان 4

وقتی که همه خوب سر جایشان مستقر شدند الاغ علامت داد. ناگهان چهارتائی با حداکثر قدرتشان شروع کردند به فریاد کشیدن. نمی‌دانید از مخلوط شدن صدای الاغ و سگ و گربه و خروس چه هیاهوئي به پا شده بود. دزدان با شنیدن این صداهای وحشتناک سخت به هراس افتادند؛ اما هنوز سر جایشان نشسته بودند و به همدیگر نگاه می‌کردند. ناگهان، طبق نقشه‌ی قبلی، الاغ با لگد پنجره را شکست و خروس پرید تو و با بالش زد و چراغ را خاموش کرد. در همین موقع الاغ و سگ و گربه از در وارد خانه شدند و در حالی که هنوز فریادهای گوش خراش می‌کشیدند افتادند به جان دزدها. دزدان، که از ترس نیمه جان شده بودند، فکر کردند شیاطین به آن خانه حمله کرده‌اند و پا گذاشتند به فرار؛

دوستان گرسنه همین که میدان را خالی دیدند حتی یک لحظه هم وقت را تلف نکردند و افتادند به جان خوردنی‌ها و نوشیدنی‌های روی میز و شکمی از عزا درآوردند. بعد هم هر کدام برای خودشان جای راحتی برای خواب پیدا کردند: الاغ رفت توی اسطبل، گربه در کنار بخاری خوابید، سگ کنار در ورودی روی فرش به خواب رفت و خروس هم طاقچه‌ی اشپزخانه را برای خوابیدن انتخاب کرد.

مدتی گذشت. دزبان، که در همان نزدیکی در گوشه‌ای پنهان شده بودند، وقتی دیدند که خانه آرام گرفته است تصمیم گرفتند برگردند سر و گوشی آب بدهند ببینند اوضاع از چه قرار است. اما جرأت نکردند همه با هم برگردند؛ رئیسشان یکی از اعضای گروه را برای جستجو به خانه فرستاد. دزد بیچاره ترسان و لرزان وارد خانه شد. همه جا را تاریکی فرا گرفته بود. دزد، در حالی که از ترس می‌لرزید، به طرف بخاری رفت تا با دو گل اتشی که در آن می‌دید کبریتش را روشن کند. همینکه دستش را به طرف گلهای آتش دراز کرد از وحشت فریادی کشید و خود را به عقب پرت کرد – چون آنچه به نظر او دو تا گل آتش آمده بود در واقع چشمهای گربه بودند که در کنار بخاری او را می‌نگریستند. خوب، دیگر معلوم است که پنجه‌های گربه با دستهای دزد بیچاره که به طرف او دراز شده بودند چه معامله‌ای کردند. دزد که تصمیم گرفته بود از آن خانه بگریزد، به طرف در دوید؛ اما هنوز از در خارج نشده بود که سگ پرید و به سختی مچ پایش را گاز گرفت؛ خروس هم که از این سروصداها بیدار شده بود، دوباره شروع کرد به خواندن. دزد که در حال فرار باید از جلوی اسطبل رد می‌شد، یک لگد محکم هم از الاغ، که در آنجا به انتظارش ایستاده بود، نوش جان کرد.

مرد بیچاره به هر ترتیبی که بود، افتان و خیزان و لنگان، پیش دوستانش رفت و به آنها گفت که خانه‌شان در تصرف جادوگران و شیاطین است و دیگر نباید به آنجا بر گردند. دزدان که دیدند دوستشان نزدیک است از ترس سکته کند، حرفش را باور کردند و تصمیم گرفتند دیگر به آن خانه باز نگرند. همین کار را هم کردند. در نتیجه الاغ و سگ و گربه و خروس که خانه‌ی راحتی برای زندگی پیدا کرده بودند، فکر کردند دیگر نیازی ندارند به شهر بروند و در دسته موزیک شهرداری نوازندگی کنند؛ بنابراین باقی عمرشان را در همان خانه به راحتی گذراندند.

«پایان»

نوازندگان شهر-قصه خر آوازخوان برای کودکان-ایپابفا سایت قصه و داستان 5

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

قصه «نوازندگان شهر»توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی کتاب «چهار قصه از برادران گریم» تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *